eitaa logo
قهتاب(جیران مهدانیان)
207 دنبال‌کننده
54 عکس
5 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یکشنبه نوبت زهرا بود دوربین و میکروفنش را باز کند و‌درباره متنی که نوشته صحبت کند. این روزها وقتی دست به قلم می‌شویم، خودم و زهرا را می‌گویم ، گریزی هم به بابا می‌زنیم. جریان مریضی بابا شده صحرای کربلا و ما هم نوحه‌خوانی که در شادی‌ها هم گریزی به صحرای کربلا می‌زند. اسم بابا که آمد استاد گفت: «برای پدر خواهران مهدانیان حمد شفا بخوانید» حدود صد نفر حمدشان را به آسمان فرستادند و سیل کامنت‌ها روان شد. بچه‌ها برای بابا طلب دعای شفاعت می‌کردند و محبت‌شان را در صفحه گوگل میت می‌نشاندند. استاد خنده‌ای مهمان لبش کرد و گفت: «من یک خاطره جالب از پدر خواهران مهدانیان دارم. یک روز منزل یکی از خواهرها بودیم و اقای مهدانیان هم بودند. نشسته بودیم ومشغول بازی رومیزی و کارتی بودیم. اقای مهدانیان جوری بازی می‌کردند که بقیه برای مقام دوم رقابت می‌کردند چون مقام اول از آن ایشان بود.» خنده‌ام گرفته بود. اما به صدم ثانیه‌ای خنده روی لب‌هام خشکید. چشم‌هام به اشک نشست. استاد درست می‌گفت. همیشه توی هر بازی‌ای همه می‌دانستیم بی‌برو برگرد بابا نفر اول است. خانه‌هایش در ایروپولی، امتیازهاش در کهربا، سرعت عملش در اونو و هر بازی دیگری. فرقی نمی‌کرد چه بازی‌ای باشد. بابا نفر اول بود. حرص همه در می‌آمد. اگر یک‌بار دست بر قضا پرنده شانس روی شانه یکی‌مان تخم می‌گذاشت و گوی سبقت از بابا می‌ربودیم، انگار قهرمان المپیک شده‌ایم. چنان شعفی وجودمان را می‌گرفت که سر از پا نمی‌شناختیم. خاطره استاد که تمام شد نوشتم: «حالا دیگه بابا خیله وقته که نمی‌تونه بازی کنه» چشمم به کوت کوت بازی کارتی افتاد که گوشه کمد جا خوش کرده بودند. همیشه یکی از انگیزه‌هامان برای خریدن بازی، بابا بود. پارسال این روزها، اخرین روزهایی بود که کنار بابا حرص‌مان درمی‌آمد که بازی را باخته‌ایم. حالا دلم برای آن باخت‌ها تنگ شده است.
روح در تنهایی است که اوج می‌گیرد، و من، محتاج پروازم، محتاج دور شدن….
بگو اگرچه به جایی نمی‌رسد فریاد کلامِ حق، دمِ شمشیر می‌شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر مگو چنین و چنان دیر می‌شود گاهی
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر می‌شود گاهی
Havaaye-Khaaneh_Siavash 2.mp3
9.88M
محبت است که زنجیر می‌شود گاهی….
برای کاری دارم می‌روم سمت بیرجند، به گناباد رسیده‌ام. در مسیر به آدم‌ها نگاه می‌کنم. به مردها به زن‌ها به جوان‌ها، پیرها، خطوط صورت‌شان، رنگ پوست‌شان، مدل حرف‌زدن‌شان… انگار دارم دنبال آدم‌های کتاب‌هایی که اخیرا خوانده‌ام می‌گردم. دنبال مارال و گل‌محمد و‌بلقیس و شیرو و کلمیشی. دنبال شیدا و نادعلی و قدیر بعد هم یاد جلسه دیشب می‌افتم، خانم عالیه عطایی و کتاب چشمِ سگ. هنوز بیرجند نرسیده‌ام. می‌خواهم بین آدم‌های بیرجند بین بازارهاش و لابه‌لای مردمش قصه‌های خانم عطایی را هم پیدا کنم.‌
«انقلاب که شد دانشگاه‌ها تعطیل شد» این را همیشه بابا می‌گفت. هروقت سر صحبت از درس و دانشگاه باز می‌شد. می‌خواست خودش را تبرئه کند. حتما فکر می‌کرد ما ناراحت هستیم که بابامان دانشگاه نرفته. شاید فکر می‌کرد این‌که مامان درس خوانده و دانشگاه رفته و از لحاظ درسی بالاتر است، جلوه خوبی ندارد. «دانشگاه که تعطیل شد بی‌کار ننشستم و زدم به دل کار، شدم کارمند بانک اردستان» فکر می‌کرد با این توضیحات حتما ما را قانع می‌کند. شاید هم خودش را. حتما گوشه‌ای در ذهنش پرونده دانشگاه نرفتنش باز مانده بود که هر ازگاهی گریزی می‌زد و حرفش را وسط می‌گشید. «دیگه درگیر کار شدم و بعد ازدواج کردم و بچه و کلا پرونده دانشگاه رفتن بسته شد» راستش را بخواهید من هم احساس خوشایندی به این قضیه نداشتم. از چه زمانی؟ از همان موقع که فرق دیپلم و لیسانس و مابقی تعلقات تحصیلی را فهمیدم. از همان روزهایی که در مدرسه و بعدها در اداره‌های مختلف جلوی تحصیلات پدر باید می‌نوشتم دیپلم و احساس نارضایتی که در رگ‌هام پمپاژ می‌شد. اما این احساس گذرا بود، مقطعی بود، به درازارنمی‌کشید. بابا حافظه عجیب و پیچیده‌ای داشت. درباره همه چیز بدون استثنا. هروقت تو ماشین می‌نشستیم و بابا مثلا می‌آمد کلاس زبان دنبال‌مان یا هرجای دیگر، در ماشین رادیو ورزش روشن بود. بی‌بروبرگرد ورزش و خبر ورزشی و روزنامه ورزشی و رادیو ورزش و هرچه مربوط به ورزش بود از خانه ما حذف ناشدنی بود. کوت کوت روزنامه ورزشی بود که در خانه ما به مصارف مختلف می‌رسید. از جمله برای تمیز کردن شیشه‌های میز و آینه دستشویی! داخل ماشین که می‌نشستیم معمولا مصادف می‌شد با مسابقات سوال ورزشی. دو نفر تلفنی روی خط می‌آمدند و مجری به نوبت از آن‌ها سوال می‌پرسید. هنوز جمله مجری تمام نشده بود که بابا جواب را می‌گفت. اگر از هر بیست سوال، فقط یکی را هم اشتباه می‌گفت جوری در هم می‌رفت که انگار از بزرگ‌ترین مسابقات المپیاد سرافکنده بیرون آمده است. همه چیز را می‌دانست و من هیچ‌وقت نفهمیدم این همه اطلاعات را کجای مغزش جا داده است. از اسم بازیکنان ورزش‌های مختلف گرفته تا این‌که در چه سالی چه تیمی برنده شده و چه کسی گل زده و چه کسی گل خورده و در کجا آن مسابقه برگزار شده. حافظه بابا به ورزش ختم نمی‌شد. مسئول درس تاریخ و جغرافی‌مان هم بابا بود. اسم شاه‌ها و پایتخت‌ها و اتفاقات مربوط به زمان هر شاه و لشکرکشی‌ها و فتح و فتوحات و اسم همه نخست‌وزیرها و چه و چه را می‌دانست. این‌که فلان کشور کجاست و پایتختش چیست و همسایه‌هاش چه کشورهایی هستند و اسم کوه و دریا و جلگه و فلات ‌شان را می‌دانست. بابا توی کل فامیل زبان‌زد بود به حافظه. البته هنرهاش کم نبود. مثلا رسم‌های ریاضی‌هامان را معمولا بابا برای‌مان می‌کشید و همیشه نمره کامل می‌گرفتیم. یا هر چیزی در خانه خراب می‌شد خودش دست به تعمیر می‌شد . اما مهم‌ترین شاخصه بابا همین حافظه بود. ما هم هروقت هر سوالی داشتیم بی‌جواب از پیش بابا برنمی‌گشتیم. چند روز پیش مامان می‌گفت: «بابا کوچک‌ترین چیزها را یادش می‌رود. یادش می‌رود چراغ را خودش روشن کرده، یادش می‌رود فلانی چه نسبتی باش دارد، یادش می‌رود مسیر برگشت به هتل از حرم امام حسین از کدام طرف بوده.» یاد حرف استادی می‌افتم. می‌گفت به هر چه دل ببندید خدا با همان امتحان‌تان می‌کند. بعد داستان حضرت یوسف را تعریف می‌کرد. می‌گفت برادرها که حسابی یوسف را زدند یک‌دفعه دیدند یوسف دارد می‌خندد. پرسیدند خنده‌ات برای چیس؟ یوسف گفت: من همیشه فکر می‌کردم هر کسی بخواهد من را اذیت کند ۱۰ تا برادر قوی دارم که کسی حریف‌شون نیست. دلم گرم برادرهام بود خدا من را سپرد دست برادرهام. بابا دلش گرم حافظه‌اش بود یا ما؟ یا هر دو؟ یا همه؟ روزی که آن تومور کذایی و لعنتی گوشه سر بابا جا خوش کرد، روزی که تشخیص دادند بدخیم است و باید عمل شود، روزی که بعد از پرتو درمانی و شیمی درمانی و هزار تا قرص و دارو و کوفت خارجی باز هم آن تومور لعنتی سر کشید و مثل کنه خودش را به گوشه‌ای از مغز بابا چسباند، نمی‌دانستیم این روزها هم می‌رسد. روزهایی که بابا کم حرف می‌زند، کم راه می‌رود، کند است، بابایی که سرعتش ۱۰۰ کیلومتر بود و کسی به گرد پایش نمی‌رسید حالا انگار سربالایی می‌رود و با دنده سنگین زندگی را سر می‌کند. نمی‌دانستیم روزهایی می‌رسد که از ترس این‌که ممکن است روزی بابا اسم‌مان را هم….. نه نمی‌آید آن روز. خدایا ما دل‌مان به حافظه بابا گرم نیست. اصلا غلط کردیم. بیا و بابا را و همه ما را اینجوری امتحان نکن!
بعد از چندصدمین نماز از صبح تا ظهرش روی تخت دراز کشیده. دستش را می‌گیرم.دست‌های کبودش را با آن ناخن‌های کشیده‌اش که حالا زرد شده. ناخن‌های کشیده‌ام به بابا رفته به مامان هم البته. به هر دوشان. اصلا نمی‌دانم به کدام‌شان رفته. مثل این روزها که نمی‌دانم غصه کدام‌شان را بخورم. بلندش می‌کنم و می‌گویم باید آماده شود. ابرو گره می‌زند و چین، وسط پیشانی‌اش می‌نشیند. از ده تا کلمه‌ای که در کل روز خرج می‌کند یکی را بیرون می‌‌دهد. صدای ضعیفی از لای لب‌های به زور بازشده‌اش شنیده می‌شود: _کجا؟ می‌گویم: _ باید بریم آزمایش دوباره خودش را روی تخت پخش می‌کند. دوباره دستم را روی دستش قلاب می‌کنم و بالا می‌کشمش. _بابا باید بریم. از جالباسی دم در شلوار جین و جورابش را می‌اورم.جورابش را سر می‌دهم روی پایش و شلوارش را داخل جوراب می‌گذارم. شلوار جین را به پایش نزدیک می‌کنم. چند بار پایش را تکان می‌دهد تا بالاخره پایش داخل شلوار می‌رود. میدان دید چشم‌هاش محدود شده. مامان کمک می‌کند بلوزش را تن کن و بعد هم کاپشن و کلاه و شال‌گردن. نمی‌گذارد دستش را بگیریم و تا دم در ببریم. خودش سلانه سلانه قدم از زمین جدا می‌کند و به در می‌رسد. درست مثل وقتی که نمی‌گذاشت کیسه‌های خرید را ما بلند کنیم، چمدان‌ها را ما بکشیم، وسیله‌های خانه را ما جابه‌جا کنیم. بابای ما همیشه قوی بود. کفش‌ها را از جا کفشی بیرون می‌اورم و جلوی پایش جفت می‌کنم. مهدی و مامان کنار بابا ایستاده‌اند. مامان پاشنه‌کش را برمی‌دارد و به طرف بابا می‌گیرد. همه منتظر کلنجار بابا و کفش و پاشنه‌کشیم. پاشنه‌کش هم سر ناسازگاری کذاشته و پشت پای پا گیر نمی‌کند، بابا تکانش می‌دهد. چپ راست فایده‌ای ندارد. سر لج افتاده. خودم را به در حیاط می‌رسانم . دلم نمی‌خواد شاهد این کشمکش اعصاب خوردکن باشم. پنج دقیقه می‌گذرد و از بابا و مهدی خبری نمی‌شود. مرد سرعت حالا دنده یکش هم به سختی جا می‌خورد. اربعین چند سال قبل که با بابا و مامان و خواهرها کربلا رفته بودیم کسی به گرد پای بابا نمی‌رسید. قرارمان پنجاه تا ستون بود. بابا آن‌قدر زود سر قرار می‌رسید که تا رسیدن ما استراحتش را کرده بود و ما تازه یکی‌یکی آویزان و داغون گوشه‌ای ولو می‌شدیم. هنوز مشغول ماساژ انگشت ‌هامان بودیم که بابا بلند می‌گفت: _پاشین دیگه، بسه استراحت، من که رفتم آه و ناله و فغان ما بود که بدرقه بابا می‌شد _بابا تو رو خدا یکم آروم‌تر… روایت باید پایان داشته باشد، باید تحول شخصیت داشته باشد، باید سر و تهش به هم چفت و بست بخورد. اما آن‌قدر این روزها از پایان خودمان هم بی‌خبریم که پایان روایت پیشکش! چفت و بست خودمان هم باز شده. اما شخصیت‌مان تحول دارد. تومور، هر روز برگ جدیدی برای‌مان رو می‌کند!
مردِ بقال از من پرسید: «چند من خربزه می‌خواهی؟» من از او پرسیدم: «دلِ خوش سیری چند؟» @jeiranmahdaniannn