eitaa logo
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
50هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
4.1هزار ویدیو
315 فایل
امام خامنه‌ای: 💠 اداره فضای مجازی کشور، نیازمند حرکتی انقلابی است. 📜 اهداف: momennasab.ir/2081 🎓 آموزش: 24on.ir 🤖 اطلاعات: zil.ink/jebheh 🔗 لینک عضویت: https://eitaa.com/joinchat/543817728Cc264cfff87 🗨️ زیر نظر استاد روح‌الله مومن‌نسب @momennasab
مشاهده در ایتا
دانلود
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۳ بعد از ظهر که نیما از کار برمی‌گشت، یک‌سره سرش توی گوشی بود
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۴ سرهنگ به سرعت عینکش را روی چشمانش گذاشت: -عجب! چرا زودتر نگفتید؟! چه پیامی و از طرف چه شخصی؟ -از طرف یک اکانت ناشناش، ازم خواسته بود یک تعداد پست و استوری برام ارسال کنه و من هم به اشتراک بگذارم. -در چه مورد؟ -حادثه مترو پل. -خب؟ -می‌گفت با این پست‌ها و استوری‌ها عمق فاجعه رو به مردم نشون میدی و هم‌دردی می‌کنی وگرنه فالوورها ازت متنفر میشن و ممکنه برات گرون تموم بشه. احساس کردم یک کاربر ماجراجو هست که برای ترسوندنم پیامش بوی تهدید میده. -چه جوابی دادید؟ -جوابی ندادم، راستش میونه‌ای با سیاست ندارم و حوصله‌ی دخالت توی این مسائل رو ندارم، پیج من تبلیغاتیه چرا باید سیاسیش کنم. - قبلاً هم مشابه این پیام‌ها رو دریافت کردید؟ -نه ولی یک کاربری پیام‌هایی می‌داد که مثل این پیام توش تطمیع و تهدید بود، خب این وعده‌ی پول هم داد. اون کاربر ازم می‌خواست خوراک هشت‌پا و خرچنگ و از این چیزها تبلیغ کنم عوضش هزینه تبلیغاتی خوبی بهم میده. از این تعجب کردم که اسم چند فروشگاه مخصوص محصولات دریایی توی جنوب و چند رستوران توی تهران و دو سه تا هم از شهرهای دیگه معرفی کرد که اصلا به هم ربطی نداشتند. -به پیشنهادش چه جوابی دادید؟ -از رستورانی که قیمت نسبتاً مناسب‌تری داشت، خرچنگ و هشت‌پا و ماهی تهیه کردم. الهام نفس بلند و عمیقی کشید: -ولی خرچنگ و هشت‌پا خیلی بو می‌دادن؛ واقعاً نتونستم لب بزنم، علاوه بر اون چون شنیده بودم هشت‌پا به‌خاطر غضروفی بودنش به شدت سرطان‌زاست از سروش ترسیدم... -بعد از اون دیگه پیامی نداد؟ -گاهی پیام می‌داد، بد و بیراه می‌گفت، بلاکش کردم... ببخشید من حالم بده دیگه نمی‌تونم ادامه بدم؛ فقط لطفاً زود بچه‌ام رو پیدا کنید، ازتون خواهش می‌کنم! و دوباره صدای گریه‌اش بلند شد. سرهنگ جواب داد: -تمام تلاشمون رو می‌کنیم. فعلاً دیگه سوألی نیست،بفرمایید. و با دست به در اشاره کرد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۴ سرهنگ به سرعت عینکش را روی چشمانش گذاشت: -عجب! چرا زودتر نگ
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۵ (رویا) برای باز شدن درِ آبی زنگ زده، لگد آرامی به آن زد و پای به حیاط کوچکی گذاشت که رنگ سفید موزاییک‌های فرسوده‌اش از شدت چرک جای خود را به سیاهی داده بود. منوچهر که زیر شیر تانکر مشغول شستن دست‌هایش بود داد زد: -چه خبرته بابا، دختر هم انقدر وحشی؟ رویا پوزخندی زد: -نکشیمون معلم ادب! لبخندی که به دهان گشاد منوچهر نشست دندان‌های زرد و یکی در میانش را نمایان کرد: -حالا صبح تا حالا چیزی هم کاسب شدی؟ این خنده حال رویا را به هم می‌زد و این‌جور مواقع دوست داشت کله‌ی تاس منوچهر را با آن دسته‌ی موی جوگندمی‌ای که مانند پشم اطراف سرش را احاطه کرده بودند از جا بکند! به طرف تانکر رفت و دستش را زیر شیر آن گرفت و مشتی آب خنک به صورتش زد. به منوچهر که هنوز با لبخند کریه‌اش به او خیره مانده بود نگاهی کرد و زیر لب فحشی نثارش کرد و به طرف اتاق رفت. چند پله‌ی کوچک را طی کرد و وارد شد. زنی با رنگ پریده و چشمان بسته، آرام روی تخت مندرس چوبی دراز کشیده بود. به طرفش رفت و موهای سفیدش را نوازش کرد: -خوابی مامانم؟ زن، آهسته چشمانمش را باز کرد و لبخند بر لبان خشکیده‌اش آمد: -اومدی عزیزم؟ رویا خندید: -آره. خوبی؟ -خوبم، حتماً صبح تا حالا خیلی خسته‌ شدی. برو آشپزخونه یه چیزی آماده کن بخور مادر. -نه خسته نیستم. خودت غذا خوردی؟ این کپک واست چیزی آورده؟ زن ابروهایش را در هم داد: -آدم که در مورد پدرش این‌طور صحبت نمی‌کنه. رویا گوشه‌ی تخت نشست: -کی تا حالا شوهرننه شده پدر آدم؟ و بعد نگاهی به دیوار نم زده‌ی کنار تخت کرد و دستی روی آن کشید: -مامان می‌خوام از این‌جا ببرمت. فکرش رو بکن، از این آشغال‌دونی خلاص میشی. زن به سرفه افتاد. الهام لیوان آبی را که پایین تخت بود برداشت و به دستش داد. پس از آنکه جرعه‌ای نوشید با صدای گرفته‌ به حرف آمد: -کجا می‌بریم؟ می‌خوای در و همسایه و فامیل بگن آخر عمری شوهرش رو تنها گذاشت؟ ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۵ (رویا) برای باز شدن درِ آبی زنگ زده، لگد آرامی به آن زد و پ
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۶ رویا شلنگ اکسیژن را از روی تخت برداشت و به بینی زن وصل کرد: -بیخیال حرف مردم مادر من. خودت رو اذیت نکن. و بوسه‌ای به پیشانی مادر زد و از اتاق بیرون آمد و بدون نگاه کردن به منوچهر به طرف نیمچه اتاقکی رفت که نامش آشپزخانه بود. پرده‌ی چرکِ آویخته بر چهارچوب در را کنار زد و وارد شد. در یخچال را که باز کرد چیزی جز قابلمه‌ی غذایی که صبح پخته بود در آن نبود. زیر لب گفت: -هر چی توی این یخچال می‌ذارم منوچهر یک‌جا می‌بلعه. قابلمه‌ی غذا را به طرف گاز چهار شعله که بر چهارپایه‌ی زنگ زده‌ای بود برد و روی آن گذاشت و می‌خواست زیرش را روشن کند که صدای زنگ گوشی از توی جیبش بلند شد. گوشی را بیرون آورد و شماره‌ی تلفن ثابت ناشناسی را دید. دکمه‌ی پاسخ را فشار داد: -الو. -الو سلام. خانم رویا سعادت؟ -بله بفرمایید. -از آگاهی مزاحم می‌شیم. شما باید برای پاسخ دادن به چند سوأل تشریف بیارید این‌جا. -ببخشید چیزی شده؟ -کجا؟ چه ساعتی؟ -عرض کردم حضوری باید تشریف بیارید. آدرس شعبه خدمتتون اس ام اس میشه. از شدت نگرانی انگار دستی درون قفسه‌ی سینه‌ی رویا قلبش را فشار داد و مچاله ‌کرد. با خودش فکر کرد:«بدبختی‌هام کمه، این یکی هم اضافه شد» شعله گاز را روشن کرد و همان‌جا در فضای تنگ و تاریک آشپزخانه نشست. بعد از ده دقیقه برخاست تا ظرف را از روی گاز بردارد؛ اما از شدت فکر، فراموش کرد که دستگیره به دستش بگیرد. دستش که با دیواره‌ی داغِ آهنی قابلمه برخورد کرد فریادش به هوا رفت: -آی! و به سمت روشویی حیاط دوید. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۶ رویا شلنگ اکسیژن را از روی تخت برداشت و به بینی زن وصل کرد:
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۷ تیوپ خمیر دندان را برداشت و فشار داد و بر چهار انگشت دست راستش ضماد کرد. سرش را که بالا آورد، در آینه‌ی بیضی و کوچک روشویی تصویر منوچهر را دید که باز لبخند می‌زد. بدون اینکه سرش را برگرداند، بلند گفت: -چیه؟ چی‌ می‌خوای؟! لبخند از صورت منوچهر رفت و جدی جواب داد: -چرا بهت میگم چه‌قدر داری جواب نمی‌دی؟ ماشینم احتیاج به تعمیر داره. با چی خرج مادر مریضت رو در بیارم؟! این ماشین نباشه خرج خواهر برادرت رو چطور بدم؟ رویا برای لحظاتی درد انگشتانش را فراموش کرد و به منوچهر خیره شد: -صاحب کارگاه هنوز حقوقم رو نداده ولی یک مقدار ته کارتم هست الآن برات واریز می‌کنم. دوباره خنده به صورت منوچهر نشست. با صدای زنگ، رویا به طرف در رفت و آن را گشود. برادر سیزده ساله‌اش علی در حالی که توپ فوتبالی دستش بود، با لب و لوچه‌ی آویزان وارد خانه شد. رویا ضربه‌ای به شانه‌اش زد: -سلامت کو؟! علی به جای جواب سلام با چشمان خمار شده نگاهی به رویا کرد و گفت: -مدرسه هزینه لباس ورزشی و سالن می‌خواد. رویا آهسته جواب داد: -مگه سالن ورزشی واجبه؟ هنوز شهریه این ترم دانشگاه مریم مونده، داروهای مامان، این بابای اسکلت هم می‌دونی که تا اول ماه میشه بهانه پول می‌گیره... رگ‌های گردن باریک علی همراه با چشم‌هایش بیرون زد و فریاد کشید: -آره واجبه! باید برای مسابقات استانی آماده بشیم. رویا دستپاچه کف دست‌هایش را بالا آورد: -خیلی خب،آروم‌تر! مامان خوابیده. بیا تو حالا یک فکری برات می‌کنم... . *** در اداره‌ی آگاهی، رویا روبه‌روی بازجو نشسته بود. بازجو پرسید: -چه مدت هست با خانم الهام کرمی آشنا شدید و به چه شکل؟ رویا بدون مقدمه جواب داد: -یک هفته‌ست. کارم اینه برای بلاگرها بازاریابی می‌کنم؛ چه‌طور مگه؟ خلافی ازش سر زده؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۷ تیوپ خمیر دندان را برداشت و فشار داد و بر چهار انگشت دست راس
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۸ سرهنگ بازجو نگاه جدی‌اش را به رویا دوخت: -این شما هستید که باید به سوألات ما پاسخ بدید. خب، از خودتون بگید، گوش می‌دم. رویا چشمانش را به زمین دوخت و مکثی طولانی کرد و سپس به حرف آمد: -از خودم چی باید بگم؟ -نام؛ نام خانوادگی؛ شغل؛ وضعیت زندگی، مدت و شیوه‌ی آشنایی با خانم الهام کرمی. رویا آه بلندی کشید و همان‌طور که سرش پایین بود و به زمین نگاه می‌کرد به حرف آمد: -رویا سعادت؛ برخلاف اسم خانوادگیم یک موجود بی‌شانس که هرگز رنگ خوش‌بختی و سعادت رو تو زندگیم ندیدم. خیلی دلم ‌می‌خواست بلاگر بشم ولی سه تا برادر تعصبی دارم که هیچ‌وقت از ترسشون جرأت این کار رو پیدا نکردم. یک بار هم وقتی از این آرزوم با مادرم صحبت کردم گفت که شیرش رو حلالم نمی‌کنه اگه برم سمت این کارها... خب از حرف فامیل و در همسایه می‌ترسه. من هم چون خیلی دوستش دارم و نمی‌خواستم آزارش بدم، دیگه رویای بلاگر شدن رو فراموش کردم. عوضش نشستم و فکر کردم و ایده‌ی ساخت یک گروه به ذهنم رسید که در عوض گرفتن هزینه، پست‌های بلاگر‌ها رو لایک کنن و مشتری مراکز تبلیغاتیشون بشن. و بعد یک مدت تونستم گروه رو بسازم و بد از آب در نیومد. -سرهنگ گوشه‌ی لبانش را پایین آورد و سرش را حرکت داد: -چند وقته که گروه دارید و کدام شبکه و تعدادش چند نفر هست و از کجا عضو جذب می‌کنید؟ -شیش ماهی می‌شه. گروه توی تله. -منظورتون تلگرامه؟ -آره. از توی اینستا عضو جذب می‌کنیم. اولش با دو نفر شروع کردم ولی کم کم زیاد شدیم.الان حدود هشتاد نفریم. دیگه سر هشتاد نفر فعلا نگهش داشتم. -چرا؟ -خب گروه معمولی نیست بتونیم همه رو وارد کنیم. باید جنم کار داشته باشن. سرهنگ بلند خندید: -جنم کار یا جنم کلاه برداری؟ رویا دست راستش را بالا آورد: -ای بابا کلاه برداری کدومه جناب! ما کلی زحمت می‌کشیم خرجمون از این راهه، من مادرم مریضه خرج داروهای سرطانش سر به فلک می‌کشه، هزینه تحصیل خورد و خوراک خواهر و برادرم رو میدم بده شرافتمندانه کار می‌کنم؟ -پدرتون در قید حیاتن؟ -بله؛ یعنی نه راستش پدر اصلیم فوت کرده و از یازده سالگی با ناپدریم زندگی می‌کنم. -شغلشون چیه؟ -بیکار، یه ماشین داغون داره که گاهی باهاش مسافر جابه‌جا می‌کنه ولی خرجش بیشتر از چیزیه که در میاره. -روز جمعه و پنجشنبه شما کجا بودید؟ -پنجشنبه هشت صبح تا سه ظهر خونه بودم. ساعت چهار ظهر هم فروشگاه لوازم خانگی با الهام قرار داشتم. بعد از انجام کارمون حدود ساعت پنج باهم رفتیم خونه‌شون و تا ساعت نه شب اون‌جا بودم. -از اون‌جا کجا رفتید؟ -خونه‌ی خودمون. -دقیقاً ساعت چند منزل بودید؟ -فکر کنم نه و چهل و پنج دقیقه. -تمام اون شب خونه بودید؟ -بله! همسایه‌ها شاهدن! -جمعه رو کجا بودید؟ -چون خیلی خسته بودم تا ظهر خوابم برد، ساعت یک خواهرم بیدارم کرد که مامان حالش بد شده پاشو ببریمش بیمارستان. تا نزدیک‌های غروب درگیر بیمارستان مامانم بودم. - گفتید بیماری مادر سرطانه؟ اشک از گوشه‌ی چشم رویا روان شد: -بله سرطان یه نوع سرطان خون خیلی بدخیم. سرهنگ لب‌هایش را به هم فشار داد: -که این‌طور. و شما تمام تلاشتون رو برای درمانش می‌کنید؟ رویا سرش را بالا آورد: -البته! می‌خوام ببرم خارج از کشور مداواش کنم. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۸ سرهنگ بازجو نگاه جدی‌اش را به رویا دوخت: -این شما هستید که
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۹ (رویا) سرهنگ دست راستش را که خودکار در میانش بود را بالا آورد: -عجب، هزینه‌ش رو داری؟ رویا گوشه‌ی سرش را با سه انگشت شصت و اشاره و میانی، خاراند: -نه راستش هنوز نه؛ ولی دارم سعیم رو می‌کنم. -چطوری؟ درآمدت از این کارت چه‌قدره؟ -بستگی داره چه‌قدری بهم بدن؛ مثلاً آخرین بار پنجاه میلیون دریافتیم بود که ده تومنش ماله خودم بود و بقیه‌ش رو بین ده نفر از اعضا تقسیم کردم تا از فروشگاه با تخفیف پیج برای خودشون خورده ریز خرید کنن بقیه‌ش هم بذارن جیبشون. -چرا ده نفر؟ مگه اعضای گروه شما هشتاد نفر نیستن؟ رویا گوشه‌ی لپش را باد داد و خالی کرد و به سرهنگ خیره شد: -جناب به نظرتون پنجاه تومن رو میشه بین این همه آدم تقسیم کرد؟ نه! خب هر دفعه ده نفری که بار قبل نبودن انتخاب میشن با این کار می‌تونن ماهی یه بار خرید کنن و یه پول کمی هم گیرشـون میاد. من به خاطر خدا آدم‌های نیازمند رو جذب کردم که یه کمکی باشه براشون! پولی هم که گیر خودم میاد به زور خرج دوا و درمون مادرم و خرج خونه و ناپدریم منوچهر میشه. -شما وظیفه نداری خرج ناپدریت رو بدی. -بله اما اگه ندم توی خونه الم شنگه راه می‌ندازه، به خاطر آرامش مادر مریضم هم که شده مجبورم به خواسته‌ش عمل کنم و هم اینکه گزارشم رو به برادرهام میده. -برادرهاتون با شما زندگی می‌کنن؟ -نه ازدواج کردن. یکی با من دوقولو هست یکی دوسال بزرگتر. هر دو از پدر اولم هستن. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۹ (رویا) سرهنگ دست راستش را که خودکار در میانش بود را بالا آو
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۰ (رویا) سرهنگ خودکارش را روی میز گذاشت: -فردای روزی که شما با خانم الهام کرمی ملاقات داشتید دخترشون مفقود شده. حرفی برای گفتن دارید؟ رویا دستپاچه، گوشه‌ی شال بلندش را روی شانه‌اش انداخت: -یعنی چی که مفقود شده؟ کجا؟! کی؟! این بازجویی‌ها ماله اینه؟ شما فکر می‌کنید کار من بوده؟! بخدا کار من نیست! سرهنگ انگشتان دو دستش را به هم قلاب کرد و روی میز گذاشت: -طبیعیه که ما این‌جور مواقع از هر کی صلاح بدونیم بازجویی به عمل بیاریم و شما جزء آخرین نفراتی بودید که با خانم الهام کرمی ملاقات داشتید. رویا سرش را خم کرد و صورتش را در میان دستانش گرفت و زیر لب نالید: -طفلکی بچه. و بعد از لحظاتی سرش را بالا آورد و به سرهنگ خیره شد: -سیگار می‌خوام. سرهنگ در حالی که کاغذهای روی میز را روی هم مرتب می‌کرد جواب داد: -لازم نیست، شما مرخصید. می‌تونید تشریف ببرید. رویا از خدا خواسته بدون این‌که کلامی به زبان بیاورد یا به سرهنگ نگاهی کند، با سرعت به بیرون رفت و پله‌ها‌ی اداره‌ی پلیس تا در خروجی را به حالت دو طی کرد. بیرون اداره، به سمت راست خیابان و دکه‌‌‌ی نارنجی روزنامه فروشی که کمی آن‌‌ورترش بود نگاهی کرد و به طرفش رفت و وقتی به دکه رسید سرش را به دریچه نزدیک کرد: -یه بسته سیگار… . ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۰ (رویا) سرهنگ خودکارش را روی میز گذاشت: -فردای روزی که شما
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۱ بسته‌ی سیگار را که از فروشنده تحویل گرفت، آن را باز کرد و نخی به دهانش گذاشت و بقیه را در کیف دوشی‌اش انداخت و سریع به طرف خیابان رفت و با اشاره‌ی دست به سمت ماشین‌ها صدا زد: -دربست. سرانجام ماشینی توقف کرد و رویا روی صندلی سیاه و چرمی پشت آن جای گرفت. همان‌طور که سیگارش را در دست می‌چرخاند روبه راننده گفت: -آقا فندک داری؟ راننده نوچ بلندی گفت و زن مسافر کناری چشم‌غره‌ای به رویا رفت و چادرش را جم وجور کرد و زیر لب غر زد: -لااله الا الله... و به پیرمردی که صندلی جلو نشسته بود اشاره کرد و روبه رویا گفت: -دختر جون اینجا سیگار نکش پدرم آسم داره. رویا بدون اینکه سیگارش را روشن کند آن را بین لبانش نگه داشت و بی‌تابانه در انتظار رسیدن به مقصد شروع کرد به کوفتن پنجه‌ی پایش بر کف ماشین. تاکسی که توقف کرد به سرعت کرایه را حساب کرد و به سمت در مشکی آپارتمانی دوید و زنگ طبقه پنجم را فشار داد و اندکی منتظر شد؛ اما هرچه‌قدر صبر کرد کسی جواب نداد. دوباره زنگ را فشار داد و وقتی باز هم جوابی نیامد درون کیف دوشی‌ قهوه‌ای کهنه‌اش دست کرد و موبایلش را بیرون آورد و شماره‌ای را گرفت. روی صفحه جمله‌ی "در حال تماس با الهام" ظاهر شد و صدای اپراتور درون گوشش پیچید: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفاً بعداً شماره گیری کنید.» برای لحظاتی مستأصل گوشه‌ی موبایل را به دهانش گرفت و فکر کرد. سپس دستش را به طرف زنگ یکی از واحد‌های همسایه برد و فشار داد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۱ بسته‌ی سیگار را که از فروشنده تحویل گرفت، آن را باز کرد و
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۲ -بله؟ این صدای خش دارِ پیرمردی بود که از محفظه‌ی سپید آیفون بلند شد و رویا سریع در جوابش گفت: -سلام ببخشید شما از همسایه‌تون الهام خانم خبری ندارید؟ -کدوم الهام خانم؟ نمی‌شناسم. رویا دهانش را به آیفون نزدیک‌تر کرد: -منظورم خانم کرمیه. -نه، نمی‌شناسم. زنگ‌های دیگه رو بزن شاید بشناسنش، البته اینجا زیاد کسی، با کسی آشنایی نداره. و صدای تقِّ گذاشتن گوشی بر سر جایش آمد. رویا سرش را بالا برد و همان‌طور که به ارتفاع بلند ساختمان نگاه می‌کرد، زیر لب گفت: -تو که همسایه جفتیش هستی نشناسی، می‌خوای کی دیگه بشناسدش پدر بیامرز و از سر درماندگی راهش را به سمت فضای سبز روبه‌روی آپارتمان کشید و روی نیمکتی نشست. موبایلش را از کیفش بیرون آورد و تلگرام را باز کرد. تاریخ آنلاین الهام مربوط به دو روز قبل یعنی جمعه ساعت دو بعد از ظهر بود. تلگرام را بست و اینستاگرام را باز کرد. پست‌های فروشگاه لوازم خانگی از جمعه صبح در پیج الهام بارگذاری شده بود و پست تازه‌ای به چشم نمی‌خورد. تاریخ آنلاینش هم مربوط به جمعه سه بعدازظهر بود. به امید یافتن سرنخی از الهام کامنت‌ها را باز کرد: نگار ۷۲۴:-خدایا ملت ایران رو با کرم‌های ما آشنا کن تا از این به بعد پولشون رو دور نریزن! نور شمال:-اگه عسل خالص و نایاب می‌خوای بیا پیج ما. ساناز حق طلب:-آوا کجایی خاله؟ چرا نیستی؟ کارگر آهنین:-تبلیغ جنس خارجی می‌کنید، مگه ایرانی چشه؟ کریستیانو رونالدو:-@کارگر آهنین اینستا هم جنس خارجیه اینجا چه‌کار می‌کنی پس؟ و همین‌طور همه‌ی کامنت‌ها را از نظر گذراند؛ ولی چیزی دستگیرش نشد. با دل‌خوری گوشی را در کیفش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: -حالم بهم خورد. با صدایی به خودش آمد: -تمام زندگی‌ها شده گوشی دیگه. رو که برگرداند، زنی میانسال و خندان را کنار خود، نشسته بر نیمکت دید. با لبخند جواب داد: -نه من زیاد از گوشی خوشم نمیاد فقط برای کاره. زن گوشه‌‌های لبش را پایین داد و چشمانش را درشت کرد: -اِ تو برعکس همه‌ی جوون‌هایی انگار. پسر و. دختر من که یکسره تو اینستان؛ مخصوصاً دخترم! رویا قلنج انگشت میانی‌اش را شکست: -خاله همه‌ش علافیه، منم قبلا این‌طوری بودم؛ اما بعد یک مدت ضربه خوردم؛ دیگه بدم اومد. الان فقط برای کارم میرم اونم چند ساعت در روز. زن خندید: -چه ضربه‌ای خوردی، عاطفی؟ و چشمکی زد و با دست ضربه‌ای آرام به شانه‌ی رویا زد. ابروهای رویا در هم رفت: -خب مجازیه دیگه، آدم دروغ‌گو فت و فراوون پیدا میشه؛ ما هم خداییش از اون دخترها نبودیم که هر سری دنبال یکی باشیم؛ ولی هر کی پیدا میشد بهم پیشنهاد ازدواج می‌داد، بعد یک مدت که رابطه‌مون جلو می‌رفت یا ازم عکس و فیلم می‌خواست و وقتی نمی‌دادم غیبش می‌زد یا میگفت خانواده‌ام راضی نیستن. کلاً این ماجراها انقدر برام پیش اومد که دیگه حالم از هر چی اینستا و تلگرام بهم خورد؛ ولی کلاً همه‌ش این نیست؛ دیگه در کل به نظرم مجازی جای حال بهم زنیه؛ فقط برای درس و کار خوبه. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۲ -بله؟ این صدای خش دارِ پیرمردی بود که از محفظه‌ی سپید آیفون
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۳ زن کمی دهانش را کج کرد و سپس بلافاصله جواب داد: -مجازی مثل چاقو می‌مونه مهم اینه که بلد باشی چطوری ازش استفاده کنی و دستت رو نبری. رویا که از یک طرف فکرش پیش الهام بود و از طرفی هم حوصله‌ی فلسفه بافی را نداشت، از جا بلند شد: -خب دیگه با اجازه من برم. زن به صورت او خیره شد و لبخند زد: -خدانگهدارت دخترم. کمی جلوتر که رفت روی نیمکت ایستگاه خلوت اتوبوس نشست، موبایلش را بالا آورد و ساعتش را چک کرد. عقربه‌ها هفت و نیم بعد از ظهر را نشان می‌داد و هوا رو به تاریکی می‌رفت. شماره‌ی لیلا خواهرش را گرفت. بعد از خوردن چند بوق صدای نازک و لرزان لیلا درون گوشی پیچید: -الو کجایی رویا؟! و به دنبال آن صدای هق هق‌اش آمد. رویا دندان، هایش را به هم فشرد: -چته؟! چی شده؟ مامان طوریش شده؟! لیلا با صدای تو دماغیِ حاصل از گریه جواب داد: -نه، دردش زیاد بود، افسانه خانم اومد مسکن تزریق کرد، الآن خوبه،خوابیده. -باشه دارم میام خونه. *** رویا در سکوتِ شب سیاه که تک و توکی ستاره در ظلمات آن خودنمایی می‌کردند روی زمین سیمانی پشت‌بام نشسته بود و دود سیگارش را به آسمان می‌فرستاد. فکر الهام لحظه‌ای از سرش خارج نمی‌شد و عذاب وجدان رهایش نمی‌کرد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها (این رمان اختصاصی کانال جبهه انقلاب اسلامی می‌باشد و هر گونه کپی‌برداری شرعاً و قانوناً جایز نیست.) #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۳ زن کمی دهانش را کج کرد و سپس بلافاصله جواب داد: -مجازی مثل
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۴ با خود اندیشید: -چاره‌ای نداشتم، باید برای زنده موندن مامان هر کاری بکنم. و بعد آه بلندی کشید و ته سیگارش را به زمین فشرد. از جایش برخاست و به سمت لبه‌ی پشت‌بام رفت و فرز از نردبان چوبیِ لق و پوسیده پایین آمد. قدمش را که بر روی زمین گذاشت منوچهر با چهره‌ی در هم رفته جلو آمد: -کجایی دختر چهارساعته دارم صدات می‌زنم؛ از گشنگی مردیم. رویا بدون هیچ جوابی به سمت اتاق حرکت کرد. لیلا پایین تخت مادر خوابش برده بود. پتویی را از گوشه‌ی اتاق برداشت و آرام روی او کشید. و کنارش نشست و به دیوار تکیه داد. گوشی‌اش را برداشت و اینستاگرام را باز کرد. صفحه‌ها پر شده بود از آگهی کودک گم‌شده و تصویر آوا همه‌جای اینستاگرام به چشم می‌خورد. با سرعت پیج الهام را باز کرد. پست‌ها هنوز آپدیت نشده بود. به امید دیدن کامنت‌ها دوباره پست‌های قدیمی را باز کرد: بهار ۷۳۹: آوا بمیرم برات کجایی طفل معصوم. ایران‌دخت: اینم از امنیتی که میگن، تحویل بگیرید. بچه‌ی مردم رو روز روشن دزدیدن. آزیتا: @ایران‌دخت آره اگه بچه خودشون بود سریع پیداش می‌کردن. علی اسدی: دختره‌ی بدبخت کودک کار بود. مازیار: @علی اسدی حرف دهنت رو بفهم علی اسدی@مازیار شهین ۷۸۹♡: می‌تونید بهترین ست‌‌های مادر دختری و لباس کودک رو توی پیج ما ببینید شیرین بانو: یک ذره شعور هم خوب چیزیه، مثل اینکه نمی‌دونید یه بچه گمشده میاید اینجا تبلیغ، آخه جاشه؟! ناگهان کامنتی کلمه‌ی "پیداش کردم" را بر زبان رویا آورد. نوشته بود که حال مادر آوا خوب نیست و وقتی کاربران نسبتش را از او سوأل کرده بودند، خودش را دختر دایی الهام معرفی کرده بود. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۴ با خود اندیشید: -چاره‌ای نداشتم، باید برای زنده موندن مامان
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۵ (نیما) کف دستش را محکم به کناره‌ی صندلی کوفت: -جناب سرهنگ این سومین باریه که دارم بازجویی میشم؛ کمی انصاف داشته باشید، بچه‌ی من دزدیده شده، روح و روانم در عذابه، حال و حوصله این رو ندارم که هر دفعه بیام اینجا و به سوألات تکراری شما پاسخ بدم! سرهنگ لبخند زد: -از کجا می‌دونید دزدیده شده؟ نیما آه بلندی کشید و هوا را محکم از سوراخ‌های بینی‌اش بیرون داد و سپس صورتش را جلو آورد و چشم‌هایش را به سرهنگ دوخت: -پس اگه ربوده نشده چی شده؟ قطره‌ی آب شده تو اون فروشگاه؟ اصلاً چرا مادرش و دوستان اون رو آزاد گذاشتید؟ سرهنگ به کاغذهای مقابلش خیره شد: -نگران نباشید، همه‌شون تحت نظر هستند. ما می‌دونیم شما تحت فشار هستید ولی به هر حال باید به سوألاتمون پاسخ بدید. چطور با خانم جدیدتون آشنا شدید؟ نیما به موهای جلوی سرش چنگ انداخت و گردنش را خم کرد: -گفتم که؛ اینستاگرام. اوایل چت معمولی داشتیم؛ ولی کم کم حس کردم بهش وابسته شدم و این وابستگی تا جایی پیش رفت که وقتی اون بهم درخواست ازدواج داد نتونستم نه بگم... من خسته شدم از این سوألات متوجه‌اید؟ لعنت به تو الهام که نتونستی یک بچه رو نگه داری... سرهنگ سرش را بالا آورد و با ابروهای گره خورده به نیما خیره شد: -شما هر دوتون مقصر این قضیه هستید؛ ولی بگذریم اینجا دادگاه نیست. فعلا مرخص هستید. نیما از جا برخواست و اتاق را ترک کرد و مستقیم به طرف آسانسور رفت. بیرون اداره به سمت ماشینی که کنار آن بیتا ایستاده بود و انتظارش را می‌کشید حرکت کرد. به محض رسیدنش به آنجا بیتا نگاهش کرد و گفت: -تو خسته‌ و عصبی هستی عزیزم من می‌شینم پشت رل. نیما نگاهی به صورت بی احساس او که زیر خروارها رنگ آرایشی دفن شده بود انداخت و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ انقلاب‌اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۵ (نیما) کف دستش را محکم به کناره‌ی صندلی کوفت: -جناب سرهنگ
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۶ در میان راه بیتا همان‌طور که یک دستش روی فرمان ماشین بود، زیر چشمی نیما را نگاه کرد: -همه چیز درست میشه مطمئن باش! نیما احساس خفگی کرد و دیگر نتوانست سکوت کند: -چی درست میشه؟ این ظلمی که در حق الهام کردیم چطور درست میشه؟ وجدانم در عذابه بیتا بفهم! باید باهاش صحبت کنـ.. بیتا به کناری راند و محکم پایش را روی ترمز کوبید و وقتی ماشین با صدای وحشتناکی توقف کرد با لبخندی به نیما خیره شد. در پیشانی‌اش چند خط چروک افتاد و لایه‌ی ضخیمِ کرمِ رویِ صورتش، ترک خورد: -به به! جناب آقا مثل این‌که همه چیز رو یادشون رفته! چیه فیلت یاد هندستون کرده؟ میل خودته می‌تونی بری باهاش صحبت کنی.اصلاً برو به دست و پاش بیفت و همه چیز رو بگو تا شاید علیه حضرت عفوت کنه! آره مقصر منم؛ ولی یادت باشه رویا هرگز تو رو به خاطر این کارت نمی‌بخشه و من رو هم از دست میدی؛ بعد این وسط چی عایدت میشه؟ و جنون وار با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. نیما سرش را به سمت جلو خم کرد و در میان دستانش گرفت و بیتا دوباره محکم پایش را روی گاز فشرد… . در سالن منزل، نیما که با لباس‌های بیرونش و جوراب به پا روی مبل ولو شده و در فکر فرو رفته بود، ناگهان مانند فنر از جا جهید و گوشی‌اش را از روی میز عسلی جلوی مبل برداشت. بیتا با سینی که در آن دو لیوان شربت قرمز بود از آشپزخانه وارد سالن شد و یک‌راست به طرف نیما رفت. نیما با دیدن او به سرعت گوشی را روی میز انداخت. بیتا نگاه تیزش را حواله نیما کرد: به کی پیام می‌دادی؟ نیما سرش را بالا گرفت و آرام جواب داد: -به هیچ کی. بیتا سینی شربت را روی میز کوبید و داد زد: -خیال کردی من نفهمم؟! میگم به کی پیام می‌دادی؟ نیما گوشی را از جا برداشت و محکم به طرف صفحه‌ی بزرگ تلویزیون پرتاب کرد: -میگم به هیچ‌کس بیشعور! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۶ در میان راه بیتا همان‌طور که یک دستش روی فرمان ماشین بود، زی
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۷ بیتا با دو کف دست کناره‌های صورتش را گرفت و جیغ زد: - ببین شیشه‌ی تلوزیون رو شکستی! توی گدا خریدیش که این‌طوری می‌شکنی؟! با صدای زنگ در سکوت در خانه برقرار شد. بیتا با پشت دست لرزانش اشکش را پاک کرد و به سمت در رفت و آن را گشود. پسربچه‌ی هشت ساله‌ی چاقی با فرم سورمه‌ای مدرسه وارد خانه شد و داد زد: -گشنمه! بیتا به سویش چشم‌غره رفت: -سلامت کو؟! پسربچه مستقیم در چشم‌های بیتا نگاه کرد و آرام جواب داد: -سلام. -سلام و زهرمار. برو تو اتاقت کیفت هم نبینم انداختی وسط سالن. پسر بچه بیخیال به سمت اتاق حرکت کرد و یک آن روبه روی تلوزیون ایستاد: -اِ این چرا شکسته؟ نیما که یک دستش روی پیشنای‌اش بود و پاهایش را روی هم انداخته بود بلند گفت: -سلامت رو قورت دادی؟! بیتا هوار کشید: -بچه‌ی من وظیفه نداره به تو سلام کنه، آخرین بارت باشه که سرش داد می‌زنی! پسربچه کیفش را روی زمین کوبید: -یک ساعت دیگه فوتباله! بیتا بلندتر داد زد: -مرگ! خب برو توی تبلتت ببین. تا یک فکری به حال این بی صاحاب بکنیم. اون کیفت هم گفتم ننداز روی زمین. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۷ بیتا با دو کف دست کناره‌های صورتش را گرفت و جیغ زد: - ببین
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۸ نیما احساس کرد سرش بی‌حس شده و پیکرش کرخت. گویی صدای ضربان تند قلبش را می‌شنید؛ کف دستش را به سینه‌اش فشرد و مثل فنر از جا جهید و به سمت در رفت. وقتی صدای فریاد‌ بیتا در فضای خانه پیچید؛ تمام نیرویش را جمع کرد تا از آن جهنم بگریزد؛ گوش‌هایش دیگر چیزی نشنید و چشم‌هایش به درب آسان‌سور روبه‌رو متمرکز شد. خودش را سریع به پارکینگ آپارتمان رساند و پشت فرمان ماشین جای گرفت. با تمام سرعتی که می‌توانست گاز داد. قطرات اشک و عرق تمام صورتش را پوشانده بود. دستش را به طرف جعبه‌ی دستمال‌کاغذی صندلی کنارش دراز کرد و برگه‌ای دستمال بیرون کشید و به روی پیشانی و چشم‌هایش کشید، ناگهان نور شدیدی دیدگانش را گرفت و با صدای مهیبی احساس کرد تمام پیکرش در هم خرد شده است، سپس همه‌جا تاریک شد و درد کشنده‌ای همه‌ی وجودش را در بر گرفت؛ آن‌قدر شدید که نای کوچکترین حرکتی و حتی ناله‌ای را نداشت. احساس می‌کرد تمام استخوان‌ها و عضلاتش زیر هاونی بزرگ له شده‌اند. نمی‌دانست چه مدت است که در سیاهی و آن درد جان‌کاه غرق شده که ناگهان برخورد مستقیم نوری شدید از فاصله‌ی بسیار نزدیک با چشمانش را حس کرد و دیگر چیزی نفهمید. دوباره که به‌هوش آمد همه جا سکوت و سیاهی مطلق بود. سعی کرد دست و پایش را تکان دهد ولی احساس کرد دست‌هایش سنگین است و پاهایش هم سنگین و و انگار به طنابی آویزان شده بودند. بعد از لحظاتی دوباره برخورد آن نور را نزدیک چشمانش حس کرد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ انقلاب‌اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۸ نیما احساس کرد سرش بی‌حس شده و پیکرش کرخت. گویی صدای ضربان
https://eitaa.com/jebheh/23805 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۹ (بیتا) همان‌طور که با دست روسری‌اش را صاف و صوف می‌کرد گفت: -جناب سرهنگ، چند دفعه باید بهتون بگم، من اصلاً از کارهاش اطلاعی نداشتم، اتفاقی اون نوشته رو توی دفترش خوندم؛ تازه اگه ریگی به کفشم بود که خودم نمیودم بهتون اطلاع بدم؛ قبل از این هم ششصد دفعه بازجوییم کردید. سرهنگ دستش را به طرف صورتش برد و عینکش را از روی چشمانش برداشت و روی میز گذاشت: -بسیار خوب، مرخص هستید. بیتا نفس بلندی کشید و از جا برخاست. پله‌ها را که طی می‌کرد احساس سبکی می‌کرد،احساس برداشته شدن باری به اندازه‌ی یک کامیون از روی شانه‌هایش. توی ماشین به پسرکش که کنجکاوانه نگاه خیره‌اش را به او دوخته بود لبخندی زد و دستی به موهای زبر و کوتاهِ روشنش کشید: -با یه بستنی چطوری آبتین؟ آبتین آب دهانش را قورت داد و اشک درون چشمان کوچک و گردش حلقه بست: -بابا خوب میشه؟ بیتا ابروهایش را در هم داد و هوا را با صدای هوف به شدت از دهانش خارج کرد: -به ما ربطی نداره. صدای بم آبتین گرفته تر شد و آهسته پرسید: -چرا؟ بیتا با دست یقیه‌ی بلوز آبتین را صاف کرد: -چون اون بابای تو نیست. ما دیگه هیچ کاری باهاش نداریم. آبتین دوباره پرسید چرا؟ بیتا صدایش را کمی بلند کرد: -بچه تو چقدر پیله‌ای! چون قاتله! چون آدم کشه! اون دختر خودش رو کشته اون‌وقت انتظار داری برای تو بابا باشه؟ دهان آبتین هشت ساله باز شد و صدای گریه‌اش در فضای ماشین پیچید. بیتا تیز نگاهش کرد و سپس لبخند زد: -هیس گریه نکن! امروز قرار کلی خوش بگذرونیم.مدرسه هم نمی‌خواد بری… شهربازی، سینما؛ تازه شب قرار بریم کنسرت. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ انقلاب‌اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
https://eitaa.com/jebheh/23805 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۹ (بیتا) همان‌طور که با دس
https://eitaa.com/jebheh/23956 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۷٠ چهل و پنج دقیقه‌ای از حرکت ماشین گذشته بود که بیتا مقابل آپارتمانی پایش را روی ترمز گذاشت و رو به آبتین که سرش را از توی تبلت بالا آورده بود نگاه کرد: -پیاده شو مامان. آبتین با ناخن انگشت شست، داخل بینی‌‌اش را خاراند: -اینجا کجاست؟ بیتا بدون هیچ پاسخی سوئیچ را بیرون کشید و از ماشین خارج شد و به دنبال او پسر بچه هم پیاده شد. بیتا چند قدم به طرف آپارتمان برداشت و زنگی را در طبقه‌ی سوم فشرد. چند ثانیه‌ی بعد صدای گرفته‌ی زنی میان‌سال از صفحه‌ی آیفون به گوش آمد: -بله؟ بیتا بلافاصله صدایش را صاف کرد و جواب داد: -منزل آقای کرمی؟ صدا پاسخ داد: -بفرمایید. -می‌تونم چند لحظه بالا مزاحمتون بشم؟ -ببخشید شما؟ -عرض می‌کنم خدمتتون. با صدای تقِ باز شدن در، بیتا دست آبتین را گرفت و فوری وارد آپارتمان شد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ انقلاب‌اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
https://eitaa.com/jebheh/23956 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۷٠ چهل و پنج دقیقه‌ای از حرک
https://eitaa.com/jebheh/24589 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۷۱ مادر و پسر، پس از دقایقی وارد طبقه‌ی سوم شدند. در راهروی کوچک، زن میان‌سال صاحب صدا، در آستانه‌ی در چوبی یکی از دو واحدی که مقابل هم قرار داشتند، انتظار بیتا را می‌کشید. بیتا دست آبتین را محکم‌تر فشرد،چند قدم جلو رفت و سلام کرد. زن چشم‌های غم‌زده‌اش را با کنجکاوی به او دوخت و آهسته جواب داد: - علیک سلام. بفرمایید؟ بیتا لبخند مصنوعی به گوشه‌ی لبش نشاند: -اجازه می‌دید بیام تو؟ زن با کنجکاوی بیشتر به او خیره شد. بیتا ادامه داد: -کار خیلی مهمی باهاتون دارم. حرف‌های خیلی مهمی که شاید با شنیدنش از انتظار نوه‌تون در بیاید... -چه خبری؟! شما کی هستید؟! بیتا لب پاینش را با دندان فشرد: -همسر نیما... همسر سابق الهام دخترتون… به محض شنیدن این حرف گونه‌های زن سرخ شد و به زحمت سعی کرد صدایش به فریاد تبدیل نشود: -این‌جا چه کار می‌کنی خانم؟! خوبه والا از بچه هم که خبرداری! از اول هم معلوم بود زیر سر خود... بیتا میان حرفش دوید: -زود قضاوت نکنید خانم. من الان دارم از آگاهی میام چند روزه دارم بازجویی میشم و بی گناهیم ثابت شده... نیما هم با قید ضمانت آزاد بود تا اینکه اون اتفاق براش افتاد... نگاه خیره زن کنجکاوتر شد: -کدوم اتفاق؟! آبتین دستش را محکم ازدست مادرش بیرون کشید و داد زد: -دستشویی دارم! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ انقلاب‌اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
https://eitaa.com/jebheh/24589 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۷۱ مادر و پسر، پس از دقایقی
https://eitaa.com/jebheh/26491 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۷۲ و بعد به داخل خانه دوید و بیتا در مقابل نگاه هاج و واج زن او را کنار زد و به بهانه آبتین، شتابان به خانه وارد شد و صدا زد: _آبتین! زن به داخل آمد و با دستپاچگی و در حالی که با ابروهای گره خورده به پسربچه نگاه می‌کرد، به سمت مقابل راهروی ورودی اشاره کرد: -دستشویی اونجاست! آبتین چاق در حالی که با دو دست کناره‌های شلوارش را گرفته بود سلانه سلانه به طرف دستشویی رفت. بیتا از فرصت استفاده کرد و وارد سالن نشیمن شد روی مبلی نشست. زن که در مقابل این همه گستاخی خودش را تسلیم می‌دید آرام کنار مبل کناری نشست و پس از ثانیه‌ای به حرف آمد: -خب میشنوم... بیتا یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و کیف چرمش را از روی شانه‌اش جدا کرد و به دست گرفت و سکوت کرد. پس از لحظاتی که از سکوت بیتا گذشت زن که رنگش پریده بود به حرف آمد: _خانم حوصله‌م رو سر بردید دیگه زود باشید چیزی رو که می‌خواستید بگید بعدشم به سلامت. بیتا بادی به گوشه‌ی لبش داد و خالی کرد و چشمانش را خمار کرد: _اوف! باشه چه خبرتونه مگه نمی‌بینید بچه‌م دستشوییه! گلوم حسابی خشک شده لطفا یه نوشیدنی برام بیارید معصومه خانم. چهره زن از شدت خشم بنفش شد‌‌، اما باز هم سعی کرد تن صدایش را کنترل کند: -خانم محترم اینجا رستوران نیست که همین‌طوری سرتون رو انداختید پایین اومدید تو نوشیدنی سفارش می‌دید! حال الهام هیچ خوب نیست الآن هم اگه از خواب بیدار شه بیاد ببینه شما اینجایید بلوا راه می‌افته! پس زودتر... زن از نگاه‌ متعجب و خیره بیتا به مقابل باقی حرفش را برید و سرش را به عقب برگرداند و قلبش هری ریخت، الهام با موهایی به‌هم ریخته ورودی نشیمن ایستاده بود و چشمان پف کرده اش را با خشم به بیتا دوخته بود، ناگهان به سمت جلو یورش آورد و کارد میوه خوری‌ای را برداشت... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 تمام قسمت‌های رمانِ قسمت اول: https://eitaa.com/jebheh/21402 قسمت دوم: https://eitaa.com/jebheh/21412 قسمت سوم: https://eitaa.com/jebheh/21422 قسمت چهارم: https://eitaa.com/jebheh/21438 قسمت پنجم: https://eitaa.com/jebheh/21467 قسمت ششم: https://eitaa.com/jebheh/21485 قسمت هفتم: https://eitaa.com/jebheh/21499 قسمت هشتم: https://eitaa.com/jebheh/21512 قسمت نهم: https://eitaa.com/jebheh/21534 قسمت دهم: https://eitaa.com/jebheh/21554 قسمت یازدهم: https://eitaa.com/jebheh/21652 قسمت دوازدهم: https://eitaa.com/jebheh/21667 قسمت سیزدهم: https://eitaa.com/jebheh/21668 قسمت چهاردهم: https://eitaa.com/jebheh/21678 قسمت پانزدهم: https://eitaa.com/jebheh/21700 قسمت شانزدهم: https://eitaa.com/jebheh/21711 قسمت هفدهم: https://eitaa.com/jebheh/21741 قسمت هجدهم: https://eitaa.com/jebheh/21750 قسمت نوزدهم: https://eitaa.com/jebheh/21759 قسمت بیستم: https://eitaa.com/jebheh/21787 قسمت بیست و یکم: https://eitaa.com/jebheh/21819 قسمت بیست و دوم: https://eitaa.com/jebheh/21847 قسمت بیست و سوم: https://eitaa.com/jebheh/21859 قسمت بیست و چهارم: https://eitaa.com/jebheh/21876 قسمت بیست و پنجم: https://eitaa.com/jebheh/21891 قسمت بیست و ششم: https://eitaa.com/jebheh/21906 قسمت بیست و هفتم: https://eitaa.com/jebheh/21921 قسمت بیست و هشتم: https://eitaa.com/jebheh/21935 قسمت بیست و نهم: https://eitaa.com/jebheh/21950 قسمت سی‌ام: https://eitaa.com/jebheh/21964 قسمت سی و یکم: https://eitaa.com/jebheh/21983 قسمت سی و دوم: https://eitaa.com/jebheh/22006 قسمت سی و سوم: https://eitaa.com/jebheh/22023 قسمت سی و چهارم: https://eitaa.com/jebheh/22034 قسمت سی و پنجم: https://eitaa.com/jebheh/22047 قسمت سی و ششم: https://eitaa.com/jebheh/22054 قسمت سی و هفتم: https://eitaa.com/jebheh/22069 قسمت سی و هشتم: https://eitaa.com/jebheh/22086 قسمت سی و نهم: https://eitaa.com/jebheh/22102 قسمت چهل‌ام: https://eitaa.com/jebheh/22125 قسمت چهل و یکم: https://eitaa.com/jebheh/22139 قسمت چهل و دوم: https://eitaa.com/jebheh/22155 قسمت چهل و سوم: https://eitaa.com/jebheh/22178 قسمت چهل و چهارم: https://eitaa.com/jebheh/22278 قسمت چهل و پنجم: https://eitaa.com/jebheh/22363 قسمت چهل و ششم: https://eitaa.com/jebheh/22392 قسمت چهل و هفتم: https://eitaa.com/jebheh/22418 قسمت چهل و هشتم: https://eitaa.com/jebheh/22468 قسمت چهل و نهم: https://eitaa.com/jebheh/22505 قسمت پنجاه‌ام: https://eitaa.com/jebheh/22535 قسمت پنجاه و یکم: https://eitaa.com/jebheh/22573 قسمت پنجاه و دوم: https://eitaa.com/jebheh/22594 قسمت پنجاه و سوم: https://eitaa.com/jebheh/22619 قسمت پنجاه و چهارم: https://eitaa.com/jebheh/22653 قسمت پنجاه و پنجم: https://eitaa.com/jebheh/22698 قسمت پنجاه و ششم: https://eitaa.com/jebheh/22748 قسمت پنجاه و هفتم: https://eitaa.com/jebheh/22748 قسمت پنجاه و هشتم: https://eitaa.com/jebheh/22800 قسمت پنجاه و نهم: https://eitaa.com/jebheh/22893 قیمت شصت‌ام: https://eitaa.com/jebheh/22919 قسمت شصت و یکم: https://eitaa.com/jebheh/22969 قسمت شصت و دوم: https://eitaa.com/jebheh/23039 قسمت شصت و سوم: https://eitaa.com/jebheh/23184 قسمت شصت و چهارم: https://eitaa.com/jebheh/23315 قسمت شصت و پنجم: https://eitaa.com/jebheh/23447 قسمت شصت و ششم: https://eitaa.com/jebheh/23568 قسمت شصت و هفتم: https://eitaa.com/jebheh/23640 قسمت شصت و هشتم: https://eitaa.com/jebheh/23805 قسمت شصت و نهم: https://eitaa.com/jebheh/23956 قسمت هفتادم: https://eitaa.com/jebheh/24589 قسمت هفتاد و یکم: https://eitaa.com/jebheh/26491 قسمت هفتاد و دوم: https://eitaa.com/jebheh/26505 #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
https://eitaa.com/jebheh/26491 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۷۲ و بعد به داخل خانه دوید و
https://eitaa.com/jebheh/26505 ⤴️ 📕 رمان اختصاصی 📖 قسمت۷۳ معصومه در حالی که رنگش پریده بود با سرعت گام بلندی به طرف الهام برداشت، و مچ دست چپش را گرفت و دست چپ خود را میان او و خودش حائل کرد و بریده و بلند به حرف آمد: -آوا... آوا، ازش خبر آورده... آروم باش مادر... الهام سرجایش خشکش زد و رو به بیتا فریاد زد: -دخترم رو چه کار کردی زنیکه؟ بیتا مثل فنر از جایش بلند شد و دستش را رو به جلو گرفت: -زنیکه خودتی، هش! اون موقع که کرده بودیش مترسک اینستا یادت نبود که بچته! الهام در حالی که زور می‌زد تا مچ دستش را از دست مادرش رها کندسرش را جلو آورد: -همینجا خلاصت می‌کنم. معصومه کتف الهام را گرفت و به سمت مبل هلش داد و با صدایی که می‌لرزید گفت: -آروم باش مادر. بذار ببینیم چی می‌خواد بگه، بذار از بچه خبری بهمون بده. و الهام را روی مبل کوباند. چاقو از دستش روی زمین افتاد و سرش را به مبل تکیه داد و چشمانش را بست. معصومه کنار نشست و با یک دست پنجه هر دو دست الهام را که روی هم بودند گرفت و نفسی کشید: -خب بگو خانم ببینم چی می‌خوای بگی؟ بیتا سر جایش نشست، نفس عمیقی کشید و آب دهانش را قورت داد: -کار باباشه... البته من نمی‌دونستم. راستش نیما چند روز پیش تصادف بدی کرد. من داشتم لای کیف مدارکش دنبال دفترچه بیمه‌ش می‌گشتم که اتفاقی چشمم به یک دفتر یادداشت کوچیک خورد و بین یادداشت‌ها یه چیزی دیدم... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
https://eitaa.com/jebheh/26505 ⤴️ 📕 رمان اختصاصی #جنایت_خاموش 📖 قسمت۷۳ معصومه در حالی که رنگش پرید
https://eitaa.com/jebheh/26643 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۷۴ بیتا در ادامه‌ی حرفش سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست: _خیلی خوشحالم، دیگه برای همیشه کنار منی ... و تاریخش رو هم همون جمعه‌ای زده بود که آوا ناپدید شده بود. اون جمعه با تماس دوستش صبح زود از خونه بیرون رفت و نزدیک شب برگشت. بهانه‌ش هم این بود که حال روحیش خوب نیست. دوستش که الآن بازداشته گفته که اون روز یه سر تا باغشون رفتن و برگشتن و توی خیابون‌ها دور می‌زدن؛ ولی دروغش مثل روز روشنه... معصومه با صدای بلند پرسید: -الآن نیما کجاست؟! بیتا همان‌طور که سرش پایین بود جواب داد: -بیمارستان. معصومه از جا بلند شد: _زود باش الهام می‌ریم بیمارستان! قبل از اینکه الهام عکس‌العملی نشان دهد بیتا به حرف آمد: -نه فایده نداره... معصومه پرسید: -چرا؟! بیتا نفس عمیقی کشید و دهانش را کمی جمع کرد و سپس به حرف آمد: -به خاطر اینکه اون الآن یک جنازه‌ست بینایی و شنواییش رو از دست داده... معصومه خودش را روی مبل پرت کرد و زیر لب زمزمه کرد: -خدای من... بیتا ادامه داد: - اگه دلتون خنک میشه باید بگم ستون فقراتش هم شکسته فلج شده آقا... صورت معصومه قرمز شد و فریاد زد: -دلمون خنک میشه؟! اون سر نخ بچه‌ی گمشده‌ی ماست! ضمناً ما از اینکه یک آدم به این روز بی‌افته خوشحال نمی‌شیم... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
https://eitaa.com/jebheh/26643 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۷۴ بیتا در ادامه‌ی حرفش سرش
https://eitaa.com/jebheh/26652 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت ۷۵ ناگهان آبتین از دستشویی بیرون آمد و همان‌جا کنار راهرو ایستاد و به مادرش خیره شد. بیتا از جا برخاست و بند کیف‌اش را به دست گرفت و رو به معصومه خانم گفت: _من دیگه باید برم. و بعد در میان سکوت معصومه و الهام به طرف کودک‌اش رفت، دست او را گرفت و از خانه خارج شد. الهام خم شد و با دو دست سرش را گرفت و بلند گریست. معصومه با صدایی ضعیف و گرفته گفت: _گریه نکن مادر. الهام با گریه فریاد زد: _چه کار کنیم؟! اگه بلایی سر بچه آورده باشه چی؟! معصومه در حالی که از جا بلند می‌شد و به طرف گوشی تلفن می‌رفت جواب داد: _باباشه چه بلایی سرش می‌یاره؟ ... خانه‌ی کوچک معصومه مملو از مهمان بود، کوچک و بزرگ و زن و مرد. بزرگترهای مجلس روی مبل‌ها نشسته بودند و کوچکترها که جایی برایشان نمانده بود روی زمین و هر یک نظری می‌دادند: _زن‌دایی در حالی که گره روسری‌ آبی خال‌خالی‌اش را صفت می‌کرد گفت: _عکس بچه رو بذارید اینستا؛ حتماً پیدا میشه! _خان‌دایی که کنار او نشسته بود برگشت نگاهش کرد و پنجه دستش را به طرف او گرفت بلند گفت: -چی میگی زن؟! عکس بچه رو بذارن تو اون خراب شده‌ که چی؟ زن‌دایی صورتش را جمع کرد: _خراب شده چیه؟ اونجا همه می‌بیننش دیگه! دایی دستش را زیر چانه‌اش مشت کرد و نگاه چپی به او کرد: -آره همه دیدنشون که اینطوری بدبخت شدن! عمو عباس که مقابل دایی نشسته بود به حرف آمد: -بسه دیگه صلوات بفرستید... فریاد عمه بلند شد: _اومدید تیکه بندازید یا به این بدبخت کمک کنید؟ علی پسر شانزده ساله عمو عباس که دو زانو پایین نشسته بود و ساکت صحبت‌ها را گوش می‌داد عینکش را صاف کرد و گفت: -ممکنه کار مافیاهای قاچاق اعضا باشه با همکاری زن‌باباش دزدیده باشنش. حسین برادر بیست ساله‌اش تشرش زد: -بچه بفهم چی داری میگی! از بس رفتی توی پیج‌های حوادث توهم برت داشته! مجازی ملت رو دیوونه کرده! دایی داغ دلش را خالی کرد: -زندگی نذاشته برای مردم این اینستاگرام خراب شده... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
https://eitaa.com/jebheh/26652 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت ۷۵ ناگهان آبتین از دستشویی
https://eitaa.com/jebheh/26754 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت ۷۶ الهام که دیگر تاب شنیدن این سخنان را نداشت و احساس می‌کرد با هر جمله‌ای جان از بدنش می‌رود از جا برخاست و با گریه‌ای آهسته و قطراتی اشکی که دیگر خشک شده بود و از چشمان‌ش نمی‌ریخت، برای ترک کردن سالن و آدم‌هایش به طرف اتاق رفت. شانه‌های حاج امیر، پدر الهام، خم شد و صورت سرخ شده‌اش را میان دو دستش گرفت. هر کس برای خودش نظری می‌داد. تا این‌که علی دوباره به حرف آمد: _از کجا معلوم ماجرای دفتر راست باشه؟! به راحتی می‌تونن خط آقا نیما رو تقلید کرده باشن؛ اون بیچاره هم که خورد و خمیر روی تخت بیمارستانه و نمی‌تونه از خودش دفاع کنه! حسین دوباره تشر زد: _تو باز سناریوی اینستاگرامی ساختی از خودت؟! علی عینک‌ش را روی صورت‌ش صاف کرد: _این یه فرضیه‌ست! سناریو چیه؟ *** بعد از رفتن مهمان‌ها خانه در سکوتی عمیق فرو رفته بود و حاج امیر در سکوتی عمیق‌تر، روی مبل نشسته بود و محاسن‌ش را در میان انگشت شست و اشاره‌اش گرفته بود. معصومه خانم مقابل سجاده زیارت عاشورا می‌خواند و بلند زار می‌زد و هر از چندگاهی آب چشم‌ش را با پر چادر می‌گرفت. ناگهان حاج امیر سکوت خود را شکست: _اون بچه هم بی‌راه نمی‌گفت‌ها! از کجا معلوم اون نوشته کار نیما باشه؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
https://eitaa.com/jebheh/26754 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت ۷۶ الهام که دیگر تاب شنیدن
https://eitaa.com/jebheh/26754 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت ۷۷ معصومه خانم صورتش را به طرف حاج امیر برگرداند و اشک‌‌هایش را با پر چادر پاک کرد و باز مستعصلانه، بی صدا گریست و با صدایی که از گریه کلفت شده بود جواب داد: _یعنی میگی پلیس کار خودش رو بلد نیست؟ حاج امیر بلا‌فاصله از جا برخاست و تسبیح دانه درشت مشکی‌اش را در مشتش جا کرد و زیرلب لا اله الا اللهی گفت… شب طولانی بود و سیاه و خواب به چشم هیچ کس نمی‌آمد. الهام با چشمانی که اشکشان خشک شده بود، گوشه اتاق زانوانش را به بقل گرفته بود. بی‌حوصله گوشی موبایلش را برداشت و آن را روشن کرد؛ حوصله دیدن انبوه پیام‌های اینستاگرام و تلگرام را نداشت؛ اینستاگرامی که زندگی‌اش را سیاه کرده بود. ناگهان صدای زنگ تماس گوشی بلند شد؛ اگر هر کسی به جز رویا پشت خط بود حوصله پاسخ دادن نداشت؛ ولی با دیدن اسم او دکمه پاسخ را فشرد: _الو؛ خیلی این چند روز بهت زنگ زدم الهام! و بغض هر دو با هم شکست، بغضی که این بار برای الهام به جای اشک خشک شده‌ی چشمانش با ناله همراه بود. خداحافظی که کرد، قرار شد همان شب رویا به دیدنش بیاید. ساعتی بعد دو دوست، روی مبل خانه‌ی سوت و کور و تاریک و غمزده کنار هم نشسته بودند. رویا که کنار انگشت اشاره‌اش را به دندان گرفته بود ناگهان آن را رها کرد گفت: _بیا بریم خونه‌تون الهام! معصومه خانم زودتر الهام، با صدایی ضعیف و گرفته از گریه جواب داد: _الهام طاقت نداره حالش خوب نیست… ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
🇮🇷 جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh