eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
851 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
31 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? درد فجیهی توی شونه ام پیچید ! دوتا تیر یه جا خورده بود فریادی از دلم کشیدم و شونه امو چنگ زدم که دستم خونی شد. مهدی دوید سمتم و با وحشت نگاهم کرد. چشای خیس و دردناکمو بهش دوختم و دوباره صدای شلیک بالا رفت. چند قطره خون پاچید روی صورتم. تو کتف مهدی زده بود! شکه نگاهش کردم از درد چند لحضه خشک ش زد و من از پر پر شدن عشقم جلوی چشم هام! داشت تیر می زاشت و گفت: - صحنه های اخره خوب همو نگاه کنید اما اون دنی.. که اخ ش بلند شد. و نقش بر زمین شد. نگاه بی رمق مو به هادی و امیر سعید و علی دوختم که رسیده بودن و با سنگ تو سرش زده بودن. خدایا برامون کمک فرستاده بود. انگار نمی خواست زندگی ما مثل پدر و مادر مهدی و مادر من تمام بشه! با کمک علی و سعید و هادی و امیر بلند شدیم. توی این سرما نفس هام به شماره افتاده بود. چشام مدام روی هم می رفت و هر بار مهدی با دردی که توی صداش بود التماس م می کرد نخوابم. نمی تونستم امون م بریده بود . درد و سرما تا مغز استخون م رسیده بود. نمی دونم کجا بودیم که دیگه چیزی نفهمیدم و به عالم بی خبری رفتم. 1هفته بعد* با صدای چک چک سرم چشم هامو باز کردم. اولین چیزی که دیدم سقف سفید بود و پچ پچ پرستار ها. چند بار پلک زدم که پرستاری روی صورتم خم شد و با لبخند گفت: - چه عجب بیدار شدی عروس خانوم؟ خسته نشدی این همه خابیدی؟ بابا این شوهرت کشت ما رو که. نور توی چشم بود دستمو خواستم بلند کنم روی چشام بگیرم که دردم گرفت. به دستم نگاه کردم باند پیچی بود راستی تیر خورده بودم! مهدی! نکنه چیزیش شده ! اما پرستار گفت دیونه اشون کرده پس سالمه. خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم دوباره به پرستار که منتظر نگاهم می کرد نگاه کردم و گفتم: - مهدی! خندید و گفت: - ای جانم اونم تا بهوش اومد گفت ترانه تا باشه از این عشق ها واقعا که عشق این بچه مذهبی ها یه چیز دیگه است هر کی بعد عمل و تصادف و هر چی بیدار می شه یا هوار می کشه یا ناله می کنه یا اب می خواد ولی شما به فکر همید. لبخندی زدم. و رو به اون پرستار گفت: - برو به اون اقای مجنون بگو لیلی ت بهوش اومده . پرستار با خنده بیرون رفت و دستمو گرفت و یه کیسه خون بهم وصل کرد و گفت: - چقدر کم خونی تو دختر جون این پنجمین کیسه است بهت وصل کردیم . لب زدم: - ممنون دستتون درد نکنه. لبخندی زد و با اومدن مهدی چشمکی زد و رفت بیرون. لنگ زنان اومد سمتم. نگاهم سمت پاش رفت. نگران نگاهش کردم که با خنده گفت: - خوبم خانوم دیگه جانباز نبودیم که لطف خدا شامل حالمون شد و هر دو جانباز هم شدیم خانوم. خندیدم و نشست و دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - هر سری بنده رو باید جون به لب کنی تا بهوش بیای اره؟ هر چی تو وقتی عاشق من شدی افتادی دنبالم من همه رو هر وقت راهی بیمارستان شدیم پس دادم. خندیدم و گفتم: - بعله دیگه . به کتف ش که بسته بود نگاه کردم دستمو روی باند کشیدم و گفتم: - درد می کنه؟ سرشو کج کرد و مثل پسر بچه های لوس گفت: - اولش اره ولی وقتی گفتن حالت خوبه و بهوش میای یهو درد یادم رفت. با لبخند بهش چشم دوختم