eitaa logo
قهتاب(جیران مهدانیان)
206 دنبال‌کننده
53 عکس
5 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم این صوت «هدویگ» است. من جستجو کردم: «صوت نامه هاگوارتز» همان صوتی که وقتی نامه هاگوارتز به دست هری رسید پخش شد، لحظه‌ای که هری پاتر خوش‌حال‌ترین آدم روی زمین بود. صوت «هدویگ» را گذاشته‌ام روی فیلم بسته‌ای که چشم به راهش بودم. بسته را آقای موسویان آورد، پستچی محله‌مان. اما من فکر می‌کنم توی اتاق بالای شیروانی دراز کشیده بودم و هدویگ خودش را به پنجره کوبید و من پنجره را گشودم و بعد از آن‌که خنکای باد روی صورتم نشست بسته را از پای هدویگ باز کردم و بوی صفحات «مُدام» را سر کشیدم. @jeiranmahdaniannn
از باب القبله حضرت عباس زدیم به دل شارع العباس، مثل همیشه همان ابتدای خیابان بساط چای ابوعلی به راه بود.رفتم سمت صف چای. صف دو شاخه شده بود. من از سمت چپ ایستادم داخل صف. خانم کناری رو ترش کرد: «جا نزن خانوم» حوصله دهان به دهان شدن نداشتم. چیزی نگفتم. چهار تا غر دیگر حواله‌ام کرد. خانم پشت سری‌اش درآمد:«اینا عربن هیچی نمی‌فهمن.» فکر کرده بود عربم. چادر عربی و عبای بلند و روسری‌ام به اشتباهش انداخته بود. این جمله را که گفت انگار دکمه‌ام را زد. ابروهایم به هم گره خورد، سر چرخاندم طرفش: «خانم درست حرف بزن، یعنی چی نمی‌فهمه؟» دست و پاش را گم کرد. افتاد به عذرخواهی. لبخندی به لبش انداخت: «عههه ببخشید، فکر کردم عرب هستین، خب این عربا صف و اینا رو نمی‌فهمن» قشنگ انگشتش را روی دکمه گذاشته بود و فشار می‌داد. سرم را تکان دادم و گفتم: «برای خودم ناراحت نیستم، چون من تو صف بودم، ازین ناراحتم که این جماعت بیست روز از زندگی‌شون می‌زنن، به همه‌تون، همه‌مون خدمت می‌کنن ، لباسامونو بشورن، غذا بدن، تو این بی‌آبی و بی‌برقی کم نذارن برامون، بعد شما می‌گین نمی‌فهمن» این رفتار را چند بار دیگر از ایرانی‌ها دیدم. عجیب این‌جاست که بعد همین هم‌وطن‌ها، عرب‌ها‌ها را متهم می‌کنند به نژادپرستی. روی کوله‌شان پیکسل می‌زنند: « حب الحسین یجمعنا» بعد هرچه می‌خواهند می‌بندند به بیخ ریش این جماعت میزبان. برای خودم متاسف شدم ، خجالت کشیدم، غصه خوردم، چه‌قدر بعضی وقت‌ها ما نمک‌نشناس می‌شویم.😢 (حالا همه را نمی‌گویم، ولی به خدا یکی‌اش هم زیاد است) @jeiranmahdaniannn
شش سال پیش آمدیم همین خانه‌ای که الان هستیم. نمی‌خواستیم خانه و دیوارها را شلوغ کنیم. دکور را کردیم کتاب‌خانه و برای دیوارمان هم شال و کلاه کردیم و رفتیم پاساژ فیروزه کنار حرم. گفتیم چند قاب می‌خریم از آدم‌هایی که دوست‌شان داریم. که برای‌مان عزیزند، برای‌مان آرمان‌اند، برای‌مان موتور حرکت‌اند. دیدن‌شان نور می‌نشاند به دل‌مان. عطر می‌پاشد تو فضای خانه‌مان. شهید تهرانی مقدم و شهید باکری و شهید دیالمه و شهید مغنیه را وکیل‌الرعایا انتخاب کرد، بقیه را من برداشتم. هر کدام‌شان را یک جور خاصی دوست داشتم. شهید آوینی اهل قلم و دوربین بود. خاک‌های نرم کوشکِ شهید برونسی اولین کتاب شهیدی بود که خوانده بودم، شهید بابایی را با شهاب حسینی می‌شناختم ، بازیگر محبوبم که گره خورده به اسم شهید و سریالش را دیده بودم، شهید سیاهکالی زندگی عاشقانه‌اش با فرزانه و … سه تا قاب بود که رویش اتفاق نظر داشتیم. درواقع چهارشخصیت . امام، رهبر، حاج‌قاسم، سیدحسن قاب امام را پیدا نکردیم. قاب آقا را از همه بزرگ‌تر گرفتیم، قاب حاج قاسم و سید حسن از قاب اقا کوچک‌تر بودند و از قاب بقیه شهدا بزرگ‌تر بزرگ‌ و کوچکی آدم‌ها فقط دست خداست . می‌دانم. اما ما با حساب دودوتاچارتای کوچک دنیایی‌مان، برای قاب‌ها سایز انتخاب کردیم. شب که بچه‌ها خوابیدند نشستیم و روی زمین مدل به مدل چیدیم تا به یک توافقی برسیم برای چیدمانش. میخ و چکش را برداشتیم و همان شبانه کوبیدم‌شان سینه دیوار. شش سال پیش سه نفر، روی دیوارمان زنده بودند، توی این دنیا نفس می‌کشیدند، بودن‌شان دل‌مان را گرم می‌کرد. سه نفری که قاب‌شان از بقیه بزرگ‌تر بود، امروز نگاهم روی قاب‌ها سر خورد و اشک‌ها روی گونه‌هام. نمی‌دانم چند بار زیر لب کفتم: سر خم می سلامت سر خم می سلامت @jeiranmahdaniannn
شگفت‌زده‌ام. از خودم شگفت‌زده‌ام، گاهی آدم کاری می‌کند که از خودش شگفت‌زده می‌شود، نه این‌که بعدها فکر کند و شگفت‌زده شود نه، همان موقع، در شرف رخ دادن واقعه. در خلال انجام دادن همان کار، در لحظه‌هایی که دارد آن کار را انجام می‌دهد، شگفت‌زده است. شگفت‌زده از کاری که اگر قرار بود و می‌خواست به آن فکر کند و نقشه‌ای برایش بکشد، هیچ‌وقت انجامش نمی‌داد.
چیزی در من ریخته است که نمی‌دانم چیست. فقط یک چیز خاص نیست که در من ریخته است، خیلی چیزهاست. می‌دانم هر کدام‌شان چی هستند، اما چیزهای مختلف، وقتی یک‌باره در هم شوند و به سراغ آدم بیایند، ماهیت‌شان عوض می‌شود و می‌شوند یک چیز دیگر و آدم هول می‌کند. ترس به تنهایی ترس است. شگفتی به تنهایی شگفتی است. کلّه‌شقی‌ به تنهایی کلّه‌شقی است. دوست داشتن به تنهایی دوست داشتن است. حالا وقتی دوست داشتن و ترس و شگفتی و کلّه‌شقی در هم شوند چیزی می‌شوند که تک‌تک‌شان نیستند.
یکی از رفقای‌مان چند روزی‌ست به قول خودش مهمان بیمارستان است. به قول خودش را از دفعه‌های قبل می‌گویم . وقتی چند روزی پیدایش نمی‌شود ‌و همه نگرانش می‌شویم می‌گوید: «چند روزی مهمان بیمارستان بودم» حالا هم چند روزی می‌شود نیست. پیام‌هاش لا‌به‌لای پیام‌های بقیه به چشم نمی‌خورد، از چله کتاب و فیلمش نمی‌گوید، از لیست کتاب‌هایی که خوانده حرفی نمی‌زند، از مخالفتش با بعضی نویسنده‌ها نمی‌گوید، مخالفتی که حرص خیلی‌هامان در می‌آمد. امروز فهمیدیم بخش مراقبت‌های ویژه بستری شده. این چند روزی که قبل از بیمارستان رفتن به گروه سر می‌زد، باز هم پیام می‌گذاشت، با همان حالش. با یک نرم‌افزاری که نمی‌دانم چه بود تایپ صوتی می‌کرد. نرم‌افزار، نقطه‌ها را هم تایپ می‌کرد و می‌نوشت «نقطه» و بعد همه می‌خندیدیم. اولش هم مثل همیشه می‌نوشت: «سلام و درود و خداقوت» مثل موقعی که صدایش تکه‌تکه نشده بود و توی گروه صوت می‌فرستاد. اما حالا صدایش تکه‌تکه شده بود. اخرین وویسی که فرستاد بین هر دو کلمه چند تا سرفه می‌کرد و جمله‌اش کامل نشد و از خیرش گذشت. ما هم از خیر صدایش گذشتیم و دیگر کسی نگفت دل‌مان برای صدای‌تان تنگ شده که توی زحمت نیفتد. کنار دستگاهی که همیشه به دهانش است و آن چشمی که با باند بسته است، دنیایی از امید ساطع می‌شود، دنیایی از بودن، وجود داشتن، ساختن، جنگیدن….. لطف می‌کنید اگر برایش یک حمد شفا بخوانید.🙏🏻
یکشنبه نوبت زهرا بود دوربین و میکروفنش را باز کند و‌درباره متنی که نوشته صحبت کند. این روزها وقتی دست به قلم می‌شویم، خودم و زهرا را می‌گویم ، گریزی هم به بابا می‌زنیم. جریان مریضی بابا شده صحرای کربلا و ما هم نوحه‌خوانی که در شادی‌ها هم گریزی به صحرای کربلا می‌زند. اسم بابا که آمد استاد گفت: «برای پدر خواهران مهدانیان حمد شفا بخوانید» حدود صد نفر حمدشان را به آسمان فرستادند و سیل کامنت‌ها روان شد. بچه‌ها برای بابا طلب دعای شفاعت می‌کردند و محبت‌شان را در صفحه گوگل میت می‌نشاندند. استاد خنده‌ای مهمان لبش کرد و گفت: «من یک خاطره جالب از پدر خواهران مهدانیان دارم. یک روز منزل یکی از خواهرها بودیم و اقای مهدانیان هم بودند. نشسته بودیم ومشغول بازی رومیزی و کارتی بودیم. اقای مهدانیان جوری بازی می‌کردند که بقیه برای مقام دوم رقابت می‌کردند چون مقام اول از آن ایشان بود.» خنده‌ام گرفته بود. اما به صدم ثانیه‌ای خنده روی لب‌هام خشکید. چشم‌هام به اشک نشست. استاد درست می‌گفت. همیشه توی هر بازی‌ای همه می‌دانستیم بی‌برو برگرد بابا نفر اول است. خانه‌هایش در ایروپولی، امتیازهاش در کهربا، سرعت عملش در اونو و هر بازی دیگری. فرقی نمی‌کرد چه بازی‌ای باشد. بابا نفر اول بود. حرص همه در می‌آمد. اگر یک‌بار دست بر قضا پرنده شانس روی شانه یکی‌مان تخم می‌گذاشت و گوی سبقت از بابا می‌ربودیم، انگار قهرمان المپیک شده‌ایم. چنان شعفی وجودمان را می‌گرفت که سر از پا نمی‌شناختیم. خاطره استاد که تمام شد نوشتم: «حالا دیگه بابا خیله وقته که نمی‌تونه بازی کنه» چشمم به کوت کوت بازی کارتی افتاد که گوشه کمد جا خوش کرده بودند. همیشه یکی از انگیزه‌هامان برای خریدن بازی، بابا بود. پارسال این روزها، اخرین روزهایی بود که کنار بابا حرص‌مان درمی‌آمد که بازی را باخته‌ایم. حالا دلم برای آن باخت‌ها تنگ شده است.
روح در تنهایی است که اوج می‌گیرد، و من، محتاج پروازم، محتاج دور شدن….
بگو اگرچه به جایی نمی‌رسد فریاد کلامِ حق، دمِ شمشیر می‌شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر مگو چنین و چنان دیر می‌شود گاهی