eitaa logo
خاکریز
408 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
52 فایل
خاکریز، یک جبهه است جبهه‌ای برای کمک به تحلیل بچه‌های انقلاب، در حمله همه‌جانبه علیه دین، نظام و هیاهوهای رسانه‌ای ارتباط با مدیر : https://eitaa.com/Saeid2846
مشاهده در ایتا
دانلود
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بسیجی نمای !! 📌چه کسی کارچاقکن الله_زم در سوریه بود 📌امام خامنه ای در جمع بسیجیان: بسیج به شدت در معرض نفوذ هست Ⓜ️محمدحسین رستمی جاسوسی که در لباس بسیج کار می‌کرد @jebhetarom
✍️ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ✍️نویسنده: @jebhetarom
یک در فضای مجازی و چند نکته : خانم شهیندخت معاون سابق امور زنان دولت روحانی در روز با انتشار این عکس👆👆 آن را گرامی داشت که در آن ازدواج نیز به عنوان خانواده به رسمیت شناخته شده بود. بعد از اعتراضات در فضای مجازی، ایشون این مطلب را حذف و در توضیحی آن را اشتباهی سهوی و انتشار آن را در خواب و بیداری ذکر کردند. : ۱- اولا اشتباه در این سطح برای ایشان غیر قابل قبول می‌باشد چرا که نباید بدون مشاوره لازم در این سطح، اقدام به انتشار مطلب در فضای مجازی کند. ۲- اقدام ایشان مسبوق به سابقه بوده و قبلا نیز در رابطه با سند ۲۰۳۰ مطالبی را منتشر و بر اجرای آن تاکید داشتند که خلاف منویات رهبری در این زمینه بود. ۳- هر گونه مطلبی در زمینه خانواده و اعلام محدودیت در آن از سوی انقلاب اسلامی، خوراک رسانه‌ای لازم در این زمینه را به ضد انقلاب‌ها و سازمان‌های جهانی فراهم می‌آورد. ۴- انتشار چنین مطلبی در خواب و بیداری، ما را حساس میکند که آیا تمام تصمیمات و سخنان خود را اینگونه گرفته است که مردم در اینچنین درگیر شده‌اند؟ ۵- حذف چنین پست مهمی و اشتباه سهوی قلمداد کردن آن در حالی صورت میگیرد که ایشون بلافاصله بعد از رد صلاحیت شدن در انتخابات مجلس، به تاخت. ۶- از دیگر سوابق ایشان در انتشار چنین پستهایی میتوان به حمایت از نزار زکای ، دختران خیابان انقلاب که به کشف حجاب میپرداختند، لایک پست مسیح علینژاد و از همه مهمتر، نقد حرکت ارزشمند اشاره کرد. "سعیدرضایی" @jebhetarom
چند نکته جدید : ‏۱- نظامی یا پاسدار و حتی بسیجی نبوده ۲- پیش از انقلاب و در سنین کودکی همراه با خانواده از ایران خارج شده و  بزرگ‌شده کشور سوریه است ۳- به عنوان راننده مشغول به‌کار شده ۴- در قبال اطلاعات ماهانه 5 هزار دلار میگرفته ۵- 26 ماه قبل توسط نیروهای حزب‌الله،شناسایی و دستگیر شده "عمار" @jebhetarom
‏حرفم با افراد تکراری و نتایج تکراریش نیست که اون جای بحثش جداست سوالم اینه چرا در هر مرحله کلی جاسوس از داخل مذاکره‌کننده‌های ما بیرون میزنه؟ حالا که اینجوریه چرا ما نمیتونیم از اونا بگیریم؟ خدا رو شکر مذاکره در یک موند و برجامهای دو و سه برگزار نشد وگرنه... "عمار" @jebhetarom
الهه محمدی و نیلوفر حامدی دو در قامت خبرنگاری حرفه‌ای است مقدس و بسیار شریف... اگر مراقب پوست موزهای اطراف خود نباشند تبدیل به یک مامور پروژه‌ای خواهند شد