eitaa logo
جبهه فرهنگی
248 دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جبهه فرهنگی
انتشار (قسمت سوم) داستان مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم😍
●▬▬๑۩۩๑ ❁﷽❁ ๑۩۩๑▬▬● ⚜🌀⚜🌀 🌀⚜🌀 ⚜🌀 🌀 ۳ نمی‌دانم چند ساعت است که راه می‌روم؟ زیر دلم درد می‌کند و ساق پایم منقبض است اما همچنان می‌روم. من از ماشین‌ها عبور می‌کنم یا ماشین‌ها از من؟ من از آدم‌ها عبور می‌کنم یا آدم‌ها از من؟ سبز‌های ‌بلند خیابان ولیعصر، سرخ‌هایی که می‌جنبند، سیاه‌هایی که راه می‌روند. صورتی‌ها و خاکستری‌هایی که بهم گره خورده‌اند و از کنارم می‌گذرند. همه را می‌بینم و نمی‌بینم. چرا نمی‌توانم این بلای بر من نازل شده را بپذیرم؟ خانم دکتر به حرف‌هایم گوش کرد و گفت؛ «با همسرت صحبت می‌کنم تا شرایطت رو بهتر درک کنه و همراهیت کنه اما سقط نه! » باید با کسی درباره این موضوع حرف بزنم. چیزی در درون من علیه من قیام کرده‌ است. این چند روز نمازهایم را تندتند خوانده‌ام. بدون حرف زدن با خدا، مهرم را لب شومینه گذاشته‌ام. دلم نمی‌خواهد با او حرف بزنم. حالم مثل وقت‌هایی است که مادرم، بدون این که نظرم را بپرسد، لباس‌های دخترانه برایم می‌خرید. حرف نمی‌زدم اما لباسم را گوشه کمد پنهان می‌کردم. از این بهار تا بهار بعد. تنگ و کوتاه می‌شدند و نصیب محبوبه‌. کاش می‌توانستم این قلب کوچک را هم داخل شکمم پنهان کنم. بی‌آن که با کسی درباره‌اش حرف بزنم. به گوشی‌ام نگاه می‌کنم، بی هدف. ۳ تماس بی‌پاسخ از محبوبه، ۱ تماس از مادرم، ۲ تماس از دانشکدهٔ ادبیات، ۱ تماس از مجلهٔ تمدن و دو شماره ناشناس که احتمالاً از بچه‌های سمن هستند. چه خوب که امیریل بین روز به من زنگ نمی‌زند. می‌خواهم دکمه clear را بزنم که باز گوشی زنگ می‌خورد. توی پیاده‌رو چشمم دنبال نیمکتی که نیست می‌گردد. _الو _سلام. کجایی؟ معلوم هست؟ از صب چند بار زنگ زدم خونتون. چند بارم به گوشی. _سلام. همین دور و بر بودم. _به مامان زنگ زدی؟ _نه تازه میسشو دیدم. _بهش بزنگ نگرانته. _چرا؟ _چه می‌دونم مامان‌و که می‌شناسی یهو دلشوره می‌گیره. دیشب می‌گفت دلم شور مستوره رو می‌زنه _باشه بهش زنگ می‌زنم. کاری نداری؟ _خب حالا کجا درمی‌ری؟چیه چرا صدات گرفته؟ بی‌حالی؟ _چیزی نیست. دارم راه می‌رم . چند ساعته..‌.دارم قدم می‌زنم. خسته شدم. صدایش رنگ نگرانی می‌گیرد: _آخرین باری که چند ساعت قدم زدی عاشق شده بودی. چیزی شده؟ می‌گوید عشق و من از هم می‌پاشم، فرو می‌ریزم. می‌زنم زیر هق‌هق. _الهی دورت بگردم. چی شده مستوره؟ _محبوبه! من....من حاملم _حامله‌ای؟ ای جانم..این که گریه نداره چرا گریه می‌کنی؟ _الان وقتش نبود. الان نباید حامله می‌شدم. انگار وسط مسابقهٔ دو، نزدیک خط پایان بهم گفتن وایسا. دست تنها، تو غربت، خونهٔ کوچیک، پروژه هام، درسم. از هر طرف به موضوع نگاه می‌کنم نمی‌تونم آرامش داشته باشم. محبوبه ساکت است و به حرف‌هایم گوش می‌دهد. من هم ساکت می‌شوم و توی کیفم دنبال دستمال کاغذی می‌گردم. _مستوره چی شد؟ _دارم دنبال دستمال کاغذی می‌گردم. _اه چقد تو نچسپی. خب بمال به در و دیوار بین گریه، می‌خندم و می‌گوید: _آی قربون خنده هاش. ببین تو فقط به دنیاش بیار، من حضانتشو بر عهده می‌گیرم اما رفتی قله‌ها رو فتح کردی نیای دنبالش که بهت نشونشم نمی‌دم. لبخندم جمع می‌شود. بغض می‌شود به یاد قله‌های فتح نشده. _محبوبه من نمی‌تونم. من الان نمی‌تونم مادر بشم. _وا‌! انگار اومدن ازش نظرخواهی کردن. شدی دیگه خواهر من! تموم شد رفت. سرم را تکان می دهم و می‌گویم: _نه...نه... اصلاً با لحن خواهرانه‌ای می‌گوید: _مستوره یادت نیست سر مهریماه چقد من دکتر رفتم؟ چقد آمپول زدم! حالا راحت و بی‌دردسر حامله شدی. ناشکری می‌کنی؟ _خدا باید اینو می‌داد به تو که عشق مامان شدنی نه به من که هیچیم سر جاش نیست. یه سر دارم و هزار سودا. _ بهتر...می‌نشوندت سر خونه زندگیت‌. چیه هی به ما تن‌لرزه می‌دی. یه روز شیرازی یه روز تبریز. هی مث مارکوپولو می‌چرخی. امیریل که حریف تو نشد بلکه این بچه بنشونه تو رو سرِ جات. _من نمی‌ذارم من تا حالا نذاشتم هیچ کی برنامه هامو بهم بریزه. این بارم نمی‌ذارم. _اون که صد البته. در توانایی تو شکی نیست. دوره شیردهیت که تموم بشه باز می‌تونی کار و درست‌و از سر بگیری. یه توقف سه ساله به داشتن یه بچه می‌ارزه. کلمهٔ توقف توی سرم می‌چرخد. هجا،هجا می‌شود. مثل قفل می‌شود و روی زبانم، روی دست‌هایم، روی پاهایم می‌نشیند. _ اینقد فین فین کردی نذاشتی ذوقتو بکنم _محبوب! فعلاً به مامان حرفی نزن _قول نمی‌دم. _محبوبه من سرم داره گیج میره. بذار قطع کنم. _برو برو یه آبمیوه‌ای،چیزی بگیر بخور. این قدم راه نرو خوب نیست. **** کلید را توی قفل خانه می‌چرخانم. تا پریروز بوی خانه را دوست داشتم اما امروز نه! دل‌پیچه می‌گیرم. چادرم را درمی‌آورم و به طرف دستشویی می‌روم. تمام بوها چند برابر شده‌اند. بوی مایع دستشویی،
جبهه فرهنگی
انتشار (قسمت چهارم) داستان مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم😍
●▬▬๑۩۩๑ ❁﷽❁ ๑۩۩๑▬▬● ⚜🌀⚜🌀 🌀⚜🌀 ⚜🌀 🌀 ۴ بالاخره جانمازم را پهن کردم. مثل دامن مادری که مجبوری به آن پناه ببری. یک ساعتی می‌شود که همین طور تند تند غر می‌زنم و اشک می‌ریزم. «اینم رو بقیه برنامه‌هایی که با امیریل دوتایی می‌ریزید و منو مجبور می‌کنید انجامش بدم. طوری نیست. اینم رو غربت اینم رو عاشقی. اینم رو تنهایی‌ها و همه چیزایی که برا خاطر امیریل، برا خاطر این که تو می‌خواستی از دست رفت.» روی قرآن دست می‌کشم و زیر صورتم می‌گذارم. به همه چیزهایی که از دست داده‌ام و به دست آورده‌ام فکر می‌کنم. جایی نوشته بودم «گاهی این خداست که تصمیم می‌گیرد تو را کجای قالی زندگی ببافد؛ گل درشتی در وسط یا برگ ریزی در حاشیه». نوشته بودم اما تجربه نه! گرم شدن کنار آتش با افتادن در آن فرق دارد. چند سالی است که خدا، کم‌کم مرا از وسط به حاشیه می‌کشاند و من هر بار در کشمکش بین ماندن و تن دادن به تصمیم‌های او از گل درشت به برگ ریز بیشتر شبیه‌ می‌شوم. چرا؟ اشک هایم جلد قرآن را خیس کرده. به سینه‌ام می‌چسپانمش و بیشتر در خودم غرق می‌شوم. از چمپاته زدنم احساس درد می‌کنم و چهارزانو می‌نشینم. تسبیح امیریل را دور دستم می‌پیچم. قرآن را باز می‌کنم. أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا ...... آیا مردم گمان کرده اند، همین که بگویند: ایمان آوردیم، رها می شوند و آنان [به وسیله جان، مال، اولاد و حوادث] مورد آزمایش قرار نمی گیرند؟ .(عنکبوت/۲) اشک کم آورده‌ام برای خاموش کردن آتشی که در آن افتاده‌ام. صدای خروپف امیریل را می‌شنوم. نه به اندازه جیبس‌کینگ و یانی و کریس‌د‌برگ می توانم بگویم به اندازه اذان، این صدا را دوست دارم. چه خوب است که با او زیر یک سقف نفس می‌کشم. نگاهی به شکمم می‌اندازم و به خودم می‌گویم: رضا به داده بده وز جبین گره بگشا چیزی درونم می‌زند. می‌رقصد‌. می چرخد. پذیرفتنش را شاید یک تنه جشن گرفته. مثل من که همیشه موفقیت هایم را تنهایی جشن می‌گیرم. این اولین شباهتش به من است. _سلام کوچولو! مث این که باید باهات کنار بیام. تو چی؟ با من کنار میای؟ و باز میزنم زیر هق هقی خفه * امروز زودتر از پژوهشکده برگشته‌ام. تقه ای به در حمام می‌زنم و می‌گویم: _امیر‌یل من آمادم. _باشه الان میام بیرون _امیر! پیرهن آبیتو گذاشتم برات با شلوار سورمه‌ای. لباسای صبحتو باز نپوشیا. صدای آب و امیریل با هم می‌آید: _تمیزن ، صب پوشیدم. _نه من سورمه‌ای زدم تو هم مث من بپوش. _بدم میاد از این قرتی بازیات _همینی که هست. ده دقیقه دیگه ترگل و ورگل پایین باش. تا تو بیای میرم لوازم التحریر سر کوچه. با ماشین بریم؟ _نه هوا خوبه پیاده میریم. شب های خرداد، هوای تهران هنوز خنک است. . . صدای شاداب لیلا را پشت آیفن می‌شنوم که در را باز می‌کند و در جواب ایران خانم می‌گوید: _داداش امیر و مستوره ایران خانم صورتم را می‌بوسد و به سمت آقاجواد؛ پدر امیریل می‌روم . _سلام _سلام چه خبر؟ مستوره نیستی؟خوب سراغی از ما نمی‌گیری. _ببخشید درگیر بودم. _ تلفن خونه رو هم جواب نمیدی خدایا چطور به او بفهمانم این روزها درگیرتر از آنم که بخواهم به تلفن های پشت سر هم او و محبوبه جواب بدهم. ایران خانم به دادم می‌رسد: _صد بار بهش گفتم وقتی بچه ها میان اینجا هی نگو چرا دیر اومدین. مگه اینجا اداره است. خیلی دلت تنگ شده پاشو برو زنگشونو بزن می‌خندم و می‌گویم: _بابا من سیم تلفن رو اغلب شبا می‌کشم صب یادم میره بزنم تو پریز. متوجه تماستون نشدم. _حالا شاید یکی مرد. شما نباید با خبر بشید؟ سر انگشت هایم را فشار می‌دهم و ببخشید دوم را هم می‌گویم. لیلا از آشپزخانه با خنده بیرون می‌آید و می‌گوید: _ جونِ‌دلم مادرشوهر، اگه بذاره پدر شوهر. همه می‌خندند حتی آقا‌جواد. امیریل نگاه تایید کننده‌ای به لیلا می‌کند و لیلا هم چشمکی حواله‌اش که یعنی: «زنتو از دست بابا نجات دادم » به‌ ایران‌خانم می‌گویم: _سپیده و احسان هم میان؟ نگاهی به ساعت می اندازد و می‌گوید : _انشاالله تا صب میان _حالا میان. ما یکم زود اومدیم. دلم براشون تنگ شده ایران خانم به سمت میز می‌رود. بوی غذاها معده‌ام را بهم ریخته. از خودم خواهش می‌کنم تا رسیدن به خانه بالا نیاورم. امیریل روی مبل ولو شده با پدرش حرف می‌زند. اگر شوهر لیلا شیفت نبود حتما الان با هم یکه به دو سیاسی می‌کردند. لیلا و ایران‌خانم به آشپزخانه رفته‌اند. من به محض این که دور و برم کمی خلوت می‌شود یادم می‌آید که دلم چقدر برای خانه‌مان تنگ شده. خانه‌‌‌مان که هر روز می‌شد از آنجا برای دریا دست تکان داد و چشم‌هایش در محاصره دیوارها نبود. امیریل سرش را کمی تکان می‌دهد یعنی چی شده. من هم سرم را کمی تکان می دهم یعنی چیزی نیست.
جبهه فرهنگی
انتشار (قسمت پنجم) داستان مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم😍
●▬▬๑۩۩๑ ❁﷽❁ ๑۩۩๑▬▬● ⚜🌀⚜🌀 🌀⚜🌀 ⚜🌀 🌀 ۵ مطمئنم در معده‌ام چیزی نیست. چون آخرین باری که بالا آوردم فقط زردابه بود. بالشتم را انداخته‌ام جلو در دستشویی. بوی دستشویی، بوی استفراغ‌هایی که نتوانسته‌ام بشورمشان، بوی پیراهنم، بوی بالشتی که آب دهنم روی آن ریخته. همه اینها باز و باز حالم را بهم می‌زنند. همه اشیا دور و برم مثل وقتی که پالت نقاشی از دستم افتاد و رنگ‌ها توی هم شره کردند؛ در هم فرو رفتند و از هم در آمدند. چند دقیقه‌ای می‌شود که چشم‌هایم سیاهی نمی‌رود. به پهلو خوابیده‌ام. حس می‌کنم اگر بمیرم هم کسی متوجه نمی‌شود. نمی‌توانم به مادرم زنگ بزنم. چون می‌کوبد توی صورتش، اشک می‌ریزد و می‌گوید: «بمیرم که بچم گور‌غریب شد» به محبوبه زنگ بزنم؟چه می‌تواند بکند؟ اگر با اولین پرواز هم بیاید چند ساعت دیگر به من می‌رسد. جمله «حالا زود نبود» ایران خانم و سکوت مهمانی پنجشنبه باعث می‌شود نتوانم از او هم کمک بخواهم. چقدر دیشب احمق بودم. فکر می‌کردم اوج ویارم همین ترش کردن‌ها و بالا آوردن های نادر است. جدول پژوهش‌های نیمه دوم سال را چک کردم. با بچه‌های انجمن ادبی برای پایان هفته قرار گذاشتم. از منشی دکتر طلایی نوبت گرفتم و از سایت سینما دو بلیط اینترنتی خریدم. فکر کردم مثل یک کانگورو که بچه‌اش را در کیسه‌اش همه‌جا با خودش‌ می‌برد من همچنان این طرف آن طرف می‌روم. اما الان روی این بالشت بد‌بو افتاده‌ام و نمی‌دانم ساعت چند است. تلفن زنگ می‌خورد و به زور خودم را از زمین سرد می‌کنم. گوشی سیاه رنگ را توی دستم بی‌حال می‌گیرم. _الو _سلام خانوم از شنیدن صدایش هم ذوق می‌کنم هم بغض _سلام _چرا بی‌حالی؟ _سه ساعته پشت هم دارم بالا میارم. _عه، این‌جوری نبودی که! طبیعیه؟نمی‌خواد به دکتر خبر بدی؟ فقط می خواهد مطمئن شود اتفاقی که افتاده منطقی است. حتی اگر آن اتفاق مردن یک نفر باشد. با اکراه می‌گویم: _ طبیعیه... محبوب هم بعد ماه دوم به جای این که بهتر بشه همین جور بدتر شد. کاش می‌توانستم بگویم خیلی عجیب است. باید خودش را فوری برساند. هرچند می‌گفت:« خانم دیر میشه تا من برسم. شما آژانس بگیر خودت برو دکتر.» و فکر می‌کرد دارد زمان را مدیریت می‌کند. با این فکر عصبانی‌تر می‌شوم و می‌گویم: _چه کار داشتی زنگ زدی؟ _می‌خواستم حالتو بپرسم. _خب پرسیدی حالا برو _چه بد اخلاق! _امیریل حوصله ندارم. تازه معدم آروم شده حرصم نده باز بالا میارم. می خندد و می‌گوید: _باشه حرص نخور بچم مث ننش بداخلاق میشه. _دلتم بخواد و گوشی را می‌گذارم. بچم. از الان میم مالکیت دارد اما من را تا حالا خانمم صدا نزده. واقعا این خود خود خود منم؟همینقدر مسخره؟! با این همه فکر کودکانه! * «در هفته دوازدهم بارداری اندازه کودک شما به حدود 5 سانتی‌متر یعنی تقریبا اندازه یک لیموترش رسیده است.» صفحه را بالا و پایین می برم. تا ادامه مطلب را بخوانم اما بوی لیمو در مشامم می‌پیچد و مرا پرت می‌کند توی باغ بی‌بی‌ خورشید و حوض و صدای موتور آب و خاطره‌هایی که مثل رطب شیرین‌اند. _محور پژوهشی شما تصویب شد؟ صدای آقای دارابی از گوشی و نی‌نی سایت و باغ بی‌بی بیرونم می‌آورد. _بله _ موضوعتون چی بود؟ گوشی را به پشت می‌گذارم که صفحه آن. را نبیند. _حوزه‌ی ادبیات تطبیقی، فابل و لافونتن _با پشتکاری که شما دارید حتما امسال هم میره جشنواره. هرچند اصلا امیدوار نیستم اما رو به آقای دارابی می‌گویم: _امیدوارم. شما چکار کردین؟ _من هیچی همین جور کتابا رو چیدم رو هم اما هیچی. صندلی کنار میزم را نشان می‌دهم و می‌گویم: _این جور من معذبم. شما ایستادین. من نشستم. شما هم بفرمایید. یک دستش را به نشانه نه از سینه جدا می‌کند و می‌گوید: _نه ممنون یکم عجله دارم. ادامه می‌دهم: _ شما که همیشه پیشتاز بودین. بادست. پشت موهایش را صاف می‌کند و می‌گوید: _یکم خونه درگیری دارم . مریم سلمانی که تا الان سرش توی لب تاب خودش بود، سرش را بلند می‌کند و یواشکی می‌خندد. انگار از درگیری دارابی خبر دارد. می گویم: _خیره دارابی لبخند کوچکی می‌زند و می‌گوید: _بله خیره... خانمم ناخوش احواله . سلمانی از آن طرف به من چشمک می‌زند و با انگشت به شکمش اشاره می‌کند و می فهمم که زن دارابی باردار است. _حالا در هر صورت اگر کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی‌کنم. آقای دارابی تا کلمه کمک را می‌شنود صندلی را می‌کشد و می‌نشیند. _والا کمک... محور پژوهشیم تصویب شده. تو فیش برداریش موندم. مث شما هم به تحلیل داده ی نرم افزاری مسلط نیستم. خواستم اگه ممکنه.... سلمانی از آن طرف صدایش بالاخره بلند می شود. _ آقای دارابی! ایشون خودشونم ناخوش احوالند . دارابی با صورت سرخ ننشسته بلند می‌شود. آرام با اجازه‌ای می‌گوید و از اتاق بیرون می‌رود.
جبهه فرهنگی
انتشار (قسمت ششم) داستان مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم😍
●▬▬๑۩۩๑ ❁﷽❁ ๑۩۩๑▬▬● ⚜🌀⚜🌀 🌀⚜🌀 ⚜🌀 🌀 ۶ برای چندمین بار دست امیریل را آرام از روی گردنم بر می‌دارم. گرمی نفسش را همیشه دوست داشتم اما این شب‌ها نمی توانم تحمل ‌کنم. به پشت می‌خوابم. دستشویی می‌روم. برمی‌گردم. به پهلو می‌خوابم. دستشویی می‌روم. به پهلوی دیگر می‌خوابم. می‌خواهم بخوابم اما باید دستشویی بروم . _مستوره چقد تکون می‌خوری _ببخش همش دستشوییم می‌گیره. نگاهش می‌کنم، خواب است. وقتی قبول می‌کنی مادر باشی خیلی از سختی‌ها را هیچ‌ کس نمی‌تواند از دوشت بردارد. مثلا همین الان کاش می‌شد امیریل به جای من برود دستشویی اما نمی‌شود. بالشت و پتویم را بر‌می‌دارم و به سمت پذیرایی می‌روم. روی مبل دراز می‌کشم. گشنه‌ام. در یخچال و کابینت ها را باز و بسته می‌کنم. دنبال یک چیز شیرین می‌گردم. به کمی خرما و شیر قانع می‌شوم. در تاریکی خانه پشت میز نهار خوری می‌نشینم و شیر را مز‌‌ مزه می‌کنم. خوابم نمی‌آید. سراغ لب تاب می‌روم و صفحه ورد، شاید بتوانم بنویسم. حوصله ندارم. خسته‌ام. لب تاب را خاموش می‌کنم و چراغ آشپزخانه را روشن.کتاب ریحانه بهشتی را که به توصیه محبوبه خریده‌ام بر‌می‌دارم. ورق می‌زنم. مطمئنم فرصت و حوصله این همه ذکر و چله را ندارم. شاید بتوانم روی جانمازم بنشینم، حافظ برایش بخوانم. همین امیریل برای خانه ما بس است. خودش یک تنه جور مرا هم می‌کشد. فرشته‌ها خسته می‌شوند این همه ذکر و نماز را بالا ببرند. من همین که بعد این همه دستشویی باز وضو می‌گیرم شق القمر کرده‌ام. چله‌هایش را امیریل بردارد، خوردنی‌هایش را من می‌خورم. بالاخره باید یک جای دنیا وظایف به صورت عادلانه بین زن و مرد تقسیم شود . یک لیست از خوردنی های ماه پیش را برمی‌دارم و در جیب امیر‌یل می‌گذارم. نوک خودکار را روی صفحه می‌گذارم تا یک یادداشت برایش بنویسم. درباره خودم و خلق و خوی این روزهایم که مثل آسمان بهار تکلیفم با خودم معلوم نیست. درباره ی دلم می‌خواهد‌هایم که نمی‌دانم چرا این‌قدر زیاد شده. درباره دلم که مدام می‌گیرد. درباره دستم که به نوشتن نمی‌رود. اما نمی‌توانم. فقط می نویسم ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست در حضرت کریم تمنا چه حاجت است و در جیبش می گذارم. . . .****** به پیتوس لب پنجره آب می‌دهم و می گویم: _مامان چرا گریه می‌کنی؟ می‌دانم چرا اما باید بپرسم تا غیر چشمش دلش را هم خالی کند. این سیم تلفن ، این امواج رادیویی، دردشان نمی گیرد از بار اشک هایی که به دوش می کشند؟ _ یوما! عینی! تو خو از مو دور افتادی. نه پهلومی که بت برسوم. تقویتت کنوم نه خو می‌تونوم بیام کمکت باشوم. یوما! حبیبتی! نه یه وقت سنگینی ورداری ها. خودت دیگه مراقب خودت باش. بار شیشه داری. شکم اولت باید ثمر بده وگرنه خو مصیبته دیگه بار گرفتنش. حالا عزیزدلوم حالت خیلی بده؟ راستشه بوگو عینی؟ پرده کرکره‌ای را باز می‌کنم تا اتاق روشن شود. _من چیزیم نیست که خوب خوبم. _محبوب خو میگه دلت هی بهم می‌خوره. استفراغ می‌کنی. خودش؛ محبوبه وقتی حامله شد، بوخدا تا چهار ماه رنگ خونشه ندید. می‌گفت عقوم می‌گیره. همش پهلو خودُم بود. اوقت تو... بنتی عزیزتی! در دلم ناسزایی حواله محبوبه دهن‌لق می کنم و می‌گویم: _محبوبه رو ولش کن مامان اون کلا سوسوله با لحن غمگینی می پرسد: _می‌تونی آشپزی کنی خو؟ _مامان ویار دارم. دستم که چلاغ نیست. _ والله ماما مو خودوم حامله که بودوم دست نمی‌زدوم به گاز. چند ماه ننه خورشیدت اومد پهلوم چند ماه هم خو خاله ت می خندم و می‌گویم: _مامان تو هم مث محبوبه خیلی سوسول بودیا _اَروحلیچ فِدوا بنتی. چقدر تو خودت میریزی عینی. چقد به دل می‌کشی؟ لبخند می‌زنم. از این که باری به دل بکشم نمی‌ترسم. ارزش هر دل به حرف هایی است که برای نگفتن دارد. _امیریل چطوره؟خوشه؟ پسر پسر نمی‌کنه خو؟ _ نه اون میگه هر‌چی خدا بده خوبه _والله شانس داری. قدرشه باید بدونی همیشه طرفدار امیریل است. _ایران‌خانوم سراغته می‌گیره؟ می‌رسه بت؟ دلم می‌خواهد بگویم سه هفته‌ای می‌شود که خبر دارد باردارم اما هر بار زنگ زده یا آمده یا رفته‌ایم مثل کسی که از چیزی خبر ندارد نه پرسیده حالت چطور است نه گفته چیزی هوس داری یا نه اما قول بی‌بی آدم خون توی گلویش را نه جلو دوست و دشمن تف نمی‌کند. به گفتن یک جمله اکتفا می‌کنم. _اونا هم خوبن... مادرم همین طور یک ریز توصیه می‌کند تا این که صدایش را نمی‌شنوم. به گمانم شارژ گوشی‌اش تمام شد. روزهایی که مریم مرخصی است چقدر پژوهشکده سوت و کور می‌شود. حداقل اگر بود سر ملاصدرایی، سر کانت و هگلی با هم دعوا می‌کردیم. اتاق این‌قدر خالی نبود. گوشی تن لرزه‌ای می‌گیرد. امیریل است. نوشته «دوباره چی شده؟» منظورش یادداشتیست که در جیبش گذاشته‌ام. چه بنویسم؟ جواب پیامکش را نمی‌دهم. سرم را روی میز می‌گذارم. امیریل را تصور می‌کنم
جبهه فرهنگی
انتشار (قسمت هفتم) داستان مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم😍
●▬▬๑۩۩๑ ❁﷽❁ ๑۩۩๑▬▬● ⚜🌀⚜🌀 🌀⚜🌀 ⚜🌀 🌀 ۷ روی ترازو می‌روم. یک کیلو به وزنم اضافه شده اما احساس می‌کنم عضلاتم وا رفته‌اند. دو ، سه روزیست که استفراغ نمی‌کنم. فقط ترش می‌کنم و گلویم می‌سوزد اما دردی توی لگنم می‌پیچد و ضعف می‌کنم. امروز مرخصی گرفته‌ام تا هم کمی به اوضاع خانه سامان بدهم. هم بروم دکتر. این چند هفته گذشته یا زیر سرم بودم یا کنار دستشویی. سه ساعتی می‌شود که سرم توی کشو‌ها و کمد‌ها و کابینت‌هاست. باطن خانه مرتب شد اما ظاهرش نه! هیچ هم معلوم نیست که سه ساعت برایش وقت گذاشته‌ام. زیرپوش‌های امیریل را یکی یکی بو می‌کنم و تا می‌زنم. فقط بوی مایع لباسشویی می‌دهند اما چون مال امیریل است، انگار با هر نفس جایی از برهوت روحم شکوفه می‌زند. زیر قرآن را دستمال می‌کشم و می‌گویم: _با من قهری؟ سرم را پایین می‌اندازم و روی مبل می‌نشینم. قرآن را از لبه شومینه بر می دارم. قرآن دوره دانشجویی‌ام. باز می‌پرسم: _از دستم خیلی ناراحتی؟ خیلی وقته باهام حرف نزدی. می‌دونم اشتباه کردم. تصمیم اشتباهی گرفتم...می‌دونی اینو کی فهمیدم؟ وقتی دکتر داشت سونو می‌کرد و گفت: «خیلی شیطونه واینمیسته مایع پشت گردنشو اندازه بگیرم.» بعد دیدم روی یه سراشیبی هی وارونه می‌شه و سر می‌خوره میاد پایین. انگاری سرسره بازی می‌کنه. می دونستم چند سانتی متر بیشتر نیست و صفحه مانیتور بزرگه اما یه انسان بود. همچی داشت. دست، پا، سر، قلب.... روم نمیشه باهاش حرف بزنم. اگه بگه مامان چرا منو نمی‌خواستی ‌چی بگم؟ دکتر گفت احتمالا دختره. دخترا زود دلگیر میشن. نکنه ازم برنجه و حرفام تو حافظه جنینیش مونده باشه. اشک‌هایم بی اختیار می‌ریزد. دستم را روی شکمم می‌گذارم. قرآن را رو به رویش می‌گیرم و با صدایی آرام می‌گویم: _کوچولو! سلام این دوستمه. باهام به خاطر تو قهره. بهش بگو بازم باهام حرف بزنه و چشم‌هایم هرچه از صبح به دل داشت می‌بارد. تلفن زنگ می‌خورد. از جا می‌پرم. نزدیک است قرآن از دامنم بیفتد اما می‌گیرمش و می‌بوسمش‌. _الو _سلام زن داداش صدای لیلاست. _سلام عزیزم _ امروز سر‌کار نرفتی؟ جوری نفس می‌کشم که بوی هق‌هق ندهد. قبراق می‌گویم: _به خودم مرخصی دادم. می خندد و می‌گوید: _مستوره و مرخصی؟ _آره یکم کارای عقب افتاده داشتم. صدای آب و ظرف شستنش می‌آید. _زنگ زدم به امیریل. حالتو پرسیدم گفت خونه‌ای. گفتم زنگ بزنم ببینم دور از جونت مریض نباشی. _نه خوبم یعنی تازه انگار دارم بهتر میشم . با صدایی آرام می‌پرسد: _ویارت سخته؟ برای اولین بار است که درباره حاملگی می پرسد. من هم نمی‌توانم صدایم را قبراق نگه دارم. می‌افتم ته چاه. _سخت بود اما انگار دو سه روزه بهترم. می‌گوید: _خب خدا رو شکر. کاری داشتی خبرم کن. ممنون بی‌جانی می‌گویم و خداحافظی... پنجره را باز می‌کنم و هوای ظهر تیرماه تهران را می‌بلعم. به یاد همه روزهای گرم بندر و شرجی که بوی دریا می‌داد. این گرمای خشک و نامهربان را دوست ندارم. پنجره آشپزخانه را می‌بندم و به کولر پناه می برم. وسایلم آماده است. منتظر امیریلم تا با هم برویم دکتر. همه سونو‌ها و آزمایش‌ها را توی یک کلربوک به ترتیب تاریخ گذاشته‌ام. روی پوشه هم برگه فهرست را چسپانده‌ام. امیریل باید بیاید پشت در مطب دکترها بنشیند و ببیند زن‌ها چطور هول‌هولی برگه‌های مچاله سونو و آزمایش را از توی کیفشان در می‌آورند تا به من نگوید بی نظم. تمام بی نظمی من وقت هایی است که دنبال چیزی توی کشو ها می‌گردم. امیریل دوست دارد برود مستقیم مثلا دفترچه‌اش را بردارد و بگذارد توی کیف چرمش اما من دلم می خواهد اگر چشمم به دفترچه یادداشت سال قبلم خورد بنشیم سیر دل ورقش بزنم آخرش هم اعتراف می‌کنم شاید یادم برود دفترچه‌ام را بردارم اما به قول سهراب؛« زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است.» ** هوای مطب خنک است و مطبوع. اولین بار است که امیریل با من آمده مطب. خانم دکتر طلایی امروز رژ یاسی زده به پوستش می‌آید و موهای مش کرده‌اش را با روسری پشت گوشش انداخته گوشواره هایش دو حلقه توی هم رفته‌اند. من آخرین بار و اولین باری که موهایم را مش کردم شب عروسی‌ام بود. برگه‌های آزمایش و سونو را نگاه می‌کند و خودکارش را دور بعضی رقم‌ها می‌چرخاند. مشکوک نگاهمان می‌کند. _با هم فامیلید؟ من زودتر به خودم می‌آیم. _نه عینکش را که تلالو صورتی دارد روی بینی‌اش جابه‌جا می‌کند و می‌گوید: _ توی فامیل معلول جسمی حرکتی یا سندروم داون دارید ؟ باز من پیش می‌افتم و می‌گویم: _نه. چیزی شده؟ _چیزی نیست. فقط به یکی از همکار‌های دیگه ارجاعتون می‌دم. آدرس رو از منشی بگیرید. و طوری که انگار کارش را تمام کرده کلربوک را به طرفم می‌گیرد. علامت‌های سوال دور سرم می‌چرخند. دهنم خشک است. با نگرانی به امیر‌یل نگاه می‌کنم . امیریل آرام است و فقط کمی عضلات