📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۶۴
با خود اندیشید:
-چارهای نداشتم، باید برای زنده موندن مامان هر کاری بکنم.
و بعد آه بلندی کشید و ته سیگارش را به زمین فشرد. از جایش برخاست و به سمت لبهی پشتبام رفت و فرز از نردبان چوبیِ لق و پوسیده پایین آمد. قدمش را که بر روی زمین گذاشت منوچهر با چهرهی در هم رفته جلو آمد:
-کجایی دختر چهارساعته دارم صدات میزنم؛ از گشنگی مردیم.
رویا بدون هیچ جوابی به سمت اتاق حرکت کرد. لیلا پایین تخت مادر خوابش برده بود. پتویی را از گوشهی اتاق برداشت و آرام روی او کشید.
و کنارش نشست و به دیوار تکیه داد. گوشیاش را برداشت و اینستاگرام را باز کرد. صفحهها پر شده بود از آگهی کودک گمشده و تصویر آوا همهجای اینستاگرام به چشم میخورد. با سرعت پیج الهام را باز کرد. پستها هنوز آپدیت نشده بود. به امید دیدن کامنتها دوباره پستهای قدیمی را باز کرد:
بهار ۷۳۹: آوا بمیرم برات کجایی طفل معصوم.
ایراندخت: اینم از امنیتی که میگن، تحویل بگیرید. بچهی مردم رو روز روشن دزدیدن.
آزیتا: @ایراندخت آره اگه بچه خودشون بود سریع پیداش میکردن.
علی اسدی: دخترهی بدبخت کودک کار بود.
مازیار: @علی اسدی حرف دهنت رو بفهم
علی اسدی@مازیار #نه_به_کودکان_کار_مجازی
شهین ۷۸۹♡: میتونید بهترین ستهای مادر دختری و لباس کودک رو توی پیج ما ببینید
شیرین بانو: یک ذره شعور هم خوب چیزیه، مثل اینکه نمیدونید یه بچه گمشده میاید اینجا تبلیغ، آخه جاشه؟!
ناگهان کامنتی کلمهی "پیداش کردم" را بر زبان رویا آورد. نوشته بود که حال مادر آوا خوب نیست و وقتی کاربران نسبتش را از او سوأل کرده بودند، خودش را دختر دایی الهام معرفی کرده بود.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣ #جهاد_تبیین
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh