eitaa logo
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
52هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
309 فایل
امام خامنه‌ای: 💠 اداره فضای مجازی کشور، نیازمند حرکتی انقلابی است. 📜 اهداف: momennasab.ir/2081 🎓 آموزش: 24on.ir 🤖 اطلاعات: zil.ink/jebheh 🔗 لینک عضویت: https://eitaa.com/joinchat/543817728Cc264cfff87 🗨️ زیر نظر استاد روح‌الله مومن‌نسب @momennasab
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۶ در میان راه بیتا همان‌طور که یک دستش روی فرمان ماشین بود، زیر چشمی نیما را نگاه کرد: -همه چیز درست میشه مطمئن باش! نیما احساس خفگی کرد و دیگر نتوانست سکوت کند: -چی درست میشه؟ این ظلمی که در حق الهام کردیم چطور درست میشه؟ وجدانم در عذابه بیتا بفهم! باید باهاش صحبت کنـ.. بیتا به کناری راند و محکم پایش را روی ترمز کوبید و وقتی ماشین با صدای وحشتناکی توقف کرد با لبخندی به نیما خیره شد. در پیشانی‌اش چند خط چروک افتاد و لایه‌ی ضخیمِ کرمِ رویِ صورتش، ترک خورد: -به به! جناب آقا مثل این‌که همه چیز رو یادشون رفته! چیه فیلت یاد هندستون کرده؟ میل خودته می‌تونی بری باهاش صحبت کنی.اصلاً برو به دست و پاش بیفت و همه چیز رو بگو تا شاید علیه حضرت عفوت کنه! آره مقصر منم؛ ولی یادت باشه رویا هرگز تو رو به خاطر این کارت نمی‌بخشه و من رو هم از دست میدی؛ بعد این وسط چی عایدت میشه؟ و جنون وار با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. نیما سرش را به سمت جلو خم کرد و در میان دستانش گرفت و بیتا دوباره محکم پایش را روی گاز فشرد… . در سالن منزل، نیما که با لباس‌های بیرونش و جوراب به پا روی مبل ولو شده و در فکر فرو رفته بود، ناگهان مانند فنر از جا جهید و گوشی‌اش را از روی میز عسلی جلوی مبل برداشت. بیتا با سینی که در آن دو لیوان شربت قرمز بود از آشپزخانه وارد سالن شد و یک‌راست به طرف نیما رفت. نیما با دیدن او به سرعت گوشی را روی میز انداخت. بیتا نگاه تیزش را حواله نیما کرد: به کی پیام می‌دادی؟ نیما سرش را بالا گرفت و آرام جواب داد: -به هیچ کی. بیتا سینی شربت را روی میز کوبید و داد زد: -خیال کردی من نفهمم؟! میگم به کی پیام می‌دادی؟ نیما گوشی را از جا برداشت و محکم به طرف صفحه‌ی بزرگ تلویزیون پرتاب کرد: -میگم به هیچ‌کس بیشعور! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۷ بیتا با دو کف دست کناره‌های صورتش را گرفت و جیغ زد: - ببین شیشه‌ی تلوزیون رو شکستی! توی گدا خریدیش که این‌طوری می‌شکنی؟! با صدای زنگ در سکوت در خانه برقرار شد. بیتا با پشت دست لرزانش اشکش را پاک کرد و به سمت در رفت و آن را گشود. پسربچه‌ی هشت ساله‌ی چاقی با فرم سورمه‌ای مدرسه وارد خانه شد و داد زد: -گشنمه! بیتا به سویش چشم‌غره رفت: -سلامت کو؟! پسربچه مستقیم در چشم‌های بیتا نگاه کرد و آرام جواب داد: -سلام. -سلام و زهرمار. برو تو اتاقت کیفت هم نبینم انداختی وسط سالن. پسر بچه بیخیال به سمت اتاق حرکت کرد و یک آن روبه روی تلوزیون ایستاد: -اِ این چرا شکسته؟ نیما که یک دستش روی پیشنای‌اش بود و پاهایش را روی هم انداخته بود بلند گفت: -سلامت رو قورت دادی؟! بیتا هوار کشید: -بچه‌ی من وظیفه نداره به تو سلام کنه، آخرین بارت باشه که سرش داد می‌زنی! پسربچه کیفش را روی زمین کوبید: -یک ساعت دیگه فوتباله! بیتا بلندتر داد زد: -مرگ! خب برو توی تبلتت ببین. تا یک فکری به حال این بی صاحاب بکنیم. اون کیفت هم گفتم ننداز روی زمین. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۸ نیما احساس کرد سرش بی‌حس شده و پیکرش کرخت. گویی صدای ضربان تند قلبش را می‌شنید؛ کف دستش را به سینه‌اش فشرد و مثل فنر از جا جهید و به سمت در رفت. وقتی صدای فریاد‌ بیتا در فضای خانه پیچید؛ تمام نیرویش را جمع کرد تا از آن جهنم بگریزد؛ گوش‌هایش دیگر چیزی نشنید و چشم‌هایش به درب آسان‌سور روبه‌رو متمرکز شد. خودش را سریع به پارکینگ آپارتمان رساند و پشت فرمان ماشین جای گرفت. با تمام سرعتی که می‌توانست گاز داد. قطرات اشک و عرق تمام صورتش را پوشانده بود. دستش را به طرف جعبه‌ی دستمال‌کاغذی صندلی کنارش دراز کرد و برگه‌ای دستمال بیرون کشید و به روی پیشانی و چشم‌هایش کشید، ناگهان نور شدیدی دیدگانش را گرفت و با صدای مهیبی احساس کرد تمام پیکرش در هم خرد شده است، سپس همه‌جا تاریک شد و درد کشنده‌ای همه‌ی وجودش را در بر گرفت؛ آن‌قدر شدید که نای کوچکترین حرکتی و حتی ناله‌ای را نداشت. احساس می‌کرد تمام استخوان‌ها و عضلاتش زیر هاونی بزرگ له شده‌اند. نمی‌دانست چه مدت است که در سیاهی و آن درد جان‌کاه غرق شده که ناگهان برخورد مستقیم نوری شدید از فاصله‌ی بسیار نزدیک با چشمانش را حس کرد و دیگر چیزی نفهمید. دوباره که به‌هوش آمد همه جا سکوت و سیاهی مطلق بود. سعی کرد دست و پایش را تکان دهد ولی احساس کرد دست‌هایش سنگین است و پاهایش هم سنگین و و انگار به طنابی آویزان شده بودند. بعد از لحظاتی دوباره برخورد آن نور را نزدیک چشمانش حس کرد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ انقلاب‌اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
https://eitaa.com/jebheh/23805 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۹ (بیتا) همان‌طور که با دست روسری‌اش را صاف و صوف می‌کرد گفت: -جناب سرهنگ، چند دفعه باید بهتون بگم، من اصلاً از کارهاش اطلاعی نداشتم، اتفاقی اون نوشته رو توی دفترش خوندم؛ تازه اگه ریگی به کفشم بود که خودم نمیودم بهتون اطلاع بدم؛ قبل از این هم ششصد دفعه بازجوییم کردید. سرهنگ دستش را به طرف صورتش برد و عینکش را از روی چشمانش برداشت و روی میز گذاشت: -بسیار خوب، مرخص هستید. بیتا نفس بلندی کشید و از جا برخاست. پله‌ها را که طی می‌کرد احساس سبکی می‌کرد،احساس برداشته شدن باری به اندازه‌ی یک کامیون از روی شانه‌هایش. توی ماشین به پسرکش که کنجکاوانه نگاه خیره‌اش را به او دوخته بود لبخندی زد و دستی به موهای زبر و کوتاهِ روشنش کشید: -با یه بستنی چطوری آبتین؟ آبتین آب دهانش را قورت داد و اشک درون چشمان کوچک و گردش حلقه بست: -بابا خوب میشه؟ بیتا ابروهایش را در هم داد و هوا را با صدای هوف به شدت از دهانش خارج کرد: -به ما ربطی نداره. صدای بم آبتین گرفته تر شد و آهسته پرسید: -چرا؟ بیتا با دست یقیه‌ی بلوز آبتین را صاف کرد: -چون اون بابای تو نیست. ما دیگه هیچ کاری باهاش نداریم. آبتین دوباره پرسید چرا؟ بیتا صدایش را کمی بلند کرد: -بچه تو چقدر پیله‌ای! چون قاتله! چون آدم کشه! اون دختر خودش رو کشته اون‌وقت انتظار داری برای تو بابا باشه؟ دهان آبتین هشت ساله باز شد و صدای گریه‌اش در فضای ماشین پیچید. بیتا تیز نگاهش کرد و سپس لبخند زد: -هیس گریه نکن! امروز قرار کلی خوش بگذرونیم.مدرسه هم نمی‌خواد بری… شهربازی، سینما؛ تازه شب قرار بریم کنسرت. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ انقلاب‌اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
https://eitaa.com/jebheh/23956 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۷٠ چهل و پنج دقیقه‌ای از حرکت ماشین گذشته بود که بیتا مقابل آپارتمانی پایش را روی ترمز گذاشت و رو به آبتین که سرش را از توی تبلت بالا آورده بود نگاه کرد: -پیاده شو مامان. آبتین با ناخن انگشت شست، داخل بینی‌‌اش را خاراند: -اینجا کجاست؟ بیتا بدون هیچ پاسخی سوئیچ را بیرون کشید و از ماشین خارج شد و به دنبال او پسر بچه هم پیاده شد. بیتا چند قدم به طرف آپارتمان برداشت و زنگی را در طبقه‌ی سوم فشرد. چند ثانیه‌ی بعد صدای گرفته‌ی زنی میان‌سال از صفحه‌ی آیفون به گوش آمد: -بله؟ بیتا بلافاصله صدایش را صاف کرد و جواب داد: -منزل آقای کرمی؟ صدا پاسخ داد: -بفرمایید. -می‌تونم چند لحظه بالا مزاحمتون بشم؟ -ببخشید شما؟ -عرض می‌کنم خدمتتون. با صدای تقِ باز شدن در، بیتا دست آبتین را گرفت و فوری وارد آپارتمان شد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ انقلاب‌اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
https://eitaa.com/jebheh/24589 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۷۱ مادر و پسر، پس از دقایقی وارد طبقه‌ی سوم شدند. در راهروی کوچک، زن میان‌سال صاحب صدا، در آستانه‌ی در چوبی یکی از دو واحدی که مقابل هم قرار داشتند، انتظار بیتا را می‌کشید. بیتا دست آبتین را محکم‌تر فشرد،چند قدم جلو رفت و سلام کرد. زن چشم‌های غم‌زده‌اش را با کنجکاوی به او دوخت و آهسته جواب داد: - علیک سلام. بفرمایید؟ بیتا لبخند مصنوعی به گوشه‌ی لبش نشاند: -اجازه می‌دید بیام تو؟ زن با کنجکاوی بیشتر به او خیره شد. بیتا ادامه داد: -کار خیلی مهمی باهاتون دارم. حرف‌های خیلی مهمی که شاید با شنیدنش از انتظار نوه‌تون در بیاید... -چه خبری؟! شما کی هستید؟! بیتا لب پاینش را با دندان فشرد: -همسر نیما... همسر سابق الهام دخترتون… به محض شنیدن این حرف گونه‌های زن سرخ شد و به زحمت سعی کرد صدایش به فریاد تبدیل نشود: -این‌جا چه کار می‌کنی خانم؟! خوبه والا از بچه هم که خبرداری! از اول هم معلوم بود زیر سر خود... بیتا میان حرفش دوید: -زود قضاوت نکنید خانم. من الان دارم از آگاهی میام چند روزه دارم بازجویی میشم و بی گناهیم ثابت شده... نیما هم با قید ضمانت آزاد بود تا اینکه اون اتفاق براش افتاد... نگاه خیره زن کنجکاوتر شد: -کدوم اتفاق؟! آبتین دستش را محکم ازدست مادرش بیرون کشید و داد زد: -دستشویی دارم! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ انقلاب‌اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh
https://eitaa.com/jebheh/26491 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۷۲ و بعد به داخل خانه دوید و بیتا در مقابل نگاه هاج و واج زن او را کنار زد و به بهانه آبتین، شتابان به خانه وارد شد و صدا زد: _آبتین! زن به داخل آمد و با دستپاچگی و در حالی که با ابروهای گره خورده به پسربچه نگاه می‌کرد، به سمت مقابل راهروی ورودی اشاره کرد: -دستشویی اونجاست! آبتین چاق در حالی که با دو دست کناره‌های شلوارش را گرفته بود سلانه سلانه به طرف دستشویی رفت. بیتا از فرصت استفاده کرد و وارد سالن نشیمن شد روی مبلی نشست. زن که در مقابل این همه گستاخی خودش را تسلیم می‌دید آرام کنار مبل کناری نشست و پس از ثانیه‌ای به حرف آمد: -خب میشنوم... بیتا یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و کیف چرمش را از روی شانه‌اش جدا کرد و به دست گرفت و سکوت کرد. پس از لحظاتی که از سکوت بیتا گذشت زن که رنگش پریده بود به حرف آمد: _خانم حوصله‌م رو سر بردید دیگه زود باشید چیزی رو که می‌خواستید بگید بعدشم به سلامت. بیتا بادی به گوشه‌ی لبش داد و خالی کرد و چشمانش را خمار کرد: _اوف! باشه چه خبرتونه مگه نمی‌بینید بچه‌م دستشوییه! گلوم حسابی خشک شده لطفا یه نوشیدنی برام بیارید معصومه خانم. چهره زن از شدت خشم بنفش شد‌‌، اما باز هم سعی کرد تن صدایش را کنترل کند: -خانم محترم اینجا رستوران نیست که همین‌طوری سرتون رو انداختید پایین اومدید تو نوشیدنی سفارش می‌دید! حال الهام هیچ خوب نیست الآن هم اگه از خواب بیدار شه بیاد ببینه شما اینجایید بلوا راه می‌افته! پس زودتر... زن از نگاه‌ متعجب و خیره بیتا به مقابل باقی حرفش را برید و سرش را به عقب برگرداند و قلبش هری ریخت، الهام با موهایی به‌هم ریخته ورودی نشیمن ایستاده بود و چشمان پف کرده اش را با خشم به بیتا دوخته بود، ناگهان به سمت جلو یورش آورد و کارد میوه خوری‌ای را برداشت... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 تمام قسمت‌های رمانِ قسمت اول: https://eitaa.com/jebheh/21402 قسمت دوم: https://eitaa.com/jebheh/21412 قسمت سوم: https://eitaa.com/jebheh/21422 قسمت چهارم: https://eitaa.com/jebheh/21438 قسمت پنجم: https://eitaa.com/jebheh/21467 قسمت ششم: https://eitaa.com/jebheh/21485 قسمت هفتم: https://eitaa.com/jebheh/21499 قسمت هشتم: https://eitaa.com/jebheh/21512 قسمت نهم: https://eitaa.com/jebheh/21534 قسمت دهم: https://eitaa.com/jebheh/21554 قسمت یازدهم: https://eitaa.com/jebheh/21652 قسمت دوازدهم: https://eitaa.com/jebheh/21667 قسمت سیزدهم: https://eitaa.com/jebheh/21668 قسمت چهاردهم: https://eitaa.com/jebheh/21678 قسمت پانزدهم: https://eitaa.com/jebheh/21700 قسمت شانزدهم: https://eitaa.com/jebheh/21711 قسمت هفدهم: https://eitaa.com/jebheh/21741 قسمت هجدهم: https://eitaa.com/jebheh/21750 قسمت نوزدهم: https://eitaa.com/jebheh/21759 قسمت بیستم: https://eitaa.com/jebheh/21787 قسمت بیست و یکم: https://eitaa.com/jebheh/21819 قسمت بیست و دوم: https://eitaa.com/jebheh/21847 قسمت بیست و سوم: https://eitaa.com/jebheh/21859 قسمت بیست و چهارم: https://eitaa.com/jebheh/21876 قسمت بیست و پنجم: https://eitaa.com/jebheh/21891 قسمت بیست و ششم: https://eitaa.com/jebheh/21906 قسمت بیست و هفتم: https://eitaa.com/jebheh/21921 قسمت بیست و هشتم: https://eitaa.com/jebheh/21935 قسمت بیست و نهم: https://eitaa.com/jebheh/21950 قسمت سی‌ام: https://eitaa.com/jebheh/21964 قسمت سی و یکم: https://eitaa.com/jebheh/21983 قسمت سی و دوم: https://eitaa.com/jebheh/22006 قسمت سی و سوم: https://eitaa.com/jebheh/22023 قسمت سی و چهارم: https://eitaa.com/jebheh/22034 قسمت سی و پنجم: https://eitaa.com/jebheh/22047 قسمت سی و ششم: https://eitaa.com/jebheh/22054 قسمت سی و هفتم: https://eitaa.com/jebheh/22069 قسمت سی و هشتم: https://eitaa.com/jebheh/22086 قسمت سی و نهم: https://eitaa.com/jebheh/22102 قسمت چهل‌ام: https://eitaa.com/jebheh/22125 قسمت چهل و یکم: https://eitaa.com/jebheh/22139 قسمت چهل و دوم: https://eitaa.com/jebheh/22155 قسمت چهل و سوم: https://eitaa.com/jebheh/22178 قسمت چهل و چهارم: https://eitaa.com/jebheh/22278 قسمت چهل و پنجم: https://eitaa.com/jebheh/22363 قسمت چهل و ششم: https://eitaa.com/jebheh/22392 قسمت چهل و هفتم: https://eitaa.com/jebheh/22418 قسمت چهل و هشتم: https://eitaa.com/jebheh/22468 قسمت چهل و نهم: https://eitaa.com/jebheh/22505 قسمت پنجاه‌ام: https://eitaa.com/jebheh/22535 قسمت پنجاه و یکم: https://eitaa.com/jebheh/22573 قسمت پنجاه و دوم: https://eitaa.com/jebheh/22594 قسمت پنجاه و سوم: https://eitaa.com/jebheh/22619 قسمت پنجاه و چهارم: https://eitaa.com/jebheh/22653 قسمت پنجاه و پنجم: https://eitaa.com/jebheh/22698 قسمت پنجاه و ششم: https://eitaa.com/jebheh/22748 قسمت پنجاه و هفتم: https://eitaa.com/jebheh/22748 قسمت پنجاه و هشتم: https://eitaa.com/jebheh/22800 قسمت پنجاه و نهم: https://eitaa.com/jebheh/22893 قیمت شصت‌ام: https://eitaa.com/jebheh/22919 قسمت شصت و یکم: https://eitaa.com/jebheh/22969 قسمت شصت و دوم: https://eitaa.com/jebheh/23039 قسمت شصت و سوم: https://eitaa.com/jebheh/23184 قسمت شصت و چهارم: https://eitaa.com/jebheh/23315 قسمت شصت و پنجم: https://eitaa.com/jebheh/23447 قسمت شصت و ششم: https://eitaa.com/jebheh/23568 قسمت شصت و هفتم: https://eitaa.com/jebheh/23640 قسمت شصت و هشتم: https://eitaa.com/jebheh/23805 قسمت شصت و نهم: https://eitaa.com/jebheh/23956 قسمت هفتادم: https://eitaa.com/jebheh/24589 قسمت هفتاد و یکم: https://eitaa.com/jebheh/26491 قسمت هفتاد و دوم: https://eitaa.com/jebheh/26505 #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
https://eitaa.com/jebheh/26505 ⤴️ 📕 رمان اختصاصی 📖 قسمت۷۳ معصومه در حالی که رنگش پریده بود با سرعت گام بلندی به طرف الهام برداشت، و مچ دست چپش را گرفت و دست چپ خود را میان او و خودش حائل کرد و بریده و بلند به حرف آمد: -آوا... آوا، ازش خبر آورده... آروم باش مادر... الهام سرجایش خشکش زد و رو به بیتا فریاد زد: -دخترم رو چه کار کردی زنیکه؟ بیتا مثل فنر از جایش بلند شد و دستش را رو به جلو گرفت: -زنیکه خودتی، هش! اون موقع که کرده بودیش مترسک اینستا یادت نبود که بچته! الهام در حالی که زور می‌زد تا مچ دستش را از دست مادرش رها کندسرش را جلو آورد: -همینجا خلاصت می‌کنم. معصومه کتف الهام را گرفت و به سمت مبل هلش داد و با صدایی که می‌لرزید گفت: -آروم باش مادر. بذار ببینیم چی می‌خواد بگه، بذار از بچه خبری بهمون بده. و الهام را روی مبل کوباند. چاقو از دستش روی زمین افتاد و سرش را به مبل تکیه داد و چشمانش را بست. معصومه کنار نشست و با یک دست پنجه هر دو دست الهام را که روی هم بودند گرفت و نفسی کشید: -خب بگو خانم ببینم چی می‌خوای بگی؟ بیتا سر جایش نشست، نفس عمیقی کشید و آب دهانش را قورت داد: -کار باباشه... البته من نمی‌دونستم. راستش نیما چند روز پیش تصادف بدی کرد. من داشتم لای کیف مدارکش دنبال دفترچه بیمه‌ش می‌گشتم که اتفاقی چشمم به یک دفتر یادداشت کوچیک خورد و بین یادداشت‌ها یه چیزی دیدم... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
https://eitaa.com/jebheh/26643 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۷۴ بیتا در ادامه‌ی حرفش سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست: _خیلی خوشحالم، دیگه برای همیشه کنار منی ... و تاریخش رو هم همون جمعه‌ای زده بود که آوا ناپدید شده بود. اون جمعه با تماس دوستش صبح زود از خونه بیرون رفت و نزدیک شب برگشت. بهانه‌ش هم این بود که حال روحیش خوب نیست. دوستش که الآن بازداشته گفته که اون روز یه سر تا باغشون رفتن و برگشتن و توی خیابون‌ها دور می‌زدن؛ ولی دروغش مثل روز روشنه... معصومه با صدای بلند پرسید: -الآن نیما کجاست؟! بیتا همان‌طور که سرش پایین بود جواب داد: -بیمارستان. معصومه از جا بلند شد: _زود باش الهام می‌ریم بیمارستان! قبل از اینکه الهام عکس‌العملی نشان دهد بیتا به حرف آمد: -نه فایده نداره... معصومه پرسید: -چرا؟! بیتا نفس عمیقی کشید و دهانش را کمی جمع کرد و سپس به حرف آمد: -به خاطر اینکه اون الآن یک جنازه‌ست بینایی و شنواییش رو از دست داده... معصومه خودش را روی مبل پرت کرد و زیر لب زمزمه کرد: -خدای من... بیتا ادامه داد: - اگه دلتون خنک میشه باید بگم ستون فقراتش هم شکسته فلج شده آقا... صورت معصومه قرمز شد و فریاد زد: -دلمون خنک میشه؟! اون سر نخ بچه‌ی گمشده‌ی ماست! ضمناً ما از اینکه یک آدم به این روز بی‌افته خوشحال نمی‌شیم... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh
https://eitaa.com/jebheh/26652 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت ۷۵ ناگهان آبتین از دستشویی بیرون آمد و همان‌جا کنار راهرو ایستاد و به مادرش خیره شد. بیتا از جا برخاست و بند کیف‌اش را به دست گرفت و رو به معصومه خانم گفت: _من دیگه باید برم. و بعد در میان سکوت معصومه و الهام به طرف کودک‌اش رفت، دست او را گرفت و از خانه خارج شد. الهام خم شد و با دو دست سرش را گرفت و بلند گریست. معصومه با صدایی ضعیف و گرفته گفت: _گریه نکن مادر. الهام با گریه فریاد زد: _چه کار کنیم؟! اگه بلایی سر بچه آورده باشه چی؟! معصومه در حالی که از جا بلند می‌شد و به طرف گوشی تلفن می‌رفت جواب داد: _باباشه چه بلایی سرش می‌یاره؟ ... خانه‌ی کوچک معصومه مملو از مهمان بود، کوچک و بزرگ و زن و مرد. بزرگترهای مجلس روی مبل‌ها نشسته بودند و کوچکترها که جایی برایشان نمانده بود روی زمین و هر یک نظری می‌دادند: _زن‌دایی در حالی که گره روسری‌ آبی خال‌خالی‌اش را صفت می‌کرد گفت: _عکس بچه رو بذارید اینستا؛ حتماً پیدا میشه! _خان‌دایی که کنار او نشسته بود برگشت نگاهش کرد و پنجه دستش را به طرف او گرفت بلند گفت: -چی میگی زن؟! عکس بچه رو بذارن تو اون خراب شده‌ که چی؟ زن‌دایی صورتش را جمع کرد: _خراب شده چیه؟ اونجا همه می‌بیننش دیگه! دایی دستش را زیر چانه‌اش مشت کرد و نگاه چپی به او کرد: -آره همه دیدنشون که اینطوری بدبخت شدن! عمو عباس که مقابل دایی نشسته بود به حرف آمد: -بسه دیگه صلوات بفرستید... فریاد عمه بلند شد: _اومدید تیکه بندازید یا به این بدبخت کمک کنید؟ علی پسر شانزده ساله عمو عباس که دو زانو پایین نشسته بود و ساکت صحبت‌ها را گوش می‌داد عینکش را صاف کرد و گفت: -ممکنه کار مافیاهای قاچاق اعضا باشه با همکاری زن‌باباش دزدیده باشنش. حسین برادر بیست ساله‌اش تشرش زد: -بچه بفهم چی داری میگی! از بس رفتی توی پیج‌های حوادث توهم برت داشته! مجازی ملت رو دیوونه کرده! دایی داغ دلش را خالی کرد: -زندگی نذاشته برای مردم این اینستاگرام خراب شده... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh