eitaa logo
قهتاب(جیران مهدانیان)
168 دنبال‌کننده
36 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ای وای از این ای وای از این از دست دادن‌ها… ای مرگ از جان رفیقانم چه می‌خواهی… چیزی بگو! آرام کن آشفتگی‌ها را در سینه‌ها این بغضِ سر‌سنگین نخواهد ماند… علیرضا قربانی/ روزهای بی‌قرار
هدایت شده از [ هُرنو ]
به یاد خواهرمان ، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید. 👇 https://iporse.ir/6251613 بخوانیم تا برایمان بخوانند... نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
هدایت شده از گاه گدار
هدایت شده از گاه گدار
چالشی گذاشته بودم برای پذیرش استادیار در مدرسه نویسندگی مبنا. بهترین هنرجوها تویش شرکت کرده بودند و من باید تعداد کمی را انتخاب می‌کردم. چالش چهار مرحله داشت، یک مرحله‌اش فرستادن یک صوت بود. باید یکی از تکنیک‌های نویسندگی را درس می‌دادند تا ارزیابی کنم بلد هستند نکته‌ای را آموزش بدهند یا نه. میثاق رحمانی پیام داد که نمی‌تواند صوت بفرستد. گفتم بدون صوت تدریس نمی‌شود توی چالش شرکت کرد. پرسیدم چرا نمی‌خواهد صوت بفرستد؟ گفت نمی‌تواند حرف بزند، گفت همیشه ماسک اکسیژن روی صورتش هست و صدایش جوهر ندارد. فکر این‌جایش را نکرده بودم. پرسید راهی ندارد؟ پرسید می‌شود تدریسش را تایپ کند؟ جوابم معلوم بود، نه. استادیار باید با هنرجوهایش حرف می‌زد و تعامل می‌کرد. متن‌ها به اندازه صوت‌ها جان نداشتند. راستش را بخواهید ترسیدم بگویم نه، چیزی توی ذهنم می‌گفت اجازه نداری به خاطر بیماری فرصت شرکت در چالش را از کسی دریغ کنی. قبول کردم اما همان وقت گفتم که متن باید به اندازه تدریس صوتی خوب باشد و هنرجو را توجیه کند، گفتم کار سختی است ولی اشکال ندارد، شما متن بفرستید. من توی چالش استادیاری بی‌تعارف هستم، سخت‌گیر می‌شوم و رودربایستی‌ها را می‌گذارم کنار. میثاق رحمانی توی چالش استادیاری ۸۵ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز گرفت که امتیازی واقعا بالا بود و وارد مصاحبه شد. مصاحبه ما هم به صورت متنی پیش رفت و بالاخره در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ عضو گروه استادیاری مبنا شد. حالا در ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ایستادم روبه‌روی تابوت میثاق رحمانی و برایش نماز خواندم، رفتم پای قبرش و برایش تلقین خواندم، دست توی خاک‌های قبرش فرو بردم و فاتحه خواندم. من فکر این‌جایش را نمی‌کردم. در همه این روزهای همکاری که کار توقف و تعطیلی و مرخصی نداشته، میثاق رحمانی یکی از همراه‌ترین‌ها با مبنا بود. میثاق رحمانی کار خودش را کرد، آجرهایی در ساختمان مبنا گذاشت و رفت. حالا من مانده‌ام با جمع خوبی از دوستان و همکارانم که باید راه را ادامه بدهیم. قله‌های بزرگی هست که باید فتحش کنیم و آن بالا در روز افتخار جای دوستان از دست داده‌مان را خالی کنیم و باز راه بسازیم تا قله‌هایی بلندتر. من به خدا خوش‌بینم، می‌دانم هر چه برای ما و دوستان‌مان رقم می‌زند، خیر است. خیری که گاهی البته تلخ است و‌ گاهی شیرین. ما خدای خوبی داریم، این را حالا عیان‌تر از هر وقت دیگر و هر کس دیگر، میثاق رحمانی می‌فهمد و حتما شهادت می‌دهد، ما ولی صدایش را نمی‌شنویم، مثل روزهایی که این‌جا بود، با ما بود ولی صدایش را نداشتیم. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
سایه عزیزم خدا می‌داند با دیدن این لوح و آن فیلم کوتاهی که اسمت را صدا زدند چه‌قدر ذره ذره وجودم‌ ذوق کرد و لب‌هام کش آمد. من منتظر آن روزی هستم که جشن امضای کتابت بیایم و اشک‌های خوش‌حالیم گوله گوله روی همان امضای تو بچکد و جوهرش را پخش کند🥹 قلمت پر توان‌تر در مسیر حق و حقیقت! کابینت‌هایت پر کتاب‌تر! کشوهایت پر نسکافه‌تر! میزت پر ساقه‌طلایی‌تر!
ما این‌جاییم، کنار دوستان کتاب‌خوان‌مان در حلقه کتاب مبنا، دم‌نوش حلقه کتاب می‌‌نوشیم و از آقای حقیقت مترجم کتاب«بندها» درباره داستان و ترجمه می‌شنویم.
I’m listening to New folder | پادکستِ نیوفلدر on Castbox. Check it out! https://castbox.fm/vc/3400923
لینک پادکست را برای‌تان گذاشتم
_ خواندن دو رکعت نماز بعد از نماز ظهر و عصر زیر آسمان این جمله را در لیست اعمال امروز خواندم. وقتی توی گوگل جستجو کردم اعمال عرفه و برایم لیست بلند بالایی آورد. قبلش نوشته بود زیارت امام حسین من سال‌هاست حسرت یک زیارت عرفه بر دلم مانده، حسرت امسال هم برود و بست بنشیند تنگ آن حسرت‌های سال‌های قبل. عرفه امسال را ماندم خانه. کوثر با دوستش رفت حرم و من می‌مانم و این دو دلبرک از جمع و شلوغی و‌گرما گریزان! دستم را دراز می‌کنم و دستگیره در تراس را فشار می‌دهم . در که باز می‌شود انگار در کمد اقای ووپی باز شده است. کوهی از بازیافتی‌های‌جمع شده به سمتم سرازیر می‌شود. از خیر نماز خواندن زیر آسمان می‌گذرم و به یکی از اتاق‌ها پناهنده می‌شوم. دو رکعت نمازم را در یک اتاق کوچک‌ و‌ زیر سقف می‌خوانم. احساس می‌کنم نمازم از سقف بالاتر نمی‌رود. صفحه گوگل را باز می‌کنم و اعمال بعدی را از نگاهم می‌گذرانم. چهاررکعت نماز که در هر رکعتش بعد از حمد پنجاه تا قل هوالله دارد. با یک حساب سر انگشتی چهاررکعت بیشتر از یک ساعت طول می‌کشد. یاد مشق‌های کیلویی که ما دهه شصتی‌ها می‌نوشتیم به‌خیر. وسطش چند صفحه را جا می‌زدیم. معلم هم آن‌قدر بی‌کار نبود بنشیند مو را از ماست بکشد بیرون. نماز پنجاه تا قل‌هواللهی را جا می‌زنم. گزینه بعدی دست کمی از این ‌یکی ندارد. صدتا قل هواالله و صد تا ایة الکرسی. دست به ریش نداشته‌ام می‌کشم و رو به خدا می‌گویم: این دو تا هم لطفا بی‌خیال شو خدا جون. وقت ناهار بچه‌ها شده غذای‌شان را می‌کشم سالاد شیرازی ای که با سه چاقو ریز کرده‌ام هم روی میز می‌گذارم. خیار با چاقوی دسته زرد گوجه با چاقوی دسته قرمز پیاز هم با چاقوی دسته قهوه‌ای برمی‌گردم در همان جایگاه چند متری زیر سقف. تسبیحات اربعه و صلوات را صد بار می‌گویم و ذکرهای ده‌تایی را هم با انگشت‌هایم می‌شمارم. چند دعای کوچک هم دارد که زیرلب زمزمه می‌کنم. خوش‌حالم که با اغماض و تقلب بالاخره به دعای عرفه رسیده‌ام که ناگهان چشمم به این عبارت می‌افتد: _خواندن دعای ام داوود این را کجای دلم بگذارم؟ خدایا قیمه ‌ها چرا ریخت توی ماست‌ها؟ مگر ام داوود برای نیمه رجب نبود؟ از آن‌جا که وقت تنگ بود و بچه‌ها در جنگ ، ام داوود را هم زیرسبیلی رد می‌کنم و بالاخره به دعای عرفه می‌رسم. نوگلان دلبند روی چادرم می‌‌شکفند و با جملات مامان پشتم رو بمال و بغلم کن دقایقی من را از مناجات باشکوهم جدا می‌کنند. به امید اینکه بخوابند به آغوش می‌کشم‌شان. اما فایده‌ای ندارد. دعا را با صدای فرهمند ازاد شروع می ‌کنم لابه‌لای دعا سعی می‌کنم چند باری به اندازه بال مگسی اشک بریزم. حس و حالم مثل آن بیماری‌ست که بی‌نوبت وارد مطب دکتر شده و حال نزاری دارد. چشم می‌چرخاند. بیماران کنار هم نشسته‌اند و منتظرند منشی صدای‌شان بزند. بیمار از راه رسیده دست به دامان منشی می‌شود که وقتی به او بدهد. منشی نهایت کاری که از دستش برمی‌آید این است که بگوید برو بشین بعد از مریض‌ها می‌فرستمت. اما بیمار چشم امید می‌کشد که دکتر رد شود و حال خرابش را ببیند و بگوید ایشون را لابه‌لای مریض‌ها بفرستید داخل. یه خدا می‌گویم لابه‌لای این بنده‌های خوش اعمال که از حرم امام رضا و کربلا و مسجد و همه جا سیمشان وصل شده مرا هم یک جوری رد کن بروم داخل.
من همیشه آدم امیدواری بوده‌ام. اهل عرفان می‌گویند کسی که رجایش اولی است نسبت به خوفش. موضوع هرچه هم باشد باز من رجایم بیشتر است، امیدم، خوش‌بینی‌ام. همیشه همین‌طور بوده‌ام. حتی وقتی بیماری به سراغم می‌آید، جوری خودم را به آن راه می‌زنم که بیماری خودش خجالت می‌کشد و از پا در می‌آید، لابد با خودش می‌گوید این که ما را تحویل نمی‌گیرد برویم جای دیگری کیسه بدوزیم. حتی وقتی که کرونا آوازه‌اش عالم‌گیر شد، در من تغییر چندانی رخ نداد. مامان که کرونا گرفت رفتم کنارش، یادم می‌آید حتی به بغل کشیدمش و پوزخندی به روی آن ویروس قرمز پر دست و پا زدم که گوشه‌ای کمین کرده بود و نگاه‌مان می‌کرد. اهل عرفان می‌گویند خوف و رجا باید کنار هم باشد. هر کدامش به تنهایی آدم را به دره سقوط می‌کشاند. همان‌ها می‌گویند : اما وقتی رجا به خوف بچربد آدمی به رستگاری نزدیک‌تر است. بی‌راه نیست اگر بگویم هر آن‌چه از نعمت در زندگی‌ام جاری‌ست از ظن خوش است. ظن خوش به خدا، به امام حسین، به امام رضا، به آدم‌های اطرافم، به کائنات . می‌خواهم بگویم انتخاب من با برگزیده امروز متفاوت بود. اما خدای من گواه است من خوش‌بینم، امیدم بیشتر از ترس است. من خوش‌بینم به روزی که بعد از ۴ سال من و شمایی که انتخاب‌مان هم متفاوت بود خودمان منتخب امروز را انتخاب کنیم. من هیچ خیری در این دعواها نمی‌بینم جز ایجاد دو قطبی در کشور و حتی ایجاد دوقطبی دیگری در یکی از همان قطب‌ها. بیایید بگویید ۵۲ درصد واقعی نیست، رای به جمهوری اسلامی نیست…خب؟ چه دردی را دوا می‌کند؟ باز هم دم همه آن‌هایی که به پزشکیان رای دادند گرم، از سر لج، عناد یا هر چه که رای دادند آمدند و رای دادند، درود به غیرت‌شان. من واقعا خوش‌بینم، مثل همه زمان‌هایی که خوش‌بین بودم و لطف خدا به زندگی‌ام جاری بود.
امسال هم روضه‌خوان نمی‌خواهم دختر داشته باشی آن هم دختر کوچک کوچک باشد و سن و سالش حوالی سه بچرخد، آن وقت دیگر شب سوم محرم روضه نمی‌خواهی. کافی است بنشینی گوشه‌ای در خانه و چشم بچرخانی به سه ساله‌ات. وقتی با آن پاهای کوچکش از این طرف تا آن طرف خانه را می‌ دود، پاهای کوچک خودش روضه است، دویدن ، حتی فاصله دویدن یعنی از این طرف تا آن طرف هم روضه است. بعد می‌بینی همان‌طور که می‌دود یک‌دفعه می‌ایستد و آخی از ته گلویش قلب تو را خراش می‌دهد. سر می‌چرخانی و می‌بینی کف پایش را میان دو دست کوچکش نگه داشته و اشک‌هایش از روی گونه سر می‌خورد و کف پاش می‌غلتد. بعد چشم‌هایت می‌ماند روی لگو‌ها و اسباب‌بازی‌های کوچک‌که کف خانه ریخته و از قضا لبه‌های تیزی دارد. دلت طاقت نمی‌آورد جست می‌زنی و در کمتر از آنی به سینه می‌فشاری‌اش و کف پایش را نوازش می‌کنی و با پشت دست خیسی پای چشمش را محو می‌کنی . بعد که دور ضربان قلبش پایین می‌آید، کلمه‌ها به زبانش هجوم می‌آورند و در قالب شیرین وکودکانه اما زهرآگین و کشنده بیرون می‌ریزند: _بابا کجاست؟ وقتی اومد می‌خوام بهش نشون بدم پام روی لگو رفته بود. از این‌جا ماجرا جور دیگر می‌شود. خط روضه عوض می‌شود، آه و سوز و داغش رنگ می‌گیرد، تو می‌بینی کودکت که سنش حوالی سه می‌چرخد نشسته است و چسم به در دوخته تا بابا بیاید و ماجرای لگوی زیر پا مانده را برایش بگوید. این‌جا دختری نشسته است منتظر و تو یادت می‌آید جایی از تاریخ دختری نشسته بود و منتظر دخترکی که سنش حوالی سه بود که پایش آبله بسته بود جایی در تاریخ دخترکی منتظر خود بابا بود که بیاید. پایان‌بندی قصه دو دختر کمی متفاوت است. بابا آمد و دختر نشست روی پای بابا ، در موج چشم‌های بابا آرام گرفت . از لگوهای زیر پا مانده گفت و از اینکه دردش گرفته و بعد که دست‌های بابا دورش حلقه زده و لب‌های بابا روی پیشانی‌اش مهر زده‌اند و انگشت‌های بابا روی موهایش لیز خورده، دخترک دیگر پادشاه دنیا بود. اما در جایی از تاریخ بابایی نیامد ، آنچه از بابا برای دخترک آمد چشم داشت و او تاول‌های کف پا را به بابا نشان داد و در موج‌ چشم‌های بابا آرام گرفت . اما دستی دورش حلقه نزد پیشانی‌اش گرم نشد، و انگشتی روی موهایش لیز نخورد! چند سال است که من شب‌های سوم روضه مجسم دارم، هنوز دختر کوچکم ، کوچک‌است. هنوز سنش حوالی سه می‌چرخد و هنوز من این شانس را دارم که امسال هم شب سوم محرم بدون روضه‌خوان بمانم! قهتاب:@jeiranmahdaniannn
‎⁨دور عاشقان.. (8)⁩.mp3
13.88M
✏️جیران مهدانیان 🎤سیده بشری صهری کاری از: @heyatozaakerin (کانال بله) قهتاب:@jeiranmahdaniannn
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم این صوت «هدویگ» است. من جستجو کردم: «صوت نامه هاگوارتز» همان صوتی که وقتی نامه هاگوارتز به دست هری رسید پخش شد، لحظه‌ای که هری پاتر خوش‌حال‌ترین آدم روی زمین بود. صوت «هدویگ» را گذاشته‌ام روی فیلم بسته‌ای که چشم به راهش بودم. بسته را آقای موسویان آورد، پستچی محله‌مان. اما من فکر می‌کنم توی اتاق بالای شیروانی دراز کشیده بودم و هدویگ خودش را به پنجره کوبید و من پنجره را گشودم و بعد از آن‌که خنکای باد روی صورتم نشست بسته را از پای هدویگ باز کردم و بوی صفحات «مُدام» را سر کشیدم. @jeiranmahdaniannn
از باب القبله حضرت عباس زدیم به دل شارع العباس، مثل همیشه همان ابتدای خیابان بساط چای ابوعلی به راه بود.رفتم سمت صف چای. صف دو شاخه شده بود. من از سمت چپ ایستادم داخل صف. خانم کناری رو ترش کرد: «جا نزن خانوم» حوصله دهان به دهان شدن نداشتم. چیزی نگفتم. چهار تا غر دیگر حواله‌ام کرد. خانم پشت سری‌اش درآمد:«اینا عربن هیچی نمی‌فهمن.» فکر کرده بود عربم. چادر عربی و عبای بلند و روسری‌ام به اشتباهش انداخته بود. این جمله را که گفت انگار دکمه‌ام را زد. ابروهایم به هم گره خورد، سر چرخاندم طرفش: «خانم درست حرف بزن، یعنی چی نمی‌فهمه؟» دست و پاش را گم کرد. افتاد به عذرخواهی. لبخندی به لبش انداخت: «عههه ببخشید، فکر کردم عرب هستین، خب این عربا صف و اینا رو نمی‌فهمن» قشنگ انگشتش را روی دکمه گذاشته بود و فشار می‌داد. سرم را تکان دادم و گفتم: «برای خودم ناراحت نیستم، چون من تو صف بودم، ازین ناراحتم که این جماعت بیست روز از زندگی‌شون می‌زنن، به همه‌تون، همه‌مون خدمت می‌کنن ، لباسامونو بشورن، غذا بدن، تو این بی‌آبی و بی‌برقی کم نذارن برامون، بعد شما می‌گین نمی‌فهمن» این رفتار را چند بار دیگر از ایرانی‌ها دیدم. عجیب این‌جاست که بعد همین هم‌وطن‌ها، عرب‌ها‌ها را متهم می‌کنند به نژادپرستی. روی کوله‌شان پیکسل می‌زنند: « حب الحسین یجمعنا» بعد هرچه می‌خواهند می‌بندند به بیخ ریش این جماعت میزبان. برای خودم متاسف شدم ، خجالت کشیدم، غصه خوردم، چه‌قدر بعضی وقت‌ها ما نمک‌نشناس می‌شویم.😢 (حالا همه را نمی‌گویم، ولی به خدا یکی‌اش هم زیاد است) @jeiranmahdaniannn