eitaa logo
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
48.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
4.2هزار ویدیو
320 فایل
امام خامنه‌ای: 💠 اداره فضای مجازی کشور، نیازمند حرکتی انقلابی است. 📜 اهداف: momennasab.ir/2081 🎓 آموزش: 24on.ir 🤖 اطلاعات: zil.ink/jebheh 🔗 لینک عضویت: https://eitaa.com/joinchat/543817728Cc264cfff87 🗨️ زیر نظر استاد روح‌الله مومن‌نسب @momennasab
مشاهده در ایتا
دانلود
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۱۶ صدای زنگ گوشی بلند شد و هم‌زمان اسم سحر روی صفحه آن نقش بست.
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۱۷ مدتی که گذشت به نظر الهام زمان چندانی نبود که داشت پست‌ها و کامنت‌های اینستا را زیر رو می‌کرد؛ ولی یک آن که سرش را بالا گرفت و به ساعت نگاه کرد، ساعت از دوازده و نیم گذشته بود. با گفتن وای بلندی دستش را به طرف دهانش برد و انگشتش را گزید. سپس گوشی را روی مبل پرت کرد و به سرعت برای بیرون رفتن حاضر شد... . پشت چراغ قرمز توقف کرده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. و پیغام گیر صوتی به صدا درآمد: - سلام خانم محترم کجا هستید این بچه الآن یک ساعته که منتظر شماست! آن سوی خط مدیر آموزشگاه آوا بود که صحبت می‌کرد. الهام گوشی را برداشت و شماره‌ی مدیر آموزشگاه را گرفت: - الو، عذر می‌خوام مشکلی پیش اومد، الآن دارم میام دنبالش. چراغ سبز شده بود ولی ترافیک لعنتی تمامی نداشت. دلهره قلبش را چنگ زد؛ ولی به خودش دلداری داد:«چیزی نیست، الآن میرم دنبالش، پیش میاد دیگه، مثل چند بار قبل، بذار هر چی‌ می‌خوان بگن اون‌ها که مشکلات من رو نمی‌دونن» نیم ساعتی که گذشت و راه باز شد و از مسیر شلوغ ماشین‌ها گذشت و به خیابان خلوت‌تری رسید پایش را محکم روی گاز گذاشت. به اول خیابان آموزشگاه که رسید سرعتش را کم کرد و از دور نگاه کرد، در آبی آموزشگاه بسته بود و شمشادهای اطرافش انگار در سکوت و گرمای ظهر تابستان به خواب رفته بودند؛ حتی خبری از صدای گنجشکان هم نبود. با عجله ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و پیاده شد. به نزدیک در که رسید چند بار زنگ را فشار داد. تا سرانجام صدای خسته‌ و گرفته‌ی خانم سرایدار پیر از پشت اف‌اف بلند شد: - بله؟ -سلام خانم مرادی، مامان آوا هستم بفرستیدش بیرون. صدا با اکراه جواب داد: -هیچ کی اینجا نیست همه رفتن. برای یک لحظه نفس در سینه‌ی الهام حبس شد و فریاد زد: -یعنی چی؟! من الآن با مدیرش صحبت کردم. - گفتم که همه رفتن. و گوشی آیفون را سرجایش گذاشت. الهام سراسیمه به سمت ماشین دوید و در را باز کرد و موبالیش را برداشت. در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، شماره‌ای را گرفت و با صدای لرزان پرسید: - خانم روشنی! آوا کجاست؟! دخترم مگه پیش شما نبود؟! خانم روشنی آرام جواب داد: - نه پیش من نیست. راستش گفتید نزدیک هستید، منم خیلی دیرم شده بود توی حیاط بهش گفتم از جات تکون نخور،همینجا بشین مامانت داره میاد دنبالت! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۱۷ مدتی که گذشت به نظر الهام زمان چندانی نبود که داشت پست‌ها و ک
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۱۸ گوش‌های الهام دیگر هیچ صدایی را نشنید و با سرعت به سمت آموزشگاه دوید. با پنجه‌ی یک دستش به در آهنین کوفت و دست دیگرش را روی زنگ گذاشت. سریدار دوباره گوشی آیفون را برداشت: - کیه؟ چه خبره؟ الهام در حالی که صدایش از گریه دو رگه شده بود فریاد زد: - باز کن این در لعنتی رو! در با صدای تقی باز شد و او به داخل محوطه دوید. با چشمانش همه جا را جستجو کرد؛ امید داشت دخترکش بر روی یکی از نیمکت‌هایی که دورتا دور حیاط کوچک بودند منتظرش نشسته باشد؛ ولی نبود! با شتاب به سمت ساختمان دوید، قبل از این‌که به داخل برسد خانم مرادی سراسیمه به ایوان آمد: - چی شده؟! الهام با چشمان سرخ از حدقه درآمده به خانم مرادی خیره شد: - دخترم کجاست؟! رنگ از صورت گرد و پف‌آلود زن سرایدار پرید: - به‌خدا من نمی‌دونم؛خبر ندارم! رگ پیشانی الهام از خشم برجسته شد: - مگه اینجا نبود؟! مگه توی حیاط ننشسته بود؟ زنیکه اگه حرف نزنی بیچاره‌ت می‌کنم بگو دخترم کجاست؟! اشک درون چشمان خانم مرادی حلقه بست: -میگم نمی‌دونم خانم! حواستون به بچه‌تون نیست چرا از دیگران طلب‌کارید؛ خب زودتر می‌اومدید دنبالش! الهام در حالی که به سمت سرویس بهداشتی می‌دوید با صدای لرزان فریاد زد: -حتماً مشکلی داشتم که دیر اومدم! من این حرف‌ها حالیم نیست مسئولیت دخترم با شما بوده الآنم از شما می‌خوامش! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۱۸ گوش‌های الهام دیگر هیچ صدایی را نشنید و با سرعت به سمت آموزشگ
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۱۹ به سالن که رسید، از همان بیرون داخل را سرک کشید. با عجله به سراغ ردیف دستشویی‌هایی که مقابل روشویی‌های مرمر کابینتی قرار گرفته بودند رفت و همزمان با صدا زدن دخترش یکی یکی درشان را باز کرد: - آوا؟ کجایی مامان؟ به آخرین دستشویی که رسید، هنوز واردش نشده بود که چیزی میان فاصله‌ی روشویی آخر و دیوار توجه‌ش را جلب کرد؛ دختر کوچک در حالی که زانوانش را به بغل گرفته بود و خط دایره وار رژلب قرمز روی لب‌ها و دور تا دور دهانش پخش شده بود، سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و از گوشه‌ی چشم چپش قطره اشکی غلطیده بود. الهام با دیدن این منظره بلند صدا زد: - آوا! ناگهان آوای کوچک چشمانش را باز کرد و ناباورانه به مادر خیره شد و پس از لحظاتی بغضش ترکید و صدای گریه‌اش فضا را پر کرد. الهام به طرف بچه رفت، روی زمین نشست و در آغوشش گرفت و با طفل شروع به گریه کرد و همزمان که موهای قرمز بلند و فرفری او را نوازش می‌کرد آرام پرسید: - چرا اینجایی مامان؟ صورتت رو چرا این‌شکلی کردی؟ آوا، با صدایی گرفته از گریه همانطور که سخت مادر را در آغوش می‌فشرد به حرف آمد: - فکر کردم دیگه دوستم نداری، رژلب زدم که دختر خوبی بشم، زودتر بیای دنبالم! چشم الهام به رژلبی قرمزی خورد که روی زمین کنار آوا افتاده بود. او وقتی که آوا را برای ضبط فیلم و گرفتن عکس بیرون می‌برد کمی از این رژ لب را برای کودک استفاده می‌کرد تا زیباتر شود و حالا از روز قبل توی کیف دختربچه مانده بود. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۱۹ به سالن که رسید، از همان بیرون داخل را سرک کشید. با عجله به س
📕رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۲٠ الهام در حالی که پشت فرمان ماشین نشسته و شیشه‌های قهوه‌ای عینک آفتابی‌اش از اشک بخار گرفته بود، توی داشپورد دست کرد و برگه‌ای دستمال مرطوب را از بسته بیرون آورد و به آوا که صندلی پشت بود داد: -بگیر مامان، صورتت رو پاک کن. و در دل به خودش قول داد که این آخرین باری باشد که در حق کودک‌اش سهل‌انگاری می‌کند. وقتی بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک سنگین دیگری، به خانه رسیدند، آوا درون ماشین خوابش برده بود؛ الهام در پارکینگ او را به آغوش گرفت و به سمت آسانسور رفت. در طبقه‌ی اول، آسانسور توقف کرد و مرضیه خانم به همراه دختربچه‌ا‌ی تبلت به دست، وارد آن شدند. مرضیه لبخند کشیده‌ای زد: - سلام! الهام در دلش بد وبی‌راه ‌گفت و با دست سعی ‌کرد صورت آوا را طوری رو به شانه‌اش نگه دارد که کثیفی آن دیده نشود،. وبا خنده‌ای تصنعی جواب داد: -سلام. مرضیه خانم جلو آمد و به سر آوا دست کشید: -الهی، این موشی که همه‌ش خوابه! و به دختربچه‌ی کنارش اشاره کرد: -برعکسِ این نوه من که اصلاً خواب نداره! شب و روز سرش تو تبلته مادر؛ مخصوصاً حالا که مدرسه‌ها هم تعطیل هستن. الهام به نوه ریز و لاغر و رنگ پریده مرضیه خیره شد؛ به نظر پنج شش ساله می‌آمد؛ با تعجب پرسید: -مگه مدرسه میره؟! مرضیه دست راستش را بلند کرد و با لحن کشیده گفت: -بله؛ هشت سالشه؛ کلاس دومه! دخترک که سرش توی تبلت و انگار مشغول بازی آنلاین بود، ناگهان سرش را بالا آورد و چشمان ریز و سیاه و براقش را به آوا دوخت و پس از خنده‌ای کوتاه با دست ضربه‌ای به پای کودک زد. الهام که حسابی کلافه شده بود نتوانست جلوی خشمش را بگیرد: -نکن خاله! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۲٠ الهام در حالی که پشت فرمان ماشین نشسته و شیشه‌های قهوه‌ای عین
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۲۱ مرضیه خانم محکم دست بچه را گرفت و به طرف خودش کشید: -آروم بگیر نیلا، باز شروع کردی؟! شرمنده الهام جان، والله دیگه نمی‌دونیم با این بچه چه‌کار کنیم؛ بس که پرخاشگره و رفتارهاش غیر عادی، مدرسه که میره روزی نیست که پسرم و عروسم رو نخوان و شکایت نکنن، مهمونی که میره بچه‌های مردم رو کتک میزنه، مکافاتی داریم باهاش... بین صحبت کردن یک‌ریز مرضیه، صدای آسانسور بلند شد: -طبقه‌ی پنجم. الهام با نیم‌نگاهی، خداحافظی سریعی کرد و بیرون آمد و با همان سرعت مستقیم به طرف آپارتمانش رفت و با زحمت کلید را از کیفش بیرون آورد و در را باز کرد و به سمت اتاق بچه رفت. آوا را که روی تختش گذاشت و به سالن برگشت و روی مبل نشست تا نفسی تازه کند، از آن سوی اپن نگاهی به آشپزخانه‌ی ریخت و پاشیده انداخت و یادش آمد که برای نهار چیزی حاضر نکرده است. با خودش گفت: -من که سیرم از صبح هم سوسیس‌تخم‌مرغ برای آوا هست؛ دیگه حوصله ندارم چیزی درست کنم؛ بذار همین رو بخوره. نگاهی به ساعت دیواریِ قاب سیاه روی دیوار انداخت، عقربه‌های بلند و باریک روی صفحه سفید،. دو و نیم بعد از ظهر را نشان می‌دادند؛ دوباره یادش آمد که هنوز به پیام فروشگاه شادیما پاسخی نداده است. گوشی را گرفت و دایرکت اینستاگرام را باز کرد و نوشت:« سلام برای فردا ساعت چهار بعد از ظهر وقت دارم؛ البته برای شما هزینه، یکم بیشتر از چیزی هست که توی استوری نوشتم، چون تبلیغ مواد غذایی به اون صورت ندارم» بعد گوشی را به کناری انداخت و روی مبل دراز کشید. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۲۱ مرضیه خانم محکم دست بچه را گرفت و به طرف خودش کشید: -آروم بگ
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۲۲ از خستگی مچاله شد و چشمانش را بست و دیگر چیزی نفهمید... . توی یک سالن بزرگِ پر از جمعیت نشسته بود. گویا جشن بزرگی برای فرد بسیار مهمی ترتیب داده بودند. سن با روکش مخملی قرمز تزئین شده بود و چپ و راستش پر از گل‌های رنگین بود. مجری قد بلند و لاغر که کت و شلوار مشکی به تن داشت با لبخند از پشت میکروفون شروع به صحبت کرد: - حضار عزیز هم اکنون می‌خوام موفق‌ترین بانوی بلاگر دنیا رو به شما معرفی کنم. تماشاچی‌ها هورا و سوت کشیدند. مجری دوباره با هیجان ادامه داد: -اون کسی نیست جز... بگم؟! هزاران نفر فریاد زدند: -بگو، بگو! هیجان و جیغ و هورای جمعیت به اوج خودش رسیده بود که مجری پس از سکوتی کوتاه، بلند به حرف آمد: -اون کسی نیست جز بانو الهام، مادر کودک دوست‌داشتنی و معروف آوا جان! ازشون خواهش می‌کنیم تشریف بیارن روی سن و برای ما از راز موفقیتشون بگن. صدای سوت و کف میلیون‌ها نفر در تالار عظیم بلند شد. الهام در حالی که قلبش از شدت هیجان نزدیک بود از سینه بیرون بیاید در میان تشویق تماشاچیان از جای برخاست و چپ و راست پیراهن گران‌قیمت خود را بالا گرفت و مشتاقانه پای بر روی فرش قرمزی که از بین صندلی ‌های تماشاچیان تا جایگاه گسترده شده بودگذاشت؛ ولی قدم اول را که برداشت صدای مهیب شَتَلقی رویایش را از او ربود و سراسیمه چشم باز کرد و خود را روی مبل خانه دید. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۲۲ از خستگی مچاله شد و چشمانش را بست و دیگر چیزی نفهمید... . ت
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۲۳ با صدای جیغ آوا، سراسیمه به آشپزخانه پرید. تمام محتویات روی میز و ظروف به همراه رو میزی پخش زمین شده بودند. کودک گوشه‌ی چپ میز ایستاده بود و در حالی که پبوسته جیغ می‌زد از یک پایش خون می‌چکید. الهام فریاد زد: - من چه خاکی به سرم کنم از دست تو؟ چه کار کردی؟! همون‌جا سرجات وایسا تا بیام اینجا پر از خورد شیشه‌ست تکون نخور! و با سرعت چند قدم به هال برگشت و دمپایی‌های روفرشی‌اش را به پا کرد و دوباره به آشپزخانه دوید. از لابه لای تکه‌های کوچک و بزرگ شکسته ظروف خودش را به آوا رساند و یک دستش را دور کمر او حلقه کرد و بلندش کرد و به سمت هال دوید و دخترک را روی صندلی رها کرد. بسته‌ی پانسمان را که از صبح روی اپن مانده بود برداشت و به طرف آوا رفت و پای خون‌آلود او را در دست گرفت: -آخ! ببین چه کار کردی با خودت! چه کار کنم از دست تو؟! این خونه زندگیه برای من درست کردی؟! رو میزی رو چرا از روی میز کشیدی؟! می‌خوای بفرستمت پیش بابات تا دیگه این‌قدر عذابم ندی؟ آره؟ صدای گریه‌ی کودک بلند‌تر شد. الهام در حالی که دندان‌هایش را به هم می‌فشرد پانسمان را محکم کرد و دستش را بالا برد و در گوش طفل خواباند: _ببر صدات رو نکبت! دیگه دارم جنون می‌گیرم از دستت. و بعد نگاهی به سمت آشپزخانه کرد: -ای خدا، نگاه خونه زندگیم! تو رو باید بفرستم پیش بابای بی مسئولیتت! مرتیکه یادش رفته بچه‌ای هم داره،تمام مسئولیت دخترش رو انداخته گردن من و همه‌ی زندگیش شده اون عفریته؛ حتی پیجشم خصوصی کرده که من نبینم، زنک شیطانِ خونه خراب کن! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۲۳ با صدای جیغ آوا، سراسیمه به آشپزخانه پرید. تمام محتویات روی
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۲۴ آوا که بعد از خوردن سیلی از ترس محکم لب‌هایش را به هم چسبانده بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت، با چشم‌های گرد شده به مادر خیره شد و بریده، بریده گفت: -مامان تو رو خدا ببخشید، من رو نفرست خونه‌ی بابا، خیلی گرسنم بود، اومدم یدونه نون، شیرینی از روی میز بردارم دستم نرسید همه چی بهم ریخت. الهام داد زد: -بگو چند دقیقه نتونستم جلوی شکمم رو بگیرم آویزون شدم به رو میزی! نمی‌تونستی بیدارم کنی؟ آوا همزمان دستانش را به طرف بالا و پایین برد و با صدای جیغ مانندی فریاد زد: -بیدارت می‌کردم اخلاقت سگی میشد، می‌فهمی؟! -الهام که با شنیدن شیرین زبانی دخترکش گویا تمام ناراحتی‌اش را از یاد برده بود قهقهه‌ای زد و او را در آغوش گرفت... . همچنان وقتی برای تمیز کردن آشپزخانه نداشت؛ زیرا طبق معمول ساعت چهار بعد از ظهر قرار لایو تبلیغاتی داشت و این‌بار در یک فروشگاه لوازم خانگی. لقمه‌ای از سوسیس صبح را که از صبح روی کابینت مانده بود به دست آوا که هنوز روی صندلی نشسته بود داد. آوا پس از اولین گاز از لقمه بینی‌اش را جمع کرد و زبانش را بیرون آورد. الهام برآشفته گفت: - زود بخور دیگه ادا در نیار، باید بریم. آوا با یک دست بینی‌اش را گرفت: -مامان به‌خدا بو میده! الهام لیوان نوشابه را جلوی او گرفت: -بیا با این بخور دیگه بو نمیده. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۲۴ آوا که بعد از خوردن سیلی از ترس محکم لب‌هایش را به هم چسباند
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۲۵ لقمه‌ی نامطبوع سوسیس مانده را که بزور به خورد آوا داد، دست و صورت کودک را شست و او را به طرف اتاقش برد. آوا روی تخت نشسته بود و الهام دو لنگه در کمد را باز کرده و مشغول جستجوی لباس مناسب برایش بود که کودک به حرف آمد: -مامان پام خیلی درد می‌کنه چطوری راه برم؟ الهام همانطور که از میان انبوه لباس‌های آویزان شده در کمد یکی را با انگشت شست و اشاره می‌گرفت و برانداز می‌کرد جواب داد: -مگه دوست نداری فردا برات تبلت بزرگ بگیرم؟ آوا نگاهی به تبلت سوخته‌اش که روی قفسه‌ی چوبی تخت بود کرد و سرش را به طرف پایین حرکت داد: -اوهوم دوست دارم. الهام در حالی که سارافون مشکی کوتاهی را در دستش گرفته بود رویش را به طرف دختربچه کرد: -خب پس ناز نازو نباش و یکمی تحمل کن تا همه‌چی تموم بشه. او از چند روز قبل قول خرید تبلت بزرگتری را به دخترک داده بود... . در فروشگاه، دوستش رویا مشغول ضبط فیلم زنده بود و او دست در دست دخترکش به این سو و آن سو‌ می‌رفت و در حالی که با دست به قفسه‌ی ظروف برقی و لباس‌شویی‌ها و دیگر لوازم اشاره می‌کرد با مخاطبین صحبت می‌کرد: -دوستان عزیزم سلام! از قدیم گفتن هر چقدر پول بدی آش می‌خوری؛ ولی اینجا توی فروشگاه ژاله از این خبرها نیست! اصلاً نگران نباشید؛ چون اینجا می‌تونید با کمترین هزینه یا حتی از دم قسط بهترین مارک‌های لوازم خانگی خارجی رو تهیه کنید! با دوام و با ضمانت! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۲۵ لقمه‌ی نامطبوع سوسیس مانده را که بزور به خورد آوا داد، دست و
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۲۶ …و در این بین به ترتیب ظرف غذا ساز و له کن برقی را هم به دست گرفت و با آب و تاب فراوان از کیفیت و کارایی و مارک آن‌ها برای فالوورها صحبت کرد و چند یخچال و ماشین لباس‌شویی را هم تبلیغ کرد و بعد از قطع لایو همراه رویا برای چک و چانه زدن بر سر مبلغ دریافتی‌اش به سراغ صاحب فروشگاه رفت و لبخند پیروزمندانه‌ای زد: -ببینید دیگه واقعاً هیچی تو تبلیغ براتون کم نذاشتم؛ علاوه بر استوری، کلیپ رو توی پست هم قرار میدم. صاحب فروشگاه سر تاسش را خاراند و سپس دست در جیبش برد: -خیرش رو ببینید! من الآن بیست و پنج تومان براتون واریز می‌کنم، بقیه‌اش بعد از گرفتن تبلیغ به امید خدا. الهام ابروهایش را بالا داد: -پنجاه تومن؟! صاحب فروشگاه دستش را از جیبش بیرون آورد: - پس چقدر بدیم؟ بیشتر از این برامون صرف نمی‌کنه برای یک تبلیغ. رویا که تا این لحظه ساکت و آرام نگاه می‌کرد اخمی به صورت لاغر و کشیده‌اش نشاند و مچ دست الهام را گرفت: -نشد دیگه! دارید دبه در میارید. الهام جان اصلاً بیا بریم ولش کن. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۲۶ …و در این بین به ترتیب ظرف غذا ساز و له کن برقی را هم به دست
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۲۷ صاحب فروشگاه که هول کرده بود سریع جواب داد: -صبر کنید! چرا زود ناراحت می‌شید؟ حالا یه جور باهم کنار میایم. رویا انگشت اشاره‌اش را بالا آورد: -صد و پنجاه! صاحب فروشگاه گوشه‌ی سبیل بلند سیاهش را که روی دهانش را گرفته بود تاب داد و بعد از مکثی جواب داد: - زیاد نیست؟ رویا پوزخندی زد: -نه آقا، کجاش زیاده اینا برای شما پول خورده. این خانم پیجش دویست کا فالوور داره؛ به تبلیغش نمی‌ارزه؟! صاحب فروشنده دوباره سرش را خاراند و بلند خندید: -چرا. الهام از فرصت استفاده کرد: -صدتومن حالا، پنجاه بعد از بازدهی تبلیغ، خوبه؟ *** توی ماشین الهام در حالی که از خوشحالی چشمانش برق افتاده بود نگاهی به رویا که کنارش نشسته بود کرد: -رویا جان ممنون از محبتت عزیزم. رویا که دستش بیرون پنجره بود، از لای انگشتان اشاره و میانی‌اش پکی به سیگارش زد و دوباره دستش را بیرون برد: - خواهش می‌کنم، کاری نکردم، نوش جان تو و گل‌دخترت. فقط من یه ده بیست تا آدم جور کنم تو هم یه چند تومن بذار برن دو سه روز خورده ریز بخرن ازش به اسم پیجت. الهام بلند و با ذوق خندید: -دست گلت درد نکنه! خودم خواستم بهت بگم، ولی راستش چون اولین بار بود میومدی باهام دو دل بودم. شیرینی تو هم محفوظ. رویا خندید: -هنوز سه ماه نشده بلاگر شدی؛ ولی خوب پیشرفت کردی ها! الهام رویش را به طرف رویا برگرداند: -آره خب به خاطر آوا از قبل فالوورهام زیاد بودن. آوا که از دود سیگار به سرفه افتاده بود، از صندلی پشت داد زد: -مامان بریم دیگه،حوصله‌ام سر رفت! و الهام فاتحانه پایش را روی گاز فشار داد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۲۷ صاحب فروشگاه که هول کرده بود سریع جواب داد: -صبر کنید! چرا ز
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۲۸ اندکی که از حرکت ماشین گذشته بود، الهام پنجره‌ها را بالا داد. رویا با لبخند پرسید: -این یعنی سیگار نکشم؟ الهام برای ثانیه‌ای در آینه به چشم‌های سیاه رویا که غمی بزرگ در ته آن‌ها جا خوش کرده بود نگاه کرد: -نه دوستم، این چه حرفیه؟! شیشه‌ رو دادم بالا که کولر روشن کنم؛ ولی خب البته سیگار نکشی به نفع خودته. رویا که هنوز ته‌لبخندی روی لب‌هایش باقی مانده بود نفس بلندی کشید: -آره خب، ولی عادت کردم چه میشه کرد. آوا با صدای نازک بچه‌گانه از پشت داد زد: -چی شد که سیگاری شدی خاله؟ الهام در آینه به او چشم غره رفت و اِ بلندی گفت. رویا با خنده نیم‌نگاهی به پشت سرش کرد: -چقدر بلایی تو دختر! آوا با چشمان گرد شده از شوق جواب داد: -عاشقتم نکبت! رویا و الهام هر دو بلند قهقهه زدند. رویا گفت: -همین شیرین‌زبونی‌ها رو می‌کنه دیگه که دل همه رو برده! رسیدی خونه یه اسفند دود کن براش. و شکلاتی از کیفش بیرون آورد و به عقب برگشت و به آوا داد: -دلم درد می‌کرد که سیگاری شدم خاله. آوا که تمام حواسش به شکلات رفته بود دیگر جوابی نداد. الهام کنار کافی‌شاپی توقف کرد و با خنده رو به رویا پرسید: -یه قهوه بزنیم؟ رویا هم با لبخندی متقابل و بستن چشمانش پاسخ داد: -اوهوم چرا که نه. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh