eitaa logo
جیم
126 دنبال‌کننده
147 عکس
160 ویدیو
0 فایل
نقطه‌ی‌جیم
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ صحنه‌ای زیباتر و تماشایی‌تر از حالت گونه‌ها و اخم ابروی مردی نیست که در وسط گستره‌ی آفتابی صحرایی راست و استوار ایستاده است و منتظر، چشم به‌افقِ دور انداخته است و به‌نشان از حیرتِ جانکاهِ درونش باد به‌سر و صورتش می‌وزد و موهای گندمی‌اش را که نشان از پختگی دارد هم‌دست محاسنش به این‌سو و آن‌سو می‌برد. آسمانی پهن دورتادور او را فراگرفته‌است و بخوبی فشار دیدگان آسمان را بَر، بر و دوشش احساس می‌کند. در آن گستره هیچ‌چیز نمی‌تواند دیدِ او را حد بزند. او اینگونه با تماشای میلیارد ها ذره که به‌زیر پایش کشته و بی‌جان افتاده است و با دست توانمند باد جابجا می‌شوند سخن آسمان با خود را در می‌یابد؛ او هیچ‌چیز نیست و از همین طریق از هر توجهی به‌خود بیزار است. و از سویی وقتی که تمام‌قد خود را یگانه آینه‌ی پهنه‌ی صحرا وقتی که بر روی بلندترین، فراز آمدگیِ شن‌ها راست قامت ایستاده است می‌بیند در می‌یابد که خود همه‌چیز است. و این‌دو را که حیرت  در درونش جمع آورده می‌توان در لختی دستانش که به عقب و جلو همگام گام‌هایش افشانده می‌شوند دید. از طرفی لبخندِ تک تکِ اجزایِ ریز و درشت صورتش او را انیس دل هر بیننده می‌کند. و آن‌ها که تیزبین‌اند خبر ملاقات شیرینی میانه میدان افق‌ها در وجودش می‌خوانند ملاقاتی که اجابتِ پرسشِ هر حیرانِ دور و یا نزدیک‌افتاده‌ای است. او قرار دلِ بی‌تاب و قرار هاست و از همین‌جهت او نه یک ناظر و تماشاگر بلکه یک گوش‌سپرده است؛ او می‌توانست در میانِ جمع، یکی از خیل تماشاچیان و بدن‌های متراکم باشد. ولی در نظرش این گوش سپردن بسی گیراتر و باورپذیرتر آمده. چرا که هرگاه صدای جمعی را از دور شنید به خواست و تمنای آنها نزدیک‌تر شد و خواست تا لبیک‌گو و اجابتِ چنین تمنایی باشد و حقیقت این تمنا را با مقاومت زمینِ زیر پا که او را به جلو می‌راند در میان می‌گذارد. اما در درنگی خود را پا در هوا و معلق احساس می‌کند و این لحظه‌ تدارکِ دیدار است او دارد امتحان می‌شود چرا که دیگر هیچ‌صدایی نمی‌شنود و یکه و تنها و غریب است هرم آفتاب شدیدتر شده زمین دیگر عمق دریایی است که هر استخوانی را می‌شکند. و ظلماتِ پی‌درپی‌اش هر روح استواری را از پا در می‌آورد. باد بی‌جهت از هر سو می‌تازد و هیچ‌چیز راهبر نخواهد بود. و اگر پایداری بی‌دلیل نباشد همه‌چیز تکذیب می‌شود یاس دل را پر می‌کند و ترس، بخل می‌ورزد دل می‌لرزد و درِ روزنه امید را می‌بندد. روزنه‌ای که قرار است یک لحظه بعد در عمق تاریکیها بچشم آید تا دستی از آن برآید و دستگیرِ غریق شود. و او که ترسیده باید پا در مهیب‌ترین و تهی‌ترین لحظه‌ی زندگی بگذارد. Eitaa.com/jeeeem
فریبم دادی وقتی که خوابِ گام‌هایِ شوخِ تو بودم و تمام قد قاب پنجره‌ام را پر کردی و اسب‌هایِ آبی و سرد سایه‌ات با غرور پیوسته مثل دست‌های پیانیست هنرمندانه بر قلبِ سیاه و روشنِ من می‌تاخت. و سپس برجِ نگاهِ شگفت و سنگینت را که به ‌طلا مزین بود و در فقر چشمان من بسانِ (بی‌نیازی) می‌درخشید با زهرخندِ زنخِ کنارِ لبت از اوج نگاهت بر کام من هوار کردی. و خیالِ دهنم آنقدر گس شد که زبانم آن‌را با شیرینی اشتباه گرفت. قابِ خلوتِ من از استغنای تو پر بود. من از شدت تاریکی دست‌ها را حمایل چشم‌هایم می‌کردم و تا مدتی چیزی نمی‌دیدم و تیره‌بخت‌ترین شبی بودم که ماه به عمرش می‌دید ولی باز (هیچ) را بجا نمی‌آوردم. صبحی که از خواب تو برخاستم دیدم که حتی فرش زیر پایم را نه ( یادم را ) ربوده‌ای. از سر عادت دست‌ها را سایه‌بان چشم‌ها کردم باز هم شبحی از گذشته (حروفی گنگ و نامفهوم هم‌دست تصاویری مرموز) خاطره‌ای دور و دست‌نیافتنی داشت مثل مگسی دیوانه‌ام می‌کرد و ناگاه، برقِ باوری سخت ناباور. پریشانی‌هایم رازگونه نجوا می‌کرد: (من خواستار همین بود‌ه‌ام). و عقدم را بجای تو با هیچ نه در آسمان‌ها که در زمین بسته‌بودند. آنقدر که امروز دیگر دامنی هستم بصورت، گسترده و پروار از نطفه‌ی طفل‌های بیابانی. هر چه بخلِ رعدِ یاس می‌غرد شب‌های سرد و ساکت من پهن‌تر می‌شود وقتی چشم تیزِ خورشید می‌بُرّد من درخشنده‌تر تازه‌تر می‌شوم. هر چه باد می‌تاراند بمن افزوده می‌شود. بیابان تنها طفلِ زاییده‌ی تاختنِ تیغِ بی‌رحمیِ این جهان است همچو مرگ  مولودِ تیغ‌های بی‌امان Eitaa.com/jeeeem
می‌بینی که؟ باز دارم می‌نویسم هیچ هیاتی و نه هیچ روضه‌یی فقط موکبی و انتظار و اگر راستش را بخواهی نمی‌دانستم چشم براه که هستم و باز اگر راست‌ترش را بخواهی اصلا نمی‌دانستم منتظرم تا اینکه باز از دور شانه‌های تو پیدا شد تو آمدی با مَشکی از اشک سوغاتِ سرداب ناکجاآبادت پس از تو برای حسینِ هیچ‌کسی اشک نریختم اصلا برایم هیچ حسینی جز تو وجود ندارد تو ! راستی یک سالی را نبودی و من حسرت، شاید ولی فریبِ هیچ قطره‌‌‌ی اشکی را نخوردم اگر محتاج تواَم تو خود هواداری کن واگر محتاج خودم بگذار تا باز دوام بیاورم باور کن اگرجایی جز اینجا داشتم بساطم را جای دیگری پهن می‌کردم تا دیدار دوباره خدا نگهدارِ دوستی‌مان که این دنیا بیش از هرچیزی دشمنِ دوستی ماست Eitaa.com/jeeeem
سخت است کلماتم فضا را پر نمی‌کنند این چند روز نوشتم نه مثل بیشتر اوقات بر روی کاغذ نه! بلکه مثل همیشه در سرم وقتی که به‌جایی خیره ماندم و تا بخودم آمدم پاشدم بنویسم دیدم که نمی‌شود هیچ‌وقت نمی‌شود نمی‌دانی از کجا شروع شد هیچ‌گاه نمی‌دانی و حالا هم نمی‌دانی از کجا شروع کنی و اگر بنویسی بی‌سر و ته می‌شود: فضا تهی است رفتن تکرار می‌شود نبضی قدیمی همچو خاطره‌ای ضربان قلب مرا راه می‌برد می‌روی تو هم مثل همه دسته‌هایی که مثل درخت همه جا سبز می‌شوند دسته دسته شاخه‌هایشان شانه‌هایم را می‌خوانند و می‌گذرم بغضی را فرو می‌برم و به‌جای آن که آه بکشم ها می‌کنم وجودِ سراپا غریب، سرد و تنهایم را هاااا ... این پهنه بیش از اندازه‌ی من است کلماتم عاجزاند ناگهان دسته‌های درخت با شاخه‌هایشان تکرار کن تکرار کن! و شانه‌های من هم‌سرایانه می‌خوانند: تاریک باش! روان باش! تاریک‌تر! مرا می‌پایند ... اشک نباید بریزد! بجایش ها می‌کنم لب بر می‌چینم چه شهر کوچکی! شهر ما محدود است چه کلماتی شهر ما را ساختند!؟ که این پهنه از نفسم می‌اندازد؟ Eitaa.com/jeeeem
دستیم افتاده در گوشه‌ی معبر شالیم بر شانه‌ افتاده‌ایم از سر تقدیر بی‌داور تردید بی‌باور چیزی شبیه این عیسای بی‌مادر شب‌ها که می‌خوابیم تا صبح می‌باریم تا صبح بیماریم بی‌یار بیکاریم مشقیم بی‌تکلیف در دفتری مکتوم عشقیم بی‌فرجام تا یوم نامعلوم ما را ببر باخود ما بی‌تو می‌لیزیم ما چیز‌هایی کم ما بی‌تو ناچیزیم Eitaa.com/jeeeem
شهرِ بااحترام شهرِ فهمیده خواننده‌ی عزیز خنده‌ات نگرفت ؟ شهرِ امیدوار شهرِ آینده شهری که ما ساختیم ... شهر آینده که ساکنانِ فهمیده‌اش به‌هم احترام می‌گذارند و همین روزها یکی‌شان موفق شده بدون اینکه دم به‌تله بدهد پا در دهه‌ی سومِ زندگی بگذارد و مغازه‌ای تاسیس کند و بر روی ویترینِ مغازه‌اش خوانا بنویسد دست نزنید! به‌هیچ‌چیز دست نزنید! (تو گویی نوشته‌اند: اینجا خانه‌ی من است! ورود ممنوع ) راستی این شهر خانه‌ی کیست که ورود همه به آن ممنوع است؟ و این دست، چیست که با لمسِ چیزی واردش می‌شود؟ خیال می‌کنم دستانم چیزی ماورائی‌اند این دست چقدر محتاج است! و چقدر محتاجید که از ورود به هرچیزی ممنوع شده‌اید. این روزها حتی از دست دادن ... مگر با لمس کردن، چیزی می‌دزدید که از همه‌چیز بریدندتان ؟ و امروز حتی از دست دادن هم محرومتان کرده‌اند ؟ مثل زندانی‌ها سهمتان فقط یک صفحه است که باآن عکس هرچیزی را لمس کنید و از پشت ویترینش مثل کودکی با حسرت زیر چانه‌ام باشید و به هرکجا خواستم زل بزنیم نه ! من باور نمی‌کنم که این فقط یک سوئ ظن باشد. آدم‌ها نگرانند دست‌هایم به‌چیزی بخورد و از آن پس آن مالِ من شود مثل دزدها آدم‌هایی که حافظه‌شان پر از خاطره‌ی بد است از دست دادن، به کسی و از دست دادنِ کسی آدم‌هایی که دور خانه‌ی دلشان حصاری از تن کشیده‌اند و بر پیشانی‌شان نوشته است کرونا شهر آینده شهر فهمیده کربلاست که دستان محتاج، خود را بسوی ضریح می‌کشند و یکدیگر را در آغوش می‌کشند و بهم دست می‌دهند و از دست می‌دهند و بدست می‌آورند شهری که ویترین و ورود ممنوع ندارد شهری که فقط تماشایی نیست لمس کردنی است شهری که دست‌ها بکار می‌آیند کربلا درون کسانی است که هنوز دست دارند و از ترسِ دست دادن پا نمی‌دهند و هر لحظه نگران این نیستند که دُم به تله ندهند بلکه دست‌ها، بازِ باز است مثل دستان خدا قالت الیهود یدالله مغلوله غلت ایدیهم بل یداه مبسوطتان Eitaa.com/jeeeem
وقتی خالی از قصه‌ای کارت می‌شود (ننوشتن) و اگر بنویسی باز ننوشته‌ای فقط دور و برت را شلوغ کرده‌ای مثل اتاق‌ها خانه‌ها زندگی‌ها. شلوغ کرده‌ای که باور نکنی خانه لختِ لخت است تا از ترس دق نکنی! و وای که صدایِ حوصله‌ی بی‌انتهای رسول هم درآمد که مباهات نکنید به زینتِ زیادی صوم و صلات مثلِ پر کردن دندانی که پوک شده و روکشِ طلایش کرده‌ای تا باور نکنی: زندگی پوک شده و دندان بی‌اهمیت. معنای زندگی! دروغی تو! چراغ‌های شب را تاریکی‌ام باور نمی‌کند خانه‌ی خالی! تنهایی‌ام گل‌هایت را باور نمی‌کند هان ای شلوغی هیاهویت را زبانِ بسته‌ام باور نمی‌کند گمگشتگی را اما بنده‌ام و از این‌رو چیزی را که گمگشته‌ام کرده باور دارم Eitaa.com/jeeeem
کَانّی غداهَ البین یومَ ترحّلُوا لَدی سَمُراتِ الحیِّ ناقِفُ حَنظَل تو گویی در سپیده‌دمِ (بین) پای درختان سمره حنظل می‌شکافم همان روزی که کوچ کردند و من هنوز در این بینم میانِ رفتن و نرفتن شب‌ها دردِ شکّ می‌کشم و روز را اشکِ عجز، می‌گریم دوست دارم همین میان بمانم نه وصلی که باشدم و نه فراقی Eitaa.com/jeeeem
باسمه تعالی اعتراف ؛ بالاخره هر یک از ما دلبسته‌ایم دلبسته‌ایم یعنی زنده‌ایم و بدون آن نمی‌ماندیم مثل همه‌ی خودخواه‌هایی که خودشان را کشتند خب ؛ من مریض شده‌ام در شبی که هوای سرد از همیشه متعادل‌تر شده بود تا همینجا باید متوجه شده باشید چه می‌خواهم بگویم حرفم را زدم من آدم مغروری‌ام و اعتراف برایم سخت است همین حالا که کسی از اینکه در هوای به این خوبی کاپشن پوشیدم جا خورد و چشم درشت کرد ( بعلامت تعجب ) خودم را گم و گور کردم یا همین چند شب پیش داشتم می‌مردم و همه‌ی فکر و ذکرم این بود که کسی مرا در آن حالِ یک قدمی مرگ نبیند اما هنوز اعتراف نکرده‌ام صبر کنید می‌گویم دیشب دلم گرفت نمی‌دانم از کجا ولی گرفت و خواستم کسی نفهمد فریب خورده‌آید اگر باور کنید اسم این‌ها اعتراف باشد نه نیست و اگر اعتراف کنم خوب می‌شوم بارها تجربه‌اش کرده‌ام ولی هنوز باور نمی‌کنم این یکی دیگر از مریضی‌های من است آخر تا حالم خوب شد شک می‌کنم و می‌گویم مریضی مریضی است وبا دوا خوب می‌شود هه! خب بنظرتان اعتراف کنم و زنده بمانم ؟ و خواسته غرورم بشکند و یا ناخواسته غرورم بشکند؟ البته فرض این است که مرده‌ها غرور ندارند ولی اشتباه می‌کنند اصلا آدم بدون غرور نمی‌میرد ببینید چقدر طفره رفت تا اعتراف نکند هه! من دیشب ناراحت شدم و غرورم اجازه نداد سرپا بمانم لذا رفتم زیر پتو و دراز کشیدم و این اول قدم مردن است یعنی همه مرده‌ها افقی‌اند بعد خوابیدم و بی‌جان و رمق افتادم و بدنم سرد شد و این همه می‌دانیم قدم دوم مردن است و قدم سوم همین‌جاست که حقیر در خدمتتان است دعا کنید خوب شوم یعنی اعتراف کنم که این‌کار فقط از خدا ساخته است واگرنه همه عهد شکنان می‌دانند مغرورند و دروغ می‌گویند فکر کنم اسم خدا که آمد اعتراف کردم من عهد شکسته و دروغ گفته‌ البته منظورم این نیست که خلاف واقع گفته‌ام نه بهتر است بگویم دروغ رفته‌ام لذا مریض شده‌ام Eitaa.com/jeeeem
🔈 پادکست ضربان مادر 🔹 بشنوید 🔸 آنگاه که هیچ رازی در میانه نبود … و قرار بود حجاب از رخ زنانگی واژه‌ها برگیریم حسین بن علی آمد و در میانه بیابان قرار گرفت عاشقانه دست جنباند و بر لحیه ‌ی سپید خود زد نگاه به آسمان داغ دلش انداخت. فرمود .... Eitaa.com/jeeeem