°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت95
#ترانه
بعد امتحان با مهدی برگشتیم خونه.
به دیوار تکیه دادم و سعی کردم خم بشم خودم کفش ها مو در بیارم که درد شدیدی توی پام و شکمم پیچد.
اخی گفتم و و صاف شدم.
مهدی سریع درو بست و اومد و گفت:
- چی شد صورتت چرا رفته توهم؟ قرمز شدی درد داری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خواستم خم بشم کفش هامو در بیارم دردم گرفت.
مهدی اخمی کرد و گفت:
- اخه قربونت برم من می یومدم دیگه ببخشید دیر اومدم عزیزم نباید سر پا نگهت می داشتم.
لبخندی زدم وگفتم:
- نخیر من شرمنده شدم بس که بهت زحمت دادم.
طلبکارانه نگاهم کرد و گفت:
- زن منی دندم نر چشمم کور وظیفمه نبینم از این حرفا بزنی ها!
دستم و روی چشمم گذاشتم یعنی چشم.
رفته بودم تا روشویی وقتی برگشتم مهدی داشت توی گوشی مو می گشت.
از این اخلاق ها نداشت که!
همیشه به من اطمینان داشت و هیچ وقت این کارو نمی کرد.
دلخور شدم رفتم بشینم کنارش رو زانو بلند شد و کمک کرد وقتی نشستم نفس حبس شده امو رها کردم و گفتم:
- چیکار می کنی؟ چیزی شده؟
سری تکون داد و گفت:
- توی گوشی ت شنود و دوربین وصل می کنم باید توی چادرت هم بزارم.
زود قضاوت ش کرده بودم.
با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید!
مهدی متعجب سر بلند کرد و گفت:
- چیو خانوم؟
با دستام ور رفتم و گفتم:
- این که زود قضاوتت کردم