#خاطرات_شهدا 🌷
🌹 شهید ناشنوایی ڪه یک عمر همه مسخرهاش میکردند.🌹 😔
🌸 ناشنوا بود، زمان جنگ کارش مکانیکی بود.
🌸 سر قبر پسرعموش نشسته بود و با زبون کر و لالی خودش، با ما حرف میزد. هرچی سر و صدا کرد هیچکس محلش نذاشت.
🌸 دید ما نمیفهمیم، بغل قبر شهید با انگشت، یه دونه قبر کشید؛ روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری؛ بعد به ما نگاه کرد، خندید، ما هم خندیدیم.
🌸 گفتیم شوخیت گرفته؟! طفلک هیچی نگفت... یه نگاهی به سنگ قبر کرد، سـرش رو پایین انداخت و آروم رفت.
🌸 فرداش رفت جبهه؛ ۱۰ روز بعد جنازهاش رو آوردند؛ دقیقا همون جایی که با انگشـت کشیده بود خاکش کردند.
🌼🍂
توی وصیتنامهاش نوشتهبود :
🌺 یڪ عمر هرچی گفتم به من میخندیدند، یڪ عمر هر چی میخواستـم با مردم محبت ڪنم، فڪر ڪردند من آدم نیستم، مسخرهام ڪردند، یڪ عمر هـرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند؛ یڪ عمر ڪسی رو نداشتــم باهاش حــرف بزنم، خیلـی تنها بودم.
🌺 اما مردم! حالا ڪه ما رفتیم بدونید ، هر روز با آقام حرف میزدم. آقا بهم گفت: تو شهیـد میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد... این رو هم گفتم اما باور نڪردید...!
#شهید_عبدالمطلب_اکبری❣
#خاطرات_شهدا 🌷
🔹💟توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید.
دو مرحله #عملیات کره بودیم .آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت: جایی درست کنند برای #صبحگاه.
🔸💟درستش کرد, یک روزه .
همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند.صحبت های آقا مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد .
🔹💟آن قدر بلند بلند #شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.بعد از صبحگاه وقتی #آقا_مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش .
🔸💟هرکسی هر جور بود خودش را بهش می رساند و #صورتش را می بوسید.بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین.
🔹💟یک بار هم ساعتش از دستش افتاد . یکی از بچه ها برش داشت. بعد پیغام داد « به ش بگین #نمیدم. می خوام یه #یادگار ازش داشته باشم.».
#شهید_مهدی_باکری
🌹 @jebhefarhangii96
#خاطرات_شهدا
به یاد میآورم اگر میدید که در نماز اول وقت قدری سستی میکنیم میگفت:"نماز مثل لیمو شیرینه باید زود ادا شه چون اگر وقتش بگذرد تلخ میشه" همین جملهاش راغب میکرد که نماز اول وقت بخوانیم اما هیچ وقت نمیگفت بلندشید الان نماز اول وقت بخونید.
راوی همسر #شهیدداودمرادخانی
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
@jebhefarhangii96