eitaa logo
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
50هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
4.1هزار ویدیو
315 فایل
امام خامنه‌ای: 💠 اداره فضای مجازی کشور، نیازمند حرکتی انقلابی است. 📜 اهداف: momennasab.ir/2081 🎓 آموزش: 24on.ir 🤖 اطلاعات: zil.ink/jebheh 🔗 لینک عضویت: https://eitaa.com/joinchat/543817728Cc264cfff87 🗨️ زیر نظر استاد روح‌الله مومن‌نسب @momennasab
مشاهده در ایتا
دانلود
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۲۸ اندکی که از حرکت ماشین گذشته بود، الهام پنجره‌ها را بالا داد
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۲۹ در کافی‌شاپ هر سه نفر دور میز گرد شیشه‌ای نشسته بودند و در حالی که الهام منوی سفارش را نگاه می‌کرد رویا با چشمانش همه جا را وارسی می‌کرد. صندلی‌های چوبی مشکی با روکش نارنجی اطراف میزهای گرد شیشه‌ای و فضای نیمه تاریک و موزیک ملایم و دود‌های سیگاری که از دهان مشتریان در فضا حلقه می‌شد، در نظرش بسیار جذاب آمد. الهام برگه را روی میز گذاشت و گفت: - چی میل داری؟ رویا لبانش را به هم فشار داد و بعد از نفس کوتاهی جواب داد: - فرقی نداره. آوا که از روی صندلی پاهایش را در هوا تکان می‌داد، داد زد: -من بستنی میوه‌ای! الهام چشم‌غره‌ای رفت: -داد نزن! گارسون که بر سیر میزشان آمد الهام نگاهش کرد و گفت: -دوتا کافه موکا و یک بستنی میوه‌ای لطفاً. گارسون چشمی گفت و دور شد. رویا بیکار ننشست و بسته‌ی سیگار و فندک طلایی‌‌اش را از کوله‌ی کوچک مشکی‌اش بیرون کشید. سیگار را روشن کرد و پک زد. آوا که محو آکواریوم بزرگ آن سوی میز شده بود از صندلی پایین آمد و به طرفش رفت. رویا دود را از دهانش بیرون داد و پرسید: -از شوهرت جدا شدی نه؟ الهام پنجه‌ی دستش را روی میز گذاشت و با چشمان گرد شده رویا را نگاه کرد: -از کجا فهمیدی؟! -حدس زدم؛ آخه حلقه دستت نیست گفتم حتماً یا جدا شدی یا... الهام آهی کشید: -آره. رویا صورتش را جلو آورد و چشمانش را ریز کرد: -مشکلتون چی بود؟ الهام به دستش که هنوز روی میز بود نگاه کرد: -قاپش رو زدن. رویا ابروهایش را بالا داد: -پس خیانت کرده. -اوهوم. -کجا؟ چطوری؟ قطره اشکی در چشم الهام جوشید: -پیج خانوادگیمون رو زیر نظر داشت زنیکه. نتونست خوشیمون رو ببینه. تو اینستا مخ شوهرم رو زد. خودش رو چسبوند به نیما. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۲۹ در کافی‌شاپ هر سه نفر دور میز گرد شیشه‌ای نشسته بودند و در ح
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۳٠ رویا پُکی محکم‌تر به سیگارش زد: -که‌این‌طور. اشکت رو پاک کن این‌جور مردها ارزش ناراحتی ندارن. الهام صدای لرزانش را صاف کرد: -معلومه که ناراحت نیستم! اون موقعی که با این ازدواج کردم یه دختر وابسته و احساسی بودم ولی رویا باور کن اینستا از من مرد ساخت! هم کلی تجربه اونجا پیدا کردم هم می‌تونم روی پای خودم بایستم، هم دیگه احساس نیاز به کسی ندارم، شاید باورت نشه الآن دوماهه با خانواده‌ام قطع رابطه کردم به کل! امّا اصلاً دلم براشون تنگ نمیشه! رویا بلند خندید: -چرا؟! الهام دهانش را کج کرد: -چون فکرشون عقب‌افتاده‌ست. دائم روی مخم هستن، منم قطع رابطه کردم. همه از دم چادر چاقچوری، این حرامه اون حرامه اصلاً همه چی از نظرشون حرامه. منم قبلاً اینطوری بودم ولی از وقتی با نظرات و دیدگاههای مختلف دوستانم توی اینستا و تلگرام آشنا شدم فهمیدم که فقط عمرم رو تلف کردم! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۳٠ رویا پُکی محکم‌تر به سیگارش زد: -که‌این‌طور. اشکت رو پاک کن
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۳۱ رویا به طرف ظرف بلوری کوچک مقابلش دست دراز کرد و سیگارش را خاموش کرد: -چه جالب؛ یعنی واقعاً قبلا مذهبی بودی؟! الهام لبخند کمرنگی زد: -هوم. خیلی برات عجیبه نه؟ - یکمی؛ ولی خب آدما عوض میشن. -آره؛ اینستا من رو زیر رو کرد. و هر دو به گارسون که با سینی سفارش‌ها بالای میزشان آمده بود نگاه کردند؛ پیش‌خدمت فنجان‌های قهوه و بستنی را روی میز گذاشت و دور شد. *** پشت فرمان ماشین، الهام در حالی که به شدت منتظر بود، چراغ سبز شود از رویا پرسید؟ -مسیرت کجاست؟ رویا انگشت‌هایش را در هم قلاب کرد و قلنجش را شکست و گفت: -خونه‌ی شما. الهام که این حرف او را شوخی تلقی کرد، خندید: -نه منظورم اینه تا کجا برسونمت؟ رویا جدی جواب داد: -گفتم که، خونه‌ی شما. الهام به من و من افتاد: -آخه می‌دونی دوستم الآن آمادگی پذیرایی ازت رو ندارم خونه یکم شلوغه منم که می‌دونی همه‌ش مشغوله... رویا مهلت نداد تا حرف او تمام شود: -بیخیال مهم نیست! فدای سرت حق داری، منم مثل خواهرت باهم کمک می‌کنیم مرتبش می‌کنیم. -آخه... -آخه بی آخه. الهام سمج‌تر از آن بود که رویا بتواند از سر خود بازش کند، بنابراین چاره را در سکوت و تسلیم شدن دید. ادامه دارد⬅️ نویسنده✍ سفیر ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۳۱ رویا به طرف ظرف بلوری کوچک مقابلش دست دراز کرد و سیگارش را خا
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۳۲ در خانه وقتی الهام داشت لباس‌های بیرون بچه را عوض می‌کرد، آوا با لحن کودکانه‌اش گفت: -مامان لباس‌هام رو در نیار مگه الآن نمی‌خوایم بریم پارک؟! الهام بلوز را از روی تخت برداشت و بزور یقه‌اش را در سر آوا فرو کرد: -پارک؟ اونم حالا؟! می‌دونی چقدر کار دارم؟ آوا سرش را با زحمت از یقه بلوز بیرون آورد و با صورتی که سرخ شده بود به مادر نگاه کرد و گفت: -ولی تو قول دادی! الهام دست به شانه‌ی او گذاشت: -فردا می‌خوایم بریم فروشگاه قنادی برای سفارش تم تولدت، می‌دونی که یک هفته دیگه تولدته! آوا با خنده و چشمان گرد شده پرسید: -یک هفته یعنی کی؟ -یعنی شیش روز که بخوابی و پاشی. آوا ایستاد و روی تخت بالا و پایین پرید: -آخ جون! الهام اتاق را ترک کرد تا به میهمانش که توی سالن نشسته بود بپیوندد؛ ولی در کمال تعجب رویا را در حالی که جاروی دسته بلند در دستش بود، در حال نظافت آشپزخانه دید. او تند و تند خرده شیشه‌ها را از روی زمین جارو می‌کرد و در سطل پلاستیکی می‌ریخت. الهام بلند گفت: -نکن تو رو خدا زحمتت میشه! رویا بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جواب داد: -نه بابا این حرف‌ها چیه. صدای زنگ تلفن الهام از روی اپن بلند شد. گوشی را برداشت. روی صفحه اسم زهره نقش بسته بود. زیر لب گفت: -اَه حالا چه کار کنم با این سیریش! و گوشی را سرجایش گذاشت. گویا رویا با گوش‌های تیزش زمزمه الهام را شنیده بود و یا شاید از حرکاتش چیزی را متوجه شده بود که با خنده گفت: -چی شده؟ کی سیریش شده؟ الهام هم متقابلاً خندید: -چیزی نیست یکی از دوستامه چند وقته پیله کرده می‌خوام ببینمت، وضعیت من رو هم که می‌بینی، دوست ندارم تو این اوضاع گیر بده امشب می‌خوام بیام خونه‌ت. رویا دست راستش را بالا برد: -چیزی نشده که خواهر من! دو سوته همه‌جا رو مرتب می‌کنیم. تو هم اعصابت رو خورد نکن زنگ بزن به دوستت دعوتش کن. و فرز به طرف سینک ظرفشویی رفت و پیشبند را به کمرش بست. الهام با اکراه گوشی را برداشت و شماره زهره را گرفت: -الو سلام زهره جان خوبی؟ ببخشید دستم بند بود! صدایی دخترانه از آن سوی خط پاسخ داد: -به علیک سلام الهام خانم! شما خوبی؟ دلم خیلی برات تنگ شده. -خدا رو شکر، منم همینطور. -کی می‌تونم بیام ببینمت؟ -اگه کاری نداری امشب بیا خونه‌م. -کار که زیاد دارم، راستش فردا هم امتحان دارم؛ ولی چون خیلی دوست دارم ببینمت میام دخترخاله! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۳۲ در خانه وقتی الهام داشت لباس‌های بیرون بچه را عوض می‌کرد، آو
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۳۳ تماس را که قطع کرد نگاهش به رویا افتاد که مانند فرفره‌ای مشغول کار بود… . حدود چهل و پنج دقیقه‌ای گذشته بود و رویا و الهام خسته از فعالیت روی کاناپه جلوی تلوزیون لم داده بودند و با چای و میوه شیرینی مشغول پذیرایی از خود بودند. رویا از الهام پرسید: -از دوستای قدیمیته؟ الهام که پیشدستی را روی زانویش گذاشته بود در حال پوست کندن خیار جواب داد: -کی؟ -همین خانمه که قرار بیاد دیگه. -آهان. راستش بود... یعنی دخترخالمه... هم دوست هم دختر خاله، همیشه و همه‌جا با هم بودیم تا اینکه عقاید من عوض شد ولی اون حالا هم ول‌کنم نیست. -ای بابا. -راستی تو چرا این‌قدر به من کمک می‌کنی؟! رویا فنجان چای را روی میز مقابلش گذاشت و صورتش را به طرف الهام برگرداند: -این دیگه سوأل کردن داره؟ ما تو عالم دوستی این حرف‌ها رو داریم مگه؟! الهام خندید و بر شانه‌ی رویا زد: -دمت گرم بابا! صدای زنگ اف اف که بلند شد، آوا از اتاق به طرف آن دوید و الهام هم پشت سرش: -وایسا مامان تو دستت نمی‌رسه. تصویر زهره در حالی که چند شاخه‌گل و جعبه‌ای شیرینی به دست داشت در مانیتور پدیدار شده بود. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۳۳ تماس را که قطع کرد نگاهش به رویا افتاد که مانند فرفره‌ای مشغ
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۳۴ الهام بدون هیچ صحبتی دکمه را فشار داد و زهره وارد ساختمان شد و بعد از دقایقی که صدای زنگ آمد، الهام کلید را در در چوبی ضمخت چرخاند و زهره لبخند زنان وارد شد: -سلام! لبخند ساختگی به صورتش نشاند و کوتاه سلام کرد و پس از آن به داخل و سمت چپ راهنماییش کرد. رویا از روی کاناپه برخاست و به سوی آن‌ها رفت. الهام با دست به زهره اشاره کرد روبه رویا گفت: -زهره خانم. و سپس به زهره نگاه کرد: -ایشون هم رویا جان دوستم هستند. زهره به گرمی و با لبخند دستش را به طرف رویا دراز کرد: -خوش‌وقتم! رویا با صدای نسبتاً دو رگه‌اش آرام جواب داد: -منم خوش‌بختم. و با تعجب به زهره که چادرش را تا پایین ابروهایش کشیده بود نگاه کرد. در این حال زهره چادرش را از سر درآورد، آن را تا کرد و روی تکیه‌ی مبل گذاشت. در سالن آپارتمان الهام، همه‌گی نشسته بر روی مبل‌های یشمیی که دایره‌وار کنار هم چیده شده بودند، در سکوت یکدیگر را نگاه می‌کردند و گویا هیچ حرفی برای رد و بدل کردن نداشتند؛ که زهره سکوت را شکست: -آوا جان کجاست؟ الهام دستش را به پنجه‌ی پایش که روی پای دیگر بود قلاب کرد: -پیش پای شما اینجا بود، نمی‌دونم چرا یکهو رفت و صدا زد -آوا؟ آوا خانم بیا مامان. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۳۴ الهام بدون هیچ صحبتی دکمه را فشار داد و زهره وارد ساختمان شد
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۳۵ لحظاتی بعد آوا در حالی که به زحمت اسکوتری را در بغل گرفته بود دوان دوان از اتاقش به طرف آن‌ها آمد و سلام کرد و با خنده‌ای از سر شوق به طرف الهام رفت: -الهام برام آیَنگ می‌ذاری با اسکوترم برقصم؟ لبخندی کشیده در صورت الهام دندان‌هایش را نمایان کرد و کنترل تلوزیون را به دست گرفت. و رویا مشتاقانه چشم به کودک دوخت. زهره اما صدای آهنگِ تند که بلند شد صورتش در هم رفت. آوا در میان دست زدن الهام و رویا با صدای آهنگ تند و تند با اسکوترش دور سالن و گاهی هم به دور خودش چرخ می‌زد و حرکات نمایشی انجام می‌داد. تا اینکه بعد از دقایقی خسته شد و یک جا نشست. رویا در حالی که سعی می‌کرد صدایش از میان آهنگِ بلند به گوش برسد، رو به الهام تقریبا داد زد: -این آتیش پاره رو کلاس فرستادی؟ الهام بادی به گلویش داد و بلند گفت: - آره چند ماه رفته؛ ولی خب استعداد هم شرطه! زهره با صدایی که به‌زور شنیده می‌شد به تلوزیون اشاره کرد و به حرف آمد: الهام جان نمی‌خوای دیگه صدای این آهنگ رو ببندی؟ سردرد گرفتیم عزیزم. الهام بلافاصله کنترل را برداشت و صدای آهنگ را قطع کرد. رویا با اعتراض گفت: -تازه اومدیم یکم شاد باشیم؛ ایرادش چیه خب؟! زهره نگاهی عاقل اندر صفیح به رویا انداخت و نفسی کوتاه کشید: -شادی کردن خیلی هم خوبه؛ ولی این ترانه‌ها و آهنگ‌های تند مغز انسان رو داغون می‌کنن،ضمن اینکه چیزهایی هم که می‌خونه واقعاً من نمی‌دونم ربطش به سن و سال این بچه چیه؟ ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۳۵ لحظاتی بعد آوا در حالی که به زحمت اسکوتری را در بغل گرفته بو
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۳۶ الهام ابروهایش را در هم داد: -باز شروع کردی زهره؟! نکنه فقط باید بشینیم روضه گوش بدیم؟ زهره لبخند زد: -اولاً روضه‌ی اهل بیت برکت میاره و همیشه به ما یادآوری می‌کنه که اهدافشون چقدر مقدس بوده که اینطور به خاطرش فدا شدن و مصیبت کشیدن... بعدشم ما شادی کم نداری... الهام به میان حرف زهره دوید: -آه! می‌دونی آخوندا به بهانه محرم یک عمر فریبمون دادن؟ مثلاً من جایی خوندم اصلاً محرم توی ماه پائیز بوده و اون موقع‌ها دمای زمین زیاد بالا نبوده که انقدر توی گوش ما خوندن صحرای عطش‌ناک کربلا و... ما هم هی زدیم توی سر خودمون. فاصله بین مکه و کربلا هم بیشتر از این بوده که کاروان بتونن طی این مدت به کربلا برسن! زهره بلندتر خندید: -الهام من که می‌دونم توی کدوم پیج اینا رو می‌خونی، یکی ندونه میگه طی پژوهشی رفتی کتاب‌های تاریخی رو زیر رو کردی؛ اولاً بر اساس محاسباتی که انجام دادن، زمان عاشورا رو بعضی‌ها توی فصل پائیز می‌دونن؛ یعنی بیستم مهرماه سال شصت و یک هجری قمری. بعض‌ها هم میگن اواخر تابستون یعنی شهریور و اوایل مهر بوده. به هر حال می تونیم تقریبا بگیم که اوایل مهرماه اتفاق افتاده.  دوم این که این فصل، فصل رسیدن میوه‌های منطقه کوفه‌ست که خرما از جمله مهم‌ترین میوه‌های منطقه عراقه که توی همین فصل می‌رسه و برداشت اون شروع می‌شه، که معروفه به فصل خرماپزون؛ پس گرماش شدیده! سوم این‌که با توجه به این نکته و منطقه‌ای که توی اون بودن هر چند بین دو نهر آب (دجله و فرات) بوده؛ ولی این منطقه بیابون بوده و آبی نداشته؛ از طرفی خشکی زمین و جلوگیری از رسیدن آب هم به اون اضافه میشه.  چهارم؛ بعد از این‌که امام حسین علیه السلام توی محاصره قرار گرفتن هر چند چندین بار با حمله تونستن برای خیمه ها آب تهیه کنن، ولی شدت گرما و بودن توی بیابون خودش به این گرما اضافه می‌کرد؛ به خصوص تشنگی بچه‌ها و کودکان و زن‌ها که تحمل اون‌ها به مراتب کمتر از دیگرانه. پنجم؛ بیشترین موارد تشنگی توی روز عاشورا بوده که اگه شدت گرما و هم خستگی جنگ و خون‌ریزی‌های اون‌ها همه و همه کنار هم قرار بگیره تشنگی رو شدیدتر می‌کنه. زهره به اینجا که رسید دستش را به طرف چشمش برد و قطره اشکی را در که در حال چکیدن بود پاک کرد. عقیق قرمز انگشترش در نظر رویا خیلی زیبا آمد. زهره ادامه داد: به هر حال تشنگی چیزی نیست که به شوخی بشه از کنار اون گذشت ما کلی روایت و نقل تاریخی از تشنگی کربلا داریم حتی اهل سنت و مخالفین. فاصله مکه تا کربلا، هر چند زیاد بوده ولی کاروان امام حسین علیه السلام، اون مسیر رو طی کردن و از روز هشتم ذی الحجه تا دوم محرم خودشون رو به کربلا رسوندن که حدود بیست و چهار روز توی راه بودن. حالا اگه بخوایم این مسافت رو با وسایل امروزی بسنجیم زیاد می‌شه؛ چون مسیر رو از روی خیابون‌ها و جاده‌هایی که کشیده شده محاسبه می کنن؛ ولی زمان قدیم این مسافت مستقیم بوده، به تعبیر دیگه الآن خیابون و جاده ها کشیده شده و هر جاده‌ای از شهری عبور می کنه که خیلی طولانی می‌شه؛ ولی زمان قدیم چون جاده‌ها به این شکل نبوده، کاروان مستقیم حرکت می‌کرده که گاهی مسافت نصف می شده. بر اساس محاسباتی که انجام شده اگه مستقیم حساب بشه حدود هزار و چهارصد کیلومتر میشه که زمان رسیدن امام حسین از مکه تا کربلا رو بیست و دو روز بدونیم. (دو روز اون رو برای این‌که با حر بن زیاد ریاحی روبرو شدن و توقف داشتن کم می‌کنیم) روزانه حدود شصت و پنج کیلومتر راه می‌رفتن و این مقدار راه برای زمان‌های قدیم با شتر و... چیزی عجیب نیست.  علاوه بر این زمانی که حرکت می کردن معمولاً به دلیل این‌که به سرپناهی برسن و شب رو استراحت کنن سرعت روز رو زیاد می کردن. بنابراین هیچ عجیب نیست که این مسافت تو این مدت زمان طی شده باشه. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۳۷ الهام گوشه‌های دهانش را پایین داد و صورتش را به طرف رویا برگرداند: -تو فهمیدی چی گفت؟ من که وسطاش خوابم برد. رویا به الهام که در حال خندیدن بود نگاه کرد: -نه خداییش منم چیزی متوجه نشدم، حس کردم تو کلاس ریاضی نشستم. زهره به عقب برگشت، دستش را دراز کرد و چادرش را از روی تکیه‌ی مبل برداشت و نفس عمیقی کشید: -الهام جان، مشکل تو این بود که از اول هم اهل تحقیق و فکر نبودی همینطوری صرف این‌که چادری بودی، به خیال کار فرهنگی رفتی یه پیج زدی غافل از این‌که توی اینستا و این‌جور شبکه‌ها اسلام شناسان قهار بی دینی هستند که کلمه به کلمه قرآن و کتب دینی ما رو با تأمل خوندن و می‌دونن چه کار کنن و چه مطالبی رو پیاده کنن که امثال شما اعتقاداتتون رو حتی گاهی یک شبه از دست بدید چه با طرح شبهات چه با برنامه‌های دیگه‌شون مثل فرهنگ سازی در راستای دین زدایی... الهام با اخم محکم کارد میوه خوری را روی میز مقابلش گذاشت و ترجیح داد سکوت کند. زهره ادامه داد: -ببین یه پیشنهاد خواهرانه دارم؛ بهتره دوره سواد رسانه رو بگذرونی... الهام وسط حرفش دوید: -د بس کن دیگه!می‌بینی من ساکتم هر چی دلت می‌خواد میگی؟ مگه من بیسوادم؟! فکر می‌کنی خودت خیلی عقل کلی؟ چرا این‌قدر با تکبر صحبت می‌کنی آخه؟ زهره سکوت کرد و کمی اندیشید؛ الهام تا حدودی حق داشت، خیلی از موضع بالا با او صحبت کرده بود مخصوصاً آن اوایل؛ شاید نباید جهل الهام را تا این حد به رویش می‌آورد، آن هم جلوی مهمانش! دستش را روی شانه الهام انداخت و مهربان نگاهش کرد: - ببین الهام جان، دوره سواد رسانه رو همه باید بگذرونن، اصلاً توی تمام کشورها! این هیچ ربطی به سطح سواد و تحصیلات نداره. بلاخره معلومات کاربردی هست که طرز صحیح استفاده از اینتزنت و این فضا رو به ما نشون میده. من هم اگه بد صحبت کردم منظوری نداشتم دخترخاله می‌تونی هر موقع دلت خواست ایتا رو نسب کنی تا لینک دوره رو برات بفرستم. الهام دست زهره را آرام از شانه‌اش بلند کرد: -اولاً من دختر خاله‌ای ندارم عزیزم! دوماً اسم پیام‌رسان ایرانی رو جلوم نیار که خنده‌م می‌گیره! زهره از جا برخاست و چادرش را به سر کرد. الهام گفت: -ازت خواهش می‌کنم بس کن. زهره همانطور که به سمت در می‌رفت ادامه داد: -به خاطر بچه‌ت هم شده سعی کن سوادت رو در مورد جایی که شب و روز توش هستی بالا ببری، این طفلکی گناه داره. الهام سریع به طرف در رفت و خودش را زودتر از زهره به آن رساند و در را گشود: -میشه لطفاً شما دایه‌ی دلسوزتر از مادر نباشی؟ به سلامت! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۳۷ الهام گوشه‌های دهانش را پایین داد و صورتش را به طرف رویا برگ
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۳۸ زهره بدون هیچ کلامی بیرون رفت و الهام در را پشت سرش بست و نفسی کشید. سپس در میان نگاه خیره و مبهوت رویا، مسیر رفته را برگشت و سرجایش نشست. رویا آب دهانش را قورت داد و آهسته به سخن آمد: - خب هر چی که بود مهمونت بود، درست نبود اینطوری بیرونش کنی ها... الهام آهی کشید و مستأصل به رویا نگاه کرد: - میگی چه کار کنم رویا جان؟ بذارم هر چی که می‌خواد بارم کنه؟ -آره خب شاید یکم تند گفت ولی انگار بیراهم نمی‌گفت، آدم باید سواد هر چیزی رو داشته باشه، دختر بدی به نظر نمی‌آد... الهام دندان‌هایش را به هم فشار داد و خندید: -چیه؟! نکنه خوشت اومده از این عقب‌مونده؟ -لبخند در صورت رویا خشکید: -ببین من کلاً از این‌جور آدما خوشم نمیاد؛ ولی حرفاش خوب بود. تازه به قول مادرم مهمون آدم دشمنش هم که باشه مهمونه نباید باهاش بدرفتاری کرد. -عجب! چی بگم... -خب دیگه، الهام جون من کم کم باید برم دیرم میشه. -باشه. مرسی برای امروز. راستی تا یادم نرفته بگم من یه مبلغی می‌ریزم به حسابت یک مقدارش برای کسانی که می‌خوان این دو روز از فروشگاه خرید کنن، بقیه‌ش هم شیرینی خودت. دیگه خودت هر جور صلاح می‌دونی تقسیمش کن. رویا لب پایینش را گاز گرفت و خندید: -باشه، مرسی. بعد از این مکالمه، دو دوست خداحافظی کردند و رویا روانه خانه‌اش شد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۳۸ زهره بدون هیچ کلامی بیرون رفت و الهام در را پشت سرش بست و ن
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۳۹ الهام نگاهی به چپ و راستش انداخت و صدا زد: -آوا کجایی مامان؟ کودک از درون اتاقش به سمت سالن دوید و چشم‌های گریانش را به الهام دوخت: -اینجا. -چرا گریه می‌کنی؟! آوا در حالی که هنوز به او خیره بود پرسید: -خاله دعوات کرد؟ الهام خندید: -نه دخترم، خاله غلط می‌کنه من رو دعوا کنه! آوا با انگشت مشت شده چشمش را مالید. الهام خم شد و دستش را زیر چانه‌ی بچه گرفت و صورتش را بالا آورد: -خوابت میاد؟ آوا لبانش را قنچه کرد و سرش را به نشانه‌ی مثبت به پایین تکان داد: -اوهوم. -صبر کن می‌خوام پیتزا سفارش بدم بخور بعد بخواب... . آوا درون تختش در حالی که چشمانش را بسته بود و پنجه دست الهام را در دست داشت، پرسید: -سیگار دل آدم رو خوب می‌کنه؟ الهام جواب داد: -منظور خاله از این‌که دلم درد می‌‌کرد یعنی توی دلم غصه بود، سیگار کشیدم. -سیگار غصه رو خوب می‌کنه از دلش؟ - خوب که نه شاید یکمی دردش رو کم کنه ولی بعد آدم معتاد میشه. -معتاد یعنی چی؟ -یعنی به یک چیزی عادت ‌کنه و دیگه نتونه بذاره کنار. -اگه بذاره کنار چی میشه؟ -غصه‌ش بیشتر میشه. - تو هم معتادی الهام. -چی؟! -آخه به موبایلت عادت کردی؛ راستی موبایلم مثل سیگار، دردِ غصه‌ رو توی دل آدم کم می‌کنه؟ -بخواب دیگه، دیر وقته. -من می‌دونم توی دلت غصه درومده، آخه بابا نیما ولت کرده. الهام برخاست و چراغ را خاموش کرد. شاید برای این‌که دخترکش زودتر به خواب برود و شاید هم به خاطر گم شدن اشک‌هایش در تاریکی... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۳۹ الهام نگاهی به چپ و راستش انداخت و صدا زد: -آوا کجایی مامان
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴٠ آهسته با دستش چشمانش را پاک کرد و به اتاقش رفت و بعد از یک روز خسته کننده روی تختش دراز کشید و طبق معمول در زیر نور چراغ خواب گوشی‌اش را به دست گرفت و اینستاگرام‌اش را چک کرد. بین پیام‌های دایرکت یک پیام توجه‌اش را جلب کرد؛ پیامی از یک پیج بدون هویت « درود، اهل یک معامله پر سود هستی؟» با این که قضیه را زیاد جدی نگرفت نوشت «چه‌جور معامله‌ای؟» در کمال تعجب کاربر به سرعت در حال تایپ جواب شد:«همون‌طور که می‌دونی دو روز قبل حادثه متروپل در آبادان اتفاق افتاده. تمام پیج‌ها واکنش نشون دادن؛ ولی از طرف پیج شما با اینکه تعداد فالوورهاتون زیاده اصلاً با همونطن‌هامون هم‌دردی نشده! خب به این شکل ممکنه تعداد زیادی از فالوورهاتون رو از دست بدید؛ اگر موافق باشید ما یک سری مطالب می‌فرستیم براتون تا استوری کنید و عمق فاجعه رو به مردم نشون بدید، در عوض به عنوان تشکر هزینه خوبی بهتون میدیم.» به سرعت از جایش بلند شد و نشست و گوشی را مقابلش گرفت و نوشت:«شما؟!» کاربر نوشت«یک هموطن داغدیده‌ی آبادانی» جوابی برای تایپ کردن نداشت دوباره سرجایش دراز کشید و سعی کرد مسئله را سبک و سنگین کند تا فردا شب جواب مناسبی بدهد که خواب چشمانش را ربود. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۴٠ آهسته با دستش چشمانش را پاک کرد و به اتاقش رفت و بعد از یک ر
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۱ با برخورد شعاع تیز آفتاب به صورتش چشمانش را باز کرد و به پنجره خیره شد؛ سپس ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد به سرعت به سمت میز کوچک پاتختی دست برد و موبایلش را برداشت. ساعت، ده و نیم را نشان می‌داد؛ موبایل را محکم روی تخت پرت کرد: -لعتتی! زنگ نزد؛ خواب موندم، کلاس آوا... مدتی سرش را در میان دستانش را گرفت و بعد به خودش دلداری داد: -بیخیال، فدای سرم، یک روز که صد روز نمی‌شه، باید به بقیه‌ی کارهام برسم. بچه هم امروز یک‌کمی بیشتر بخوابه. موبایلش را به دست گرفت و شروع کرد به بارگذاری فیلم‌های دیروز فروشگاه لوازم خانگی در پست و استوری و در کپشن تأکیید کرد که هر کسی از طرف پیج او خرید کند سی‌درصد تخفیف هدیه می‌گیرد. دایرکت‌ها را که چک کرد صاحب پیج ناشناس دوباره پیام داده بود:«چی شد خانم جواب نمی‌دید؟ به هر حال شما صاحب یک پیج مشهور هستید اگر خدای نکرده فالوورها از همدردی نکردنتون آزرده بشن و به دل بگیرن ممکنه خدای نکرده براتون خیلی گرون تموم بشه...» این‌بار هم این پیغام را زیاد جدی نگرفت و برای رها شدن ذهنش سری به گروه چالش تلگرام زد. اعضای این گروه رفقای اینستاگرام بودند که هر روز و شب بازی‌های چالشی انجام می‌دادند تا در پس گفتن‌ها و خندیدن‌ها و به بازی گرفتن خیالاتشان کمی از روزمرگی خلاص شوند؛ از رنگ مو و چشم و هر چیزی که میشد فکرش را کرد در این چالش‌ها بود. گروه را که باز کرد، ادمین امیر موضوع چالش امروز را نوشته بود:«فرض کنید دو رقم آخر شماره تلفنتون درصد زشتیتون رو نشون میده. خداییش راستش رو بنویسید چند درصد زشتید؟» ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۴۱ با برخورد شعاع تیز آفتاب به صورتش چشمانش را باز کرد و به پنج
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۲ عدد نود و شش را تایپ کرد و قهقه‌ای زد... . یک ساعتی بیشتر به ساعت شانزده نمانده بود و الهام دست در دست دخترک ذوق‌زده‌اش راهی فروشگاه شادیما شد... . در فروشگاه با استقبال آقای بابایی، مدیر فروشگاه، همه چیز به خوبی پیش می‌رفت. مادر و دختر پشت میز شیشه‌ای و بزرگِ پر از کیک و شیرینی و تنقلات نشسته بودند و کار فیلم‌برداری را شاگرد فروشگاه بر عهده گرفته بود. به محض شروع فیلمبرداری، الهام به دوربین گوشی که در دست شاگرد فروشگاه بود خیره شد و شروع به صحبت کرد: -فالوورها و دوست‌های گلم سلام! دیگه نگران خرید کیک و شیرینی عروسی، روز مادر، تولد، روز مرد و هر مناسبتی نباشید. از فروشگاه شادیما می‌تونید بهترین نوع کیک و شیرینی‌جات و انواع تنقلات خوشمزه رو برای جشن‌هاتون سفارش بدید؛ البته با کمترین هزینه! واگه از طرف پیج آوا تشریف بیارید سی‌درصد تخیف هدیه هم شامل حالتون میشه. و بعد با لبخند به آوا که مشغول گاز زدن کاپ کیک شکلاتی بود نگاه کرد و سینی کاپ کیک‌ها را بلند کرد و جلوی کودک گذاشت: -کات، آقا بی‌زحمت چند لحظه کات کن. و بعد از قطع فیلم رو به آوا کرد: -مامان جان این‌ها رو دونه دونه از توی سینی بر می‌داری، اگه نتونستی کامل بخوری سه چهار گاز می‌زنی؛ با لذت بخور و بگو به به چه خوشمزه، ست؛ جوری که انگار داری بهترین کیک‌های دنیا رو می‌خوری! فهمیدی؟ آوا سرش را به پایین حرکت داد: -اوهوم. ما بین فیلمبرداری چند بار دیگر به علت اینکه کودک نتوانسته بود با اشتها کیک‌ها را ببلعد فیلم کات شد؛ طوری که دخترک به التماس و گریه افتاد: -مامان الهام به‌خدا دیگه نمی‌تونم، دارم بالا میارم! -دیگه چیزی نمونده این شکلات‌ها رو هم بخور تمومه. اگه دختر خوبی باشی یک تم خوشگل واسه تولدت سفارش می‌دیم. چیزی نگذشت که ناگهان کودک عق زد و تمام محتویات معده‌اش را روی میز بالا آورد. -کات کن آقا. کات! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۴۲ عدد نود و شش را تایپ کرد و قهقه‌ای زد... . یک ساعتی بیشتر ب
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۳ و با گفتن سرویس بهداشتی کجاست دست کودک را گرفت و با شتاب به سمتی حرکت کرد. سر و کله آقای بابایی هم پیدا شد و به دنبالشان دوید: -اون‌ طرف خانم، ته اون راه‌رو، روشویی هست، صورتش رو بشورید، حالش جا میاد. الهام قدم‌هایش را تند کرد و آوا را به سمت راه‌رو کشاند. ته راه‌رو چشمش به تک روشویی رنگ و رو رفته‌ای افتاد و بچه را با دست بلند کرد و به طرفش رفت. شیر زنگ زده را پیچاند و آب با فشار زیادی خارج شد. بعد از اینکه صورت کودک را شست، آوا آرام گفت: -مامان باید برم دستشویی! کنار روشویی در فلزی طوسی رنگی بود که الهام حدس زد سرویس بهداشتی باشد و آن را باز کرد و به داخلش سرک کشید. از شدت بو بینی‌اش را جمع کرد و صورتش در هم رفت و رو به آوا گفت: -خیلی خوب مامانی، کاری داشتی صدام بزن همین‌جا هستم. آوا به طرف دستشویی رفت و الهام از راه‌رو خارج شد. آقای بابایی سراسیمه جلو آمد و پرسید: -چی شد؟ حالش بهتره؟! الهام نگاهی به ته راه‌رو انداخت: -بله خدا رو شکر بهتره. و به طرف ویترین‌ها و قفسه‌های کیک و شیرینی لوازم تزئینی تولد رفت و مشغول تماشا شد و با خودش فکر کرد چطور تمی برای تولد آوا زیباست. ده دقیقه گذشت ولی هنوز آوا از دستشویی بیرون نیامده بود، با خودش گفت: -چه‌قدر طولش داد این بچه! و به طرف راه‌رو رفت. از دور در دستشویی باز بود. با سرعت به آنجا رفت و نگاه کرد ولی کودک آن‌جا نبود. زیر لب گفت: -سر به خود راه افتاده توی فروشگاه. و به سمت فروشگاه رفت و آوا، آوا گویان به اطراف چشم انداخت. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۴۳ و با گفتن سرویس بهداشتی کجاست دست کودک را گرفت و با شتاب به
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۴ راه‌روهای بین قفسه‌ها و ویترین‌ها را یک به یک جستجو کرد و به ابتدای فروشگاه،آنجا که میزهای سرو شیرینی چیده شده بود رسید، شاگرد فروشگاه روی صندلی نشسته بود و با موبایلش ور می‌رفت و نظافت‌چی با دستمالی مشغول تمیز کردن میز آلوده به استفراغ بود. رو به شاگرد داد زد: -دختر من رو ندیدید؟! پسر سرش را بالا آورد و نگاهی کرد و جواب داد: -نه! مگه با خودتون نبود؟ الهام سراسیمه به طرف پیشخوان فروشگاه دوید و وقتی به آنجا رسید با صدای بلند از حساب‌دار که سرش تـوی مانیتور کامپیوتر بود پرسید: -یه دختر بچه ندیدید از اینجا رد بشه و بره بیرون؟! -مرد حساب دار از پشت شیشه‌های ضخیم عینکش چشم‌های درشتش را به الهام خیره کرد و دستی به موهای پرپشت مشکی‌اش کشید و گفت: -نه! همون‌طور که می‌بینید آقای بابایی به خاطر برنامه‌ی شما درها رو بستن تا مشتری نیاد! حساب‌دار وقتی این جمله را می‌گفت، انگشت اشاره‌اش را به طرف در خروجی گرفته بود. الهام به طرف در خروجی دوید. کنار در، آقای بابایی ایستاده بود و با موبایلش صحبت می‌کرد؛ الهام با گریه به طرفش رفت: -آقای بابایی دختر من رو ندیدید؟! مرد با گفتن جمله‌ی بعداً تماس می‌گیرم تلفنش را قطع کرد و پرسید: -چی شده؟! چرا گریه می‌کنید، مگه دخترتون با شما نبود؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۴۴ راه‌روهای بین قفسه‌ها و ویترین‌ها را یک به یک جستجو کرد و به
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۵ الهام با صدای لرزان جواب داد: -رفته بود دستشویی، یکمی اون‌ور تر راه‌رو منتظرش بودم که در بیاد ولی دیر کرد، رفتم دیدم در دستشویی بازه ولی نیستش! آقای بابایی گوشه‌ی سبیلش را تاب داد: -همه جا رو خوب گشتید؟! الهام در حال گریه چشمانش را بست و آرام گفت: -بله. آقای بابایی موبایلش را در جیبش هل داد و به الهام نگاهی کرد: -اشکالی نداره خانم، اتفاقی نیفتاده که، بچه‌ست حتماً یه گوشه موشه‌ای رفته؛ الآن با هم همه جا رو می‌گردیم. آقای بابایی و شاگرد فروشگاه از یک‌سو و الهام و نظافت‌چی از سوی دیگر تمام سوراخ و سمبه‌های فروشگاه نسبتاً بزرگ را گشتند؛ ولی همچنان اثری از کودک نبود. سرانجام الهام شتابان از میان قفسه‌ها به طرف آقای بابایی رفت و فریاد کشید: - شما رو به‌خدا دوربین‌ها رو چک کنید آقا؛ بچه‌م که قطره‌ی آب نشده... و ادامه‌ی حرفش را نیمه‌تمام گذاشت و روی زمین نشست، سرش را در میان دستانش گرفت و بلند زار زد. آقای بابایی که رنگ از رخش پریده بود، دستمالی از جیبش بیرون آورد و به پیشانی عرق کرده‌اش کشید و سپس رو به الهام گفت: -باشه، همین الآن دوربین‌ها چک میشه؛ فقط خواهش می‌کنم آرامش خودتون رو حفظ کنید. نظافت چی پیر در حالی که هنوز پارچه‌ی خیس را گرفته بود، دستش را بالا و پایین آورد و گفت: -ای بابا! آقای بابایی، بچه‌ش گم شده چطور آروم باشه؟! آقای بابایی نیم‌نگاهی به او انداخت و جواب داد: -پیاز داغش رو زیاد نکن، احمد آقا! و سریع به سمت مانیتوری که تصاویر دوربین‌ها را نشان می‌داد حرکت کرد. به پیشخوان که رسید حساب‌دار هنوز مشغول کار با کامپیوتر بود، ضربه‌ای به شانه‌اش زد و گفت: -نکنه تو یک وقت بیای کمک ها! حسابدار که انگار تازه به خودش آمده بود، عینکش را روی صورتش جابه جا کرد: -چه‌کار کنم آقا کارها خیلی زیاده! آقای بابایی به سمت مانیتور رفت و تصاویر دوربین،مربوط به ربع ساعت پیش از راهروی دستشویی را بالا آورد و بلند صدا زد: -خانم کرمی! و سپس مشغول نگاه کردن شد. دختربچه از دستشویی بیرون آمد، به اطرافش نگاهی انداخت و راهرو را طی کرد و به طرف راست حرکت کرد و بعد از دو سه قدم ناگهان انگار که چیزی توجه‌ش را جلب کرده باشد به سمت راست نگاهی کرد، به این‌جا که رسید تصاویر دوربین قطع شد... آقای بابایی محکم با کف دست به میز ضربه‌ای زد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۴۵ الهام با صدای لرزان جواب داد: -رفته بود دستشویی، یکمی اون‌و
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۶ الهام در حالی که گوشه‌ی شالش را جلوی دهانش گرفته‌ بود، دوان دوان به سمت پیشخوان آمد و چشمان اشکل‌آلودش را به صورت آقای بابایی دوخت. آقای بابایی سرش را بلند کرد و آهی کشید: -فیلم قطع شد خانم کرمی! انگار دوربین‌ها اشکال پیدا کردن؛ باید سریع بریم تمام خیابون‌های منتهی به در پشت رو بگردیم. آوا به سمت در پشت رفته. نظافت‌چی که کمی دورتر ایستاده بود و حرف‌های آن‌ها را گوش می‌داد، بلند گفت: -امٌا در پشت بسته آقای بابایی! آقای بابایی از جا بلند شد و به طرف نظافتچی فریاد کشید: -چه‌کار کنم احمد آقا دیگه عقلم قد نمی‌ده! جز این چاره‌ای هم داریم؟! الـهام بلند گریه کرد و به سمت خروجی فروشگاه دوید و حین دویدن داد زد: -همه خیابون‌ها رو می‌گردم... آقای بابایی و نظافت‌چی و حتی حساب‌دارِ بیخیال، با تأسف به او خیره شده بودند. بعد از لحظاتی که الهام از در خارج شد آقای بابایی رو به شاگرد فروشگاه که حالا به آن‌ها پیوسته بود گفت: -ما هم بریم با ماشین یه دور بزنیم بگردیم. الهام که وارد ماشین شد، چشمش به خرگوش عروسکی آوا که روی صندلی عقب بود، افتاد و آه بلندی از دل آتش گرفته‌اش برخواست و با صدای بلند نالید: -آوا، مامان کجایی... به طرف خیابان‌های منتهی به در پشت فروشگاه حرکت کرد. خیابان بلند و مستقیم را چند بار گشت، نمی‌دانست به کدام سو برود و کجا را جستجو کند. چند باری پیاده شد و از سر استیصال پشت و لابه‌لای یک ردیف شمشادی را که گوشه‌ی خیابانِ باریک و بلند بودند نگاه کرد و هر دفعه ناامیدتر از قبل به سمت ماشین برگشت. بعد از حدود بیست دقیقه خسته و ناامید و هق هق کنان به فروشگاه رفت. نظافت‌چی پیر دلداری‌اش داد: -امیدتون به خدا باشه، پیدا میشه. الهام روی یک صندلی که کنار پیشخوان بود نشست و دستانش را مقابل صورتش گرفت و بلند زار زد. نظافت‌چی لیوان آب‌قندی آورد و با اصرار از او‌ ‌خواست که بنوشد: -خانم این رو بخورید، فشارتون نیفته! آقای بابایی پیداش می‌کنه، مطمئن باشید. و حساب‌دار همچنان خیره به این دو نگاه می‌کرد. بعد از پنج دقیقه‌ای سر و کله‌ی آقای بابایی و شاگرد از پشت در شیشه‌ای پیدا شد و الهام از جا برخواست و سلانه سلانه به طرف‌شان دوید. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۴۶ الهام در حالی که گوشه‌ی شالش را جلوی دهانش گرفته‌ بود، دوان
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۷ آقای بابایی و شاگرد فروشگاه از در وارد شدند و لحظاتی در سکوت به الهام نگاه کردند. الهام گیج و منگ روی یکی از صندلی‌ها نشست. احساس می‌کرد سرش مثل یک هندوانه‌ی بزرگ و تو خالی شده است و آرزو کرد همین الآن از خواب بپرد و این کابوس وحشت‌ناک تمام شود. آقای بابایی فریاد کشید: -کی به دوربین‌ها دست زده؟! همه ساکت نگاهش کردند. ادامه داد: -باشه هیچی نگید؛ ولی الآن حالیتون می‌کنم! به خاطر آبروی فروشگاه هیچ دلم نمی‌خواست کار به پلیس بکشه... و توی جیبش دست کرد و موبایلش را بیرون کشید و با سه ضربه انگشت شماره‌ای را گرفت: -الو، سلام. ببخشید توی فروشگاه ما یه دختربچه مفقود شده... . ناگهان الهام احساس کرد همه‌ی ویترین‌های رنگارنگ و میز و صندلی‌هاو زمین و سقف فروشگاه و آدم‌هایش، مانند امواج دریا بالا و پایین می‌روند و او هم در این دریا در حال غرق شدن است؛ فشار موج او را از روی صندلی بر زمین کوفت و دیگر چیزی نفهمید... . موج‌ها که آرام گرفتند، سرش سنگین شده بود، به زحمت پلک‌های ورم کرده و به هم چسبیده‌اش را از هم باز کرد؛ همه چیز تار بود؛ انگار مهی غلیظ همه جا را پوشانده بود. گرمای دستی را روی پیشنانی‌اش حس کرد و صدایی در گوشش اکو شد: -بیدار شدی مادر؟ در میان فضای مه‌آلود چشمان گریان مادرش را دید. کم کم همه جا واضح‌تر شد. سرمی که قطره قطره مایعی از آن می‌چکید و به رگ دستش وارد می‌شد، تختی که رویش دراز کشیده بود، دیوارهای سفید اتاق بیمارستان... انگار به فکش وزنه‌ای سنگین آویزان کرده بودند، به زور دهانش را باز کرد و بریده گفت: -م.. امان، آ... وا... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۴۷ آقای بابایی و شاگرد فروشگاه از در وارد شدند و لحظاتی در سکوت
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۴۸ مادر دستش را روی شانه‌ی الهام گذاشت: -توکلت به خدا باشه دخترم، ان‌شا‌ءالله پیدا میشه. و بعد پر چادر مشکی‌اش را روی صورتش گرفت و گریست. با صدای ضربه‌ای به در، مأمور پلیس وارد اتاق شد و مستقیم به بالای سر الهام آمد: -سلام خانم حالتون بهتره؟ الهام در حالی که رنگ به صورت نداشت، به زحمت لبان خشکش را باز کرد و آهسته پرسید: -چه بلایی سر بچه‌م اومده؟ مأمور پلیس بعد از مکثی جواب داد: -ما هم برای همین اینجاییم که هر چه زودتر مشخص بشه دختر شما کجاست، ممنون میشم باهامون همکاری کنید و به سوألاتمون پاسخ بدید. و برگه و خودکاری را که به دست داشت، برای ثبت اظهارات الهام بالا آورد: بفرمایید لباس تن بچه چه شکلی بود؛ منظورم رنگ و مدلشه. قطره اشکی از گوشه چشم الهام چکید و با صدای گرفته گفت: -شومیزِ قلب‌‌ مشکی با زمینه سفید و شلوار جین مام استایل مشکی و کفش راحتی سفید، یه گل‌سر سفید هم روی سرش بود. -رنگ موها و رنگ چشم و مشخصات ظاهری بچه؟ -موهای فر قرمز بلند؛ قد نود سانت؛ سه و سال و هشت ماهشه؛ پوست سفید؛ چشم‌ها مشکی. -هدف شما از رفتن به اون فروشگاه چی بود؟ و اگه میشه از اول تعریف کنید که بچه چه‌طور گم شد. الهام نفس عمیقی کشید: -من بلاگرم برای کار تبلیغاتی رفته بودم. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۴۸ مادر دستش را روی شانه‌ی الهام گذاشت: -توکلت به خدا باشه دختر
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۹ و ناگهان چشمانش را درشت کرد و به مأمور پلیس خیره شد: -اصلاً چه اهمیتی داره من برای چه هدفی اون‌جا بودم؟! شما رو به‌خدا زودتر بگردید و بچه‌م رو پیدا کنید. مأمور پلیس لب پایینش را گزید و بعد از مکثی شروع به صحبت کرد: -آروم باشید خانم؛ گاهی جواب این سوألات به ظاهر بی اهمیت می‌تونه سرنخ‌های مهمی رو آشکار کنه! و ضمناً برای کامل شدن پرونده و تکمیل تحقیقات و مراحل اداری لازمه. شما الآن یک روز و نصفی هست که اینجا خوابیدید، سرکار خانم، این پرونده مربوط به گم شدن یک بچه هست پس نمیشه در اون تعلل کنیم تا حال شما کاملاً خوب بشه. امروز آگهی گم شدن دخترتون توی روزنامه‌ها و در سطح شهر و شبکه‌های اجتماعی قرار گرفته؛ پس مشکلی از این لحاظ نیست. لطفاً زیر این برگه رو امضا کنید تا موقتاً از حضورتون مرخص بشیم. و کاغذ را به طرف الهام گرفت. الهام دست بی‌جانش را بالا آورد و آن را امضا کرد. پلیس که اتاق را ترک کرد، به مادرش نگاهی کرد و پرسید: -کی شما رو خبر کرد؟ مادر در حالی که اندوهی عمیق در چشمانش بود لبخند کم‌رنگی زد: -مسئولای بیمارستان؛ شماره‌م رو از توی موبایلت پیدا کردن... چقدر دلش برای این صورت تنگ شده بود؛ لب‌هایی که همیشه می‌خندیدند؛ و چشم‌هایی که حالت عصبانیت یا ناراحتی وشادی یا تعجب را نشان می‌دادند؛ ولی حالا این خنده تقریباً از روی صورت مادر محو شده بود و چهره‌ی شادابش پر از چروک. مگر می‌شد که در عرض دو ماه این‌قدر پیر شده باشد؟! -اومدی سرزنشم کنی مامان؟ اشک از هر دو چشم مادر باریدن گرفت: -نه دخترم، اومدم ببرمت خونه... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۴۹ و ناگهان چشمانش را درشت کرد و به مأمور پلیس خیره شد: -اصلاً
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۰ احساس کرد در این شرایط هیچ چیز نمی‌تواند مانند گرمای آغوش مادر و طنین صدای آرام‌بخش پدر تسلایش باشد. نگاه ملتمسانه‌ و پر از اشکش را به صورت مادر دوخت و پرسید: -بابا کجاست؟ -همین‌جا، بیرون اتاق، می‌خوای صداش کنم؟ گلویش از شدت فشار میل ترکیدن گرفت و نتوانست سخنی بگوید، سرش را به علامت بله، تکان داد. پیرزن بلافاصله به بیرون اتاق رفت و پس از لحظاتی در با صدای ضربه‌ای باز شد و پیرمردی قدبلند و چهار شانه با محاسن سپید وارد اتاق شد. هر دو خیره در چهره‌ی هم نگاه کردند. در عمق چشمان قرمز پیرمرد غمی بزرگ لانه کرده بود. الهام سکوت را شکست و صدای لرزانش در فضای اتاق پیچید: -فکر می‌کردم دیگه بهتون نیازی ندارم؛ ولی بابا، نمی‌دونم اگه تو این شرایط کنارم نبودید، چه‌کار می‌کردم... پدر به طرف الهام رفت و سرش را در آغوش گرفت و هر دو بلند گریستند… . دو ساعتی از مرخص شدن الهام از بیمارستان گذشته بود و او در کنار پدر و مادرش با بی‌حالی به انتظار احضار به اتاق بازپرسی روی نیمکت راه‌روی آگاهی نشسته بود. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۰ احساس کرد در این شرایط هیچ چیز نمی‌تواند مانند گرمای آغوش ما
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۱ سرباز صدا زد: -خانم الهام کرمی. الهام بلافاصله از جا برخاست و به سمت اتاق رفت و بعد از چند قدم به آن‌جا رسید. کمی مکث کرد و ضربه‌ای به در زد و وارد شد. چشمش که به سرهنگ آگاهی خورد رعشه‌ای به تنش افتاد؛ تابه‌حال پایش به همچین مکانی باز نشده بود و همیشه از پلیس واهمه داشت. سرهنگ سلامی کرد و با اشاره دست او را به نشستن روی صندلی مقابل دعوت کرد: -بفرمایید خانم. وقتی با پارچ شیشه‌ای، لیوان روی میز را پر از آب کرد و به او تعارف کرد، الهام حس کرد که سرهنگ، ترس و اضطراب و دلهره را در چهره‌اش دیده است. -مرسی، آب نمی‌خورم. سرهنگ لیوان آب را روی میز گذاشت و گفت: -ما شما رو اینجا خواستیم تا چند تا سوأل کوچیک ازتون بپرسیم، ان‌شاءالله که دخترتون هر چه زودتر پیدا بشه. الهام بدون هیچ عکس‌العملی خیره نگاهش کرد. سرهنگ ادامه داد: -بسیار خوب، لطفاً ماجرا رو از اول بدون هیچ کم وکاستی تعریف کنید. الهام نفس عمیقی کشید و سپس به حرف آمد: -من توی اینستا بلاگرم. اون روز هم برای کار تبلیغاتی به همراه دخترم به فروشگاه قنادی شادیما رفتیم. -ساعت خروجتون از منزل و ساعت ورودتون به فروشگاه رو بفرمایید. -ساعت سه و نیم بعد از ظهر از منزل خارج شدیم و چهار و ربع اونجا بودیم. -قرارتون همین ساعت بود؟ -نه قرار ساعت چهار بعد از ظهر بود ولی من کمی دیر رسیدم. -خب ادامه بدید. -اونجا میز سرو شیرینی از قبل چیده شده بود و من به شاگرد فروشگاه پیشنهاد دادم ازمون فیلم بگیره. ساعت چهار و چهل و پنج آوا حالش بهم خورد و به سمت دستشویی رفتیم، صورتش رو شستم و بچه راهی سرویس بهداشتی شد. صدای الهام لرزید و با گریه آمیخته شد. صورتش را در میان دستانش گرفت: من یه گشت کوچیک همون اطراف زدم و سرگرم اجناس شدم و زمان از دستم در رفت؛ ده دقیقه بعد که به سمت دستشویی رفتم... تا ساعت پنج فروشگاه رو دنبالش گشتم حدود ده دقیقه. ده دقیقه‌ای هم با صاحب و کارمندای فروشگاه اونجا رو گشتیم. تا ساعت پنج و چهل دقیقه هم خیابون‌های اطراف رو گشتیم... صدای گریه‌اش بلند شد و نتوانست ادامه بدهد. سرهنگ به حرف آمد: -محیط بررسی شده و تمام افراد حاضر در فروشگاه در حال بازجویی هستند، اما می‌خوایم بدونیم خودتون به کس خاصی مظنون نیستید؟ مثلاً دشمنی... الهام سرش را بالا آورد و دستمالی از جیبش بیرون کشید و بینی‌اش را پاک کرد و با صدای تو دماغی گفت: -نه، من دشمنی ندارم، صاحب فروشگاه می‌گفت دوربین‌ها دستکاری شده، آخه حتی اگه به فرض دشمنی هم داشته باشم، توی فروشگاه چه کار می‌کرد با درهای بسته؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۱ سرباز صدا زد: -خانم الهام کرمی. الهام بلافاصله از جا برخاست
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۲ سرهنگ دستی به محاسن جوگندمی‌‌اش کشید: -هر کسی می‌تونه توی اون ماجرا دست داشته باشه؛ حتی اگه در اون بازه زمانی توی فروشگاه نبوده باشه. طبق اظهارات دیروز پدرتون شما از همسرتون جدا شدید، چه‌قدر احتمال می‌دید کار ایشون بوده باشه؟ الهام قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشمش در حال سر خوردن بود با پشت دست پاک کرد و جواب داد: - تمام فکر و ذکر همسر سابقم خانم جدیدشه بعید می‌دونم که کار اون باشه؛ هر چند احتمالش هم هست که خانمش خواسته باشه از من انتقام بگیره. سرهنگ دستی را که در آن خودکار داشت بالا آورد و زیر چانه‌اش گرفت: -انتقام؟ شوهر سابقتون با همسرشون از چه طریق آشنا شدن؟ و علت جدا شدن شما چی بوده؟ الهام برای لحظه‌ای نوک انگشت شست و اشاره را به دهان برد و جوید و بعد تأملی کوتاه جواب داد: -ما یک پیج خانوادگی توی اینستاگرام داشتیم که تمام لحظات زیبامون رو توی اون به اشتراک می‌گذاشتیم به طوری که خیلی از فالوورها به خوشبختی‌مون غبطه می‌خوردن. سرهنگ خودکار را روی میز گذاشت: -واقعاً این‌طور بود؟ الهام سرش را پایین انداخت: -نه راستش ما فقط اوقات خوبمون رو جلوی چشم همه به نمایش می‌گذاشتیم. من توی دانشگاه با نیما آشنا شدم و ازدواجمون سنتی نبود، اوایلش خانواده‌اش و مخصوصاً مادرش خیلی طعنه می‌زدن که خودت رو به پسرمون چسبوندی؛ ولی نیما همیشه پشت من بود تا اون‌جا که با خانواده‌اش قطع رابطه کردیم و بعد از قطع رابطه زندگی خوب و آرومی داشتیم. من به خاطر اینکه هزینه اضافی بهمون تحمیل نشه دانشگاه رو رها کردم و نیما نصف روز درس می‌خوند و نصف روز کار می‌کرد. من هم برای سرگرمی و دلخوشی این پیج رو درست کردم. تا این‌که کرونا شروع شد و دانشگاه‌ها مجازی شد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh
جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۲ سرهنگ دستی به محاسن جوگندمی‌‌اش کشید: -هر کسی می‌تونه توی او
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۳ بعد از ظهر که نیما از کار برمی‌گشت، یک‌سره سرش توی گوشی بود و توجه‌ش به من و دختر چند ماهه‌مون کم شده بود. من هم که به شدت احساس کمبود می‌کردم منتظر کوچکترین فرصتی بودم تا خوشبختیم رو ثبت کنم و توی پیج به اشتراک بذارم. حتی گاهی با زور نیما رو مجبور می‌کردم برام گل و شکلات تهیه کنه یا با هزار جنگ یک رستوران می‌رفتیم؛ ولی همین که با عکس و فیلمش خیلی‌ها غبطه می‌خوردن کلی لذت می‌بردم؛ تا اینکه اون اواخر نیما به طور کل به ما و خونه و زندگیش بی‌توجه شد و تمام زندگیش شد موبایلش. شب‌ها تا صبح بیدار بود و معلوم نبود به کی پیام می‌فرسته. من هم چون راه چاره‌ای نداشتم و فکر می‌کردم از طرف خانواده‌م حمایت نمی‌شم در حالی که دلم آشوب بود سکوت می‌کردم. سرهنگ با ناخن انگشت شست گوشه‌ی بینی‌اش را خاراند: -به چه دلیل فکر می‌کردید که از طرف خانواده حمایت نمی‌شید؟ الهام بلافاصله جواب داد: -چون که مخالف این وصلت بودن. خانواده‌ی من به شدت مذهبی هستن ولی نیما و خانواده‌ش زمین تا آسمون با اون‌ها فرق می‌کردن. -خب ادامه بدید. الهام بعد از مکثی، دوباره به حرف آمد: یک شب که خواب بود، یواش گوشیش رو از دستش بیرون آوردم و پیام‌های اینستاش رو چک کردم، چیزهایی که می‌دیدم باورم نشد، بیتا یکی از نزدیکترین دوستانم بود... -از چه طریق با این بیتا خانم آشنا شدید؟ -مجازی، توی همون اینستاگرام. -از نزدیک هم دیده بودیدش، رفت و آمد خانوادگی هم داشتید؟ -خیر! من خودم رو زرنگ‌تر از این می‌دیدم که پای یک زن تنها رو به خونه و زندگیم باز کنم. سرهنگ عینکش را از روی چشمانش برداشت و روی میز گذاشت: -بسیارخوب، ادامه بدید. -توافقی از هم جدا شدیم و مهریه‌م رو در ازای حضانت بچه بخشیدم و با تمام پس‌اندازی که داشتم یک خونه کوچیک اجاره کردم و تمام وقت مشغول به کار شدم و آوا رو هم برای نگهداری می‌فرستادم مهد. تا اینکه وقتی سه سال و نیمه بود حس کردم این‌جور نمیشه زندگی کرد و از طرفی هم پیجمون هنوز فالوور زیاد داشت،به پیشنهاد دوستان رسماً کار بلاگری رو شروع کردم و درآمدش بد نبود و دیگه سر کار نرفتم. -کار قبلیتون چی بود؟کسی از همکارها باهاتون مشکلی نداشت؟ -فروشنده یک بوتیک بودم و همکاری نداشتم جز یک صاحب کار پیر که در روز یکی دوبار سر می‌زد به اون‌جا.بعداً شنیدم فوت کرده. سرهنگ، برگه‌ای را مقابل الهام گذاشت: -توی این برگه اسامی و شماره و آدرس تمام کسانی رو که باهاشون رفت و آمد دارید یا احیاناً مجازی ارتباط دارید یادداشت کنید. الهام ناگهان مثل این‌که چیزی یادش آمده باشد، مانند برق گرفته‌ها خشکش زد و بعد از چند ثانیه به حرف آمد: -من یک پیام تهدید هم داشتم! ولی جدیش نگرفتم. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh