eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سارا بی حوصله جلو رفت و دست پدر را سبک‌کرد: -بده به من بابا جون. پدر با نگرانی نگاهش‌ کرد: -دختر تو چرا این‌جوری شدی؟ سارا با خنده‌ای تلخ جواب داد: -چجوری بابا؟ -چرا این‌قدر دمغی بابا جان؟ سارا چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: -چیزی نیست.. سارا به سرعت به آشپزخانه رفت تا اشک‌هایش غرور پدرش را نلرزاند. با اینکه دلش از پدر پر بود ولی نمی‌توانست درد کشیدنش را ببیند. پدر سارا بیماری قلبی داشت. مریم از راه رسید و به اتاقش رفت. دیپلمش را گرفته بود و حالا داشت روی داستان جدیدش کار می‌کرد. صبح‌ها به کتابخانه می‌رفت تا بهتر بتواند فکر کند و بنویسد. مریم شیفته نوشتن بود و دانشگاه رفتن را وقت تلف کردن می‌دانست. مادر بالاخره تلفن را زمین گذاشت و برای کشیدن غذا به آشپزخانه رفت. سارا داشت سالاد درست می‌کرد و غرق فکر بود. -خاله‌ات بود. مادر سارا را متوجه خودش کرد. -خب چی می‌گفت؟ مادر بی‌حوصله جواب داد: -حرفای همیشگی! سارا غیظش گرفت: -چه بیکاره این خاله. -نگو دختر جون. خواهر بزرگمه. تجربه داره. راست می‌گه. سارا برآشفت. نمی‌توانست خشمش را کنترل کند. دلیل دخالت‌های خاله‌اش را نمی‌فهمید! به او چه ربطی داشت که سارا درس می‌خواند یا شوهر می‌کرد؟اصلا زندگی خصوصی او به خاله اکرم۶۰ساله چه ربطی داشت؟ -ایندفعه من جوابشو می‌دم. مادر تشر زد: -بیخیال سارا جان. حرمت داره . سارا خشمگین شد: -آدما خودشون باید حرمتشونو نگه دارن. بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. دلش حسابی پر بود. به ساغر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند. به پدر ببخشیدی گفت و از در بیرون رفت. باید فکر می‌کرد. خسته شده بود. سارا و ساغر نشسته بودند روی صندلی‌های پارک و داشتند پرواز پرنده ها را تماشا می‌کردند. سارا حسابی دمغ بود و ساغر تلاشی برای بهتر شدنش نمی‌کرد. می‌دانست سارا حق دارد کمی گریه کند. کمی در خودش فرو برود. کمی گله کند. کمی فریاد بزند حتی. -فرهاد خوبه؟ ساغر نگاهش را از پرنده‌ها گرفت و به سارا داد: -آره رفته ماموریت. سارا روی زانوهایش خم شد: -وضعیت نقاشیت چطوره؟ ساغر هم مقابل سارا قرار گرفت: -خوبه. استادم می‌گه خیلی پیشرفت کردم. دومین تابلوم هم تموم شده. راضی ام ازش. بد نیست. سارا دمغ گفت: -خوش به حالت ساغر. بهت غبطه می‌خورم. تو خیلی موفقی! ساغر جا خورد. خواست فضا را عوض کند: -نگو سارا. اتفاقا من بهت حسودیم می‌شه. تو سه سال جنگیدی! سه سال قبول شدی. ولی شهر دیگه بود. هیچ کس رو مثل تو اونقدر مصمم تو هدفش ندیدم! اشک‌های سارا داشت می‌چکید. ساغر تنها کسی بود که درکش می‌کرد. واقعا حسش را می‌فهمید. سارا خسته بود و دلش آغوشی برای خالی شدن می‌خواست. روی شانه ساغر خم شد و خستگی‌های سه سالش را گریست. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
‌‌ تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم وه که تو در کنار گل، من به میانِ آتشم... ‌‌🌱
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ چند ماهی گذشته بود و خواستگارهای مختلف در رفت و آمد بودند. سارا سردرگم شده بود. نمی‌تواست انتخاب کند. تمرکز نداشت. از طرفی چون بسیار زیبا بود خواستگار زیاد داشت. ظهر جمعه بود و پدر با شادی وارد خانه شده بود. در دلش انگار غوغا بود. خبرهای خوبی داشت. در کارش پیشرفت کرده بود دوباره. پدر در مرکز خانه نشسته بود و داشت با ذوق از کار جدیدش حرف می‌زد: -قراره بهرام خان بهم یه غرفه بده تو تره بار. خیلی خوشحالم. می‌خوام دعوتش کنم یه شب بیاد خونمون. اعظم در حالیکه برای صفدر سیب پوست می‌کرد جواب داد: -باشه آقا. دعوتش کن. صفدر بشقاب را از اعظم گرفت: -پس بگم دوشنبه شب بیاد. بعد از کار با هم میایم. سارا داشت کتاب می‌خواند و مکالمات مادر و پدرش را گوش می‌داد. چقدر پدر از بهرام تعریف می‌کرد. دلیل اینهمه اشتیاق پدر را نمی‌فهمید. خب هرکس تلاش کند بالاخره موفق می‌شود. در ذهنش به من چه ای گفت و به مطالعه ادامه کتابش پرداخت. ولی خبر نداشت این مهمانی زندگی و آینده‌اش را تغییر خواهد داد! صبح دوشنبه بود. آن روز سارا دلش به هم می‌پیچید و دلشوره داشت. دلیلش را نمی‌دانست. چه اتفافی در حال رخ دادن بود که نشانه‌هایش در دل سارای ۲۱ساله آشکار شده بود؟ باید خانه را مرتب می‌کرد، میوه‌ها را می‌شست، شیرینی‌ها را می‌چید، ظرف‌های گران قیمتشان را از کمد بیرون می آورد، آن شب بهرام خان مهمان خانه شان می‌شد. مرد پولداری که علت زیرو رو شدن وضع زندگی آن روزهای خانه قلی زاده ها بود! -مامان به کبری و لیلا هم گفتی بیان؟ سارا داشت شیرینی‌ها را می‌چید و با ظرافت خاصی تزئینشان می‌کرد. -آره. گفتم بیان. مهمونی رسمیه، همه اعضای خانواده باشن خوبه. فکری به ذهن سارا رسید و با مادر درمیان گذاشت. نمی‌دانست چرا این پیشنهاد را داد. آن روزها همه چیز غیر طبیعی بود و این پیشنهاد سارا هم رویش! چه می‌شد؟ -مامان بگم ساغر هم بیاد؟ سارا ناباورانه نگاهش به بله‌ای بودکه از دهان مادر خارج شده بود. -خیلی وقته نیومدن خونمون. زشته. بگو بیاد. سارا به سمت تلفن رفت و از ساغر همیشه در صحنه خواست آن شب پیشش باشد. -بله؟ صدای ساغر بود که در تلفن پیچیده بود. -منم عزیزم.سارام. -به به. خانوم دکتر. خوبی؟ از این ورا. -با نمک. ببین امشب خونمون مهمونیه. می‌خوام دعوتت کنم بیای. -مهمونی؟ کی هست؟ کیا هستن؟ -بابام رئیسش رو دعوت کرده خونمون. گفتم تو ام بیای کمکم. -باشه. حتما. میام عزیزم. دلمم برات تنگ شده. یه خبر خوب هم دارم. سارا گوشی را گذاشت و به آشپزخانه رفت. ساغر مثل خواهرش شده بود و حسابی حالش را بهتر می‌کرد. دو ساعت به مهمانی مانده بود و در خانه آقا صفدر غرفه دار تره بار، سر و صدا به پا بود. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ ساغر آخرین نفری بود که آمد. بعد از سلام و احوالپرسی با همه، به اتاق سارا رفت. سارا مشغول حاضر شدن بود. بلوز آبی آسمانی با شلوار جین مشکی. روسری آبی رنگی هم روی سرش خودنمایی می‌کرد. -اوه. این‌جا رو ببین. چه خوشتیپ کردی!دختر نمیری! نمی‌دونی چقدر رنگ آبی بهت میاد. جون تو خودم دربست عاشقت شدم. چشمکی زد و سارا را در آغوش گرفت. سارا محکم ساغر را در آغوشش فشرد. حالش حسابی عوض شده بود. -تنهایی با نمک خانوم؟ -آره. می‌دونی که فرهاد امشب شب کاره. -چه خوب .پس بمون پیشم امشب! -چشم. مگه چنتا آبجی سارا دارم؟ دخترها با هم بگو بخند می‌کردند و از غم دنیا غافل شده بودند. ساغر گفته بود که مادر شده به تازگی و حس جدیدش را دوست داشت. سارا از خوشحالی جیغی کشیده بود و بوسه ای روی گونه ساغر کاشته بود. غروب بود و موقع آمدن آقا صفدر و رئیس پولدار و با مرامش بهرام خان!ساغر و سارا به همراه سایر اعضای خانواده ایستاده بودند تا خوش آمد بگویند. صدای زنگ در آمد و این یعنی آقا صفدر هشدار داده بود که همه حواسشان باشد. مهمان ویژه است‌. وارد حیاط شدند. با بفرمایید بفرمایید گفتن های آقا صفدر، بهرام وارد خانه شد. ساغر نگاهی به سرتا پای بهرام انداخت و بیخ گوش سارا سوت ریزی زد: -اوه. چه خوشتیپه. معلومه خوب پولداره ها. نزدیک سارا و ساغر شده بودند. بهرام نگاهی به سارا انداخت و برقی از چشمانش رد شد. سلامی کرد که با جواب سرد و سنگین سارا مواجه شد. همه اعضای خانواده معرفی شدند و صفدر به مبل‌ها اشاره کرد تا بهرام خان بشیند. سارا و ساغر و مریم به آشپزخانه رفتند تا وسایل پذیرایی را حاضر کنند. مریم بشقاب‌ها را برداشت و از آشپزخانه خارج شد. سارا و ساغر هم با میوه و شیرینی وارد پذیرایی شدند. بعد از پذیرایی همگی نشستند و مشغول صحبت شدند. پدر با افتخار به معرفی اعضای خانواده‌اش پرداخت. به سارا که رسید گفت: -اینم دختر سومیم. خیلی تلاش کرد پزشکی تهران قبول بشه ولی نشد. به حرف باباش گوش کرد و شهر دیگه نرفت واسه درس خوندن. بهرام نگاه خریدارانه‌ای به سارا کرد و گفت: -چه حرف گوش کن. ساغر کنار گوش سارا گفت: -وا. این چرا این‌جوری حرف می‌زنه؟ -تازه اومده تهران. فک کنم ۱۰سالی میشه. -خیلی یه جوری حرف می‌زنه. -خب عزیزم هرکس برای هرجایی باشه، مثل مردم همون منطقه حرف می‌زنه دیگه. بعدم تو چه‌کار داری. چاییتو بخور. سارا و ساغر داشتند با هم حرف می‌زدند و متوجه صحبت‌های اطرافیان نبودند. سارا نفهمید که نگاه‌های جمع به او، انگار رنگ دیگری گرفته. او متوجه شد که مادرش دارد به او اشاره می‌کند. کنار مادر رفت: -جانم مامان. -بیا آشپزخونه بهت بگم. به دنبال مادر راه افتاد و لحظه آخر متوجه نگاه‌های بهرام روی خودش شد. دلیل این‌همه توجه را نمی‌فهمید! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات https://harfeto.timefriend.net/17373710703564 لینکهای قبلی خرابن
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
مولانا چه قشنگ میگه : « اگه ابرها گریه نمی‌کردن، جنگل ها نمی‌خندیدن... » یعنی اگه ناراحتی داری، غصه داری، نگرانی و فکرت مشغوله ولی داری سخت تلاش میکنی، مطمئن باش اخرش خوب میشه، قشنگ میشه زیبا میشه... سلام عزیزان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درخت دوستی بنشان... که کام دل به بار آرد...   نهال دشمنی برکن...    که رنج بی شمار آرد...      سلام صبح بخیر 🌺🌺🌺