•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
#امیتیست🤍
#قسمتششم💫
#فصلاول
🌱🐾بـــــه قلـــم:حمیـــدۍݕــاݩو🐾🌱
یکی از پسرا برگشت گفت:
_فرض کن علیک
چه گوشت تلخ
ایـــــــش
ولی من از رو نرفتم
+صاحب اینجا کیه؟
همونی که جوابمو داده بود اومد جلو
اوه این که دختره
ولی صداش که پسرونه بود...🙄
_تو رو سنه نه...فضولی یا مفتش؟
+فرض کنید هر دو
_پس هری
+تا حالا براتون سوال پیش نیومده که صاحب اینجا چرا شما رو از پلیسا
ترسونده؟
همه به هم نگاه کردن
یکیشون گفت:
*معلومه...چون کار ما خلافه
+کجای دنیا گفتن که نیازمندی جرمه؟
یعنی تا حاال متوجه نشدید که صاحب اینجا داره ازتون سوء استفاده می کنه؟
یکی دیگشون گفت:
*نخیر...آق شکیب هیچ وقت همچین کاری نم......
قبل از اتمام حرفش اون دختره ی صدا کلفت برگشت و رو بهش با داد گفت:
_در اون بی صابو گل بگیر وگرنه خودم گل میگیرمش ممد
اوه چه خشن...
+پس اسم این ستاره سهیل،آقا شکیبه...
_ببین دختر جون...آق شکیب به ما جا میده...هر روزم حقوق میده...دیگه چی
از این بهتر؟!توام دنبال دردسری برو یه جا دیگه به کار های به قول خودتون
انسان دوستانت برس
+چرا نمیخواید بفهمید که توی این همه سال گول حرف های اون شکیبو
خوردید؟توی پرورشگاه بدون کار بهتون جای خواب و غذا میدن...مگه شما
همینو نمیخواید؟
_دروغ میگی...مث سگ داری دروغ میگی
+به ولله...به همون خدایی که الان شاهد ماجراست،دروغ نمیگم امتحانش
ضرر نداره...میتونید با من بیاید...اگر خوشتون نیومد،برگرید همین جا...
_عه خیال کردی خیلی زرنگی کوچولو؟
بیایم اونجا که مثل سگ زندانیمون می کنید
+من اونقدرام بیکار نیستم که بخوام تو این زل افتاب بیام و باهاتون صحبت کنم
همه حرفمو تاییدکردن که یه دفعه بر افروخته شد و به طرفم هجوم اورد
تا بخوام از خودم دفاع کنم،یه سیلی خوابوند تو گوشم و انگشت اشارشو به
طرفم به نشانه تهدید تکون داد:
_اینو زدم که بفهمی تو هر سوراخ سنبه ای موش ندوونی...حالا هم هری
نمیخوام ریخت نحستو ببینم گمشو
اوه...مهسا با چند تا از بچه ها مثل گل چماقا داشتن طرفمون میومدن
اگه جلوشونو نمیگرفتم قطعا یه دعوای حسابی رخ میداد
#ادامهدارد...😉
>°| @JENA_N |°<
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
#آمیتیست🤍
#قسمتپنجم💫
#فصلاول
🌱🐾بـــــه قلـــم:حمیـــدۍݕــاݩو🐾🌱
رفت...
_چشم😐
💫از زبان زهرا سادات رحمتی💫
بعد از نیم ساعت تمام کار ها رو انجام دادیم و سوار اتوبوس ها شدیم و مسجد
رو به مقصد نامعلوم ترک کردیم...
قصد داشتیم به بچه های کار و نیازمندایی که می دیدیم کمک کنیم به همین
خاطر، در یکی از خیابون های شهر توقف کردیم...
غذا ها رو برداشتیم و راه افتادیم...
حدود نیم ساعتی به اذان مونده بود که دیدم یکی از همون بچه های کار با
حسرت به غذا ها نگاه کرد و رفت...
یه غذا برداشتم که مهسا ذهنم رو خوند و مانعم شد
_زهرا اینا واسه خودمونه
+باشه خب این سهم منه...میخوام با خودم ببرمش
_اما...
اعتنایی به حرف هاش نکردم چون ترسیدم با حرفاش جلومو بگیره
دنبال اون دختر راه افتادم...
خیلی سخت بود...
مخصوصا توی اون هوای گرم...
اما من بیدی نبودم که به این بادا بلرزم
به من میگن زهرا سادات رحمتی
دختر سرگرد رحمتی
بعد از یک ربع تعقیب،به یکی از خونه های پایین شهر رفت...
خونه که چه عرض کنم،خرابه بهترین کلمه بود برای توصیف اونجا...
باالخره جلوی درب بزرگی ایستاد...
داشت می رفت داخل که صداش زدم
+صبر کن
اما اون خواست فرار کنه که من سریع تر رفتم و بهش رسیدم و دو زانو
نشستم و دستشو گرفتم و نوازش وار انگشت هام رو روی دست کوچیکش به
رقص در آوردم
+سلام خانم خوشگله
نگاهی به دستش که توی دستم بد و بعد به غذایی که تو دستم بود انداخت
_سلام...شما کی هستی؟چرا اومدی اینجا؟پلیسام همراهتن؟
لبخند به روش پاشیدم و گفتم
+نه پلیسی همراهم نیست...اومدم این غذا رو بهت بدم...بقیه دوستات کجان؟
به پشت سرم نگاهی انداخت گفت
_اوناهاشن اومدن
برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم
20_30 تا بچه قد و نیم قد اعم از دختر و پسر گروهی وایستادن و زل زدن
به من
اوه اوه اوه گاوم زایید اونم نه یکی،نه دوتا،بیا و ببین چند تا...
بلند شدم و روی پام ایستادم...
+سلام
#ادامه_دارد
>°| @JENA_N |°<
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
هدایت شده از • Jeŋaŋ | جِــنـاݩ •
اگر نظر یا انتقادی درمورد رمان بود
https://harfeto.timefriend.net/16308413816487
پس از ظهور - @emamzaman_12›.mp3
915K
« وقتیقائمـ ما قیامـکند... »
سعی کنیم بسازیمـ،
اماخودمون چپ نکنیم...☘
> °| @JENA_N °|<
موضوع های پیشنهادی رو بفرمایید
حرفی بود در خدمتم
https://harfeto.timefriend.net/16302633732831
بسم الله القاصم الجبارین
خیلی هایمان قسمت آخر متفاوتی داشتیم...
برخی خندیدند و گذراندند
برخی ناراحت شدند از این پایان
برخی هم گریستند از اینکه تمام این لحظات واقعی بود..
و برخی هم سوختند و داغ دلشان تازه شد...زیرا که اینها برایشان خاطره بود
اینکه ادامه ی این ماجرا چه می شود بخشی از داستان است
اصل داستان این بود که متوجه شویم،چقدر نمیدانیم
چقدر حواسمان نیست
و شاید چقدر بی معرفتیم
این خاک سالهاست آقا محمدهارا در خود پرورانده تا ما آسوده قدم بزنیم
بخندیم
و زندگی کنیم..
و به راستی فهمیدیم که پای امنیت وطنمان خون ها جاریست..
اگر دیشب لحظه ای ناراحت شدیم یا گریستیم،این هنر داستان بود تا بتوانیم بلکه قطره ای از دریای غم و اندوه خانواده های سربازان گمنام را حس کنیم ..
به امید موفقیت و سربلندی تمام سربازان کشورم..ایران 🇮🇷
#گاندو
# سفا🖋
چهار شنبه :17/شھࢪیور/1400🌱
2 /صفر/1443🖤
8/سپتامبر/2021🌹
ʝօᴠɨռ↯ッ
> °| @JENA_N °|<
درےکه خٌدابازکنه رو
هیچکسنمیتونه ببنده..!
دلتبهخٌداگرمباشه .."💞🌸
هروقتبعدازاون #گناه،خدااونقدر
زندهنگهِتداشتکه...وضوبگیری
ووایستیجلوشنمازبخونی؛یعنی
پذیرفتَتِت!ازتناامیدنیست....!
ماکهخدامونانقدرمهربونهچرا
انقدرسرکشیمیکنیمسعیبکنبرای
خدایهرفیقخوبباشیمشتیخب!🖐🏿
#تلنگرانہ💦🌪
> °| @JENA_N °|<
‹🌻💛›
سَلـٰاممۍدهَمازبـٰامخانہِسَمتحَرم
بِبَخشنوکَرتـٰانرابِضـٰاعَتشایناَست..."
بہتوازدورسَلـآم…💔
یــٰاحُسَین(ع)
> °| @JENA_N °|<
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
#امیتیست🤍
#قسمتهفتم💫
#فصلاول
🌱🐾بـــــه قلـــم:حمیـــدۍݕــاݩو🐾🌱
بعد از چند لحظه به طرفمون اومدن...
اوه اوه آقای مهدوی اینجا چیکار میکنه؟؟؟
تا مهسا خواست دهن باز کنه،دستمو به علامت سکوت بالا آوردم...
از حق نگذریم،دستش خیلی سنگین بود...
البته اگه این کار رو نمیکردن،به عقلشون شک می کردم
سعی کردم لبخند بزنم...کسی که هندونه میخوره،باید پای لرزشم وایسه
+اگه با زدن من چیزی حل میشه،اگه مشکلاتتون حل میشه،من حرفی
ندارم...بیاید منو کتک بزنید...ولی حل نمیشه...لطفا به حرف هام....
هنوز حرفم تموم نشده بود که از دور دیدم دوتا آقای سال خورده به طرفمون
اومدن
یکیشون ظاهر ساده ای داشت خیلی هم آشنا بود
اون یکی آقاهم برخالف این یکی،ظهر به هم ریخته ای داشت
یه اخمی هم رو پیشونیشون بود
بقیه هم رد نگاهمو گرفتن و رسیدن به اون دوتا اقا
طبق پچ پچ های بچه ها،فهمیدم که یکی از اون ها شکیبه...حدسشم زیاد
سخت نبود که شکیب کدومه
بعد از چند دقیقه بهمون رسیدن
تا رسیدن بهمون یکی از اونها سرشو انداخت پایین و محترمانه گفت
*شما باید از اینجا برید...چرا برای این آقا مزاحمت ایجاد می کنید؟
این بچه هاشن...چرا میخواید اونا رو از پدرشون جدا کنید؟بخاطر اینکه مادر
ندارن دارید بهشون زور میگید؟این بی رحمی نیست؟اون چادر حرمت داره...
با بهت بهشون خیره شده بودم
داشتن درمورد چی حرف می زدن؟
بچه؟کیه؟
هه...خنده دار بود..دلم میخواست همونجا بشینم بزنم زیر خنده...ولی الان
فرصت مناسبی نیست
شکیب برعکس اون یکی،خیل صریح بهم زل زده بود قصد نداشت چشم ازم
برداره...از نگاه های خیرش حالم خراب شد و همین کمی عصبیم کرد...
سعی داشتم خومو کنترل کنم ولی با حرفی که زد دود از کلم زد بیرون...
شکیب:حاج اقا راست میگه
برو رد کارت بذار مام به درد خودمون بمیریم
کسی که شکیب حاج اقا صداش میزد،خیلی عصبی به نظر می رسید،تا
خواست چیزی بگه ناگهان حالت موجی بهش دست داد...زیر لب اسم یه
عملیات رو می گفت که زیاد واضح نبود
همه پراکنده شده بودن ولی من فقط و فقط ایستاده بودم تا اسم عملیات رو بگه
ولی یک دفعه اختیار از کف داد و خیلی شیک و مجلسی یه سیلی دیگه این
طرف صورتم زد...اینقدر قدرتش زیاد بود که تعادلمو از دست دادم و خوردم
زمین...
اگه دستامو محافظ صورتم نکرده بودم،قطعا میخوردم زمین و ضربه مغزی
می شدم...
یه طرف صورتم هنوز می سوخت...
شوری خون رو توی دهنم حس کردم...بقیه مردم که تا الان نظاره گر اتفاقات
بودن،رفتن تا حاج اقا رو اروم کنن
مهسا هم با حالت دو خودشو بهم رسوند و کنارم زانو زد
_زهرا...زهرا سادات...حالت خوبه؟منو نگاه کن
#ادامهدارد...😉
<°| @JENA_N |°<
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
#امیتیست🤍
#قسمتهشتم💫
#فصلاول
🌱🐾بـــــه قلـــم:حمیـــدۍݕــاݩو🐾🌱
لبخندی به نگرانیش زدم و گفتم:
+خوبم مهسا جان...فقط لطفا کمکم کن تا از زمین بلند بشم...
همون موقع صدای اذان از مناره های مسجد به صدا در اومد
با کمک مهسا بلند شدم و خاک چادرم رو تکوندم خودمو مرتب کردم..
در
همین حین،یه بطری اب جلوم ظاهر شد...
نگاهم رو بالا کشیدم تا صاحبش رو پیدا کنم که...
جل الخالق...
این که اقای مهدویه...
اوه اوه اوه...
بطری رو از دستش گرفتم
که از جیبش یه دستمال در اورد...
*صورتتونم زخمی شده
اوه...
وایسا ببینم...
این چطوری دید صورتم زخمی شده؟
ناخوداگاه اخمامو توی هم کشیدم و یه تشکر خشک و خالی کردم...
انگار که خودش متوجه ناراحتیم شده باشه گفت:
*نمیخواستم جسارت کنم...اما با اون قدرتی که حاج اقا زدن تو
صورتتون،حدس اینکه صورتتون زخم شده باشه زیاد سخت نبود...
چه فکرایی که درباره بنده خدا نکرده بودم...
شرمنده از افکار بی سر و تهم،سرمو انداختم پایین و گفتم:
+ممنون...شرمندم...
روی دستمال چند قطره ای اب ریختم و خون کنار لبم رو
پاک کردم...
مهسا همچنان غر می زد...
_یکی نیست بگه اخه دختر تو رو چه به این کارا؟تو چیکار داری ملت چیکار
میکنن؟اخه مگه تو ژان وار ژانی؟
ای خدااااااا...
من چه گناهی به درگاهت کردم که اینو به تورم انداختی؟
یه دفعه مهسا ساکت شد...سکوت مرگباری بینمون حاکم بود...
نگاهی به اقای مهدوی انداختم...
به زور جلو خندشو گرفته بود... 😐
مهسا کم کم قرمز شد...
نکنه....اوه اوه نکنه باز بلند فکر کرده بودم؟
گزینه به جز این وجود نداره...
بدبخت شدم...
وجدان:زهرا ژون باز بندو به اب دادی؟
من:اره بدجورم به آب دادم...
#ادامهدارد...😉
>°| @JENA_N |°<
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•