#عنایات
سلام
یکی از دوستان تعریف میکرد
یک شب خوابید.
شهید صدرزاده رو دید که داره با بچه های قد و نیم قد توی یک حیاط کوچیک که کنارش چند تا درخته داره فوتبال بازی میکنه .
بعد تعریف میکنه که نمیدونه چی شد که یک دفعه این دوست ما هم بین این بچه ها اومد و فوتبال بازی کرد.
چند لحظه گذشت و دید که آقا مصطفی نیست.
تعریف میکنه دوستمون که این خونه دو تا حیاط داشت
یک حیاط کوچیک که همون حیاطی بود که آقا مصطفی توش فوتبال بازی میکرد.
و یک حیاط دیگه هم بود که اون بزرگ تر بود و حالت پیلوت مانند داشت.
میگه رفتم دنبال آقا مصطفی ببینم کجاست
وارد حیاط شده و دنبال شهید میگشته که یادش میوفته آقا مصطفی شهید شده.
همینجور میشینه و حسرت میخوره
با خودش میگه آقا مصطفی که مرده و ...
یک دفعه آقا مصطفی با همون پیراهن سفید همیشگی اش از بالکن طبقه چهارم یک سوت میزنه و حواس این دوستمون به سمتش میبره
میگه: کی گفته ما مردیم؟ ما زنده ایم
و بعدش بیدار میشه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سید_ابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa