eitaa logo
• Jeŋaŋ | جِــنـاݩ •
23 دنبال‌کننده
182 عکس
18 ویدیو
2 فایل
|•. بـــِســمِ ربِـــــ المَـهدے .•| انگشت‌بہ‌لب‌ماندھ‌ام‌ازقاعدھ‌عشق…! مایاࢪندیدھ‌تب‌معشوق‌کشیدیم … °°محافلمون @mh_jenan °°شࢪو؏:۲۹/مرداد/۱۴٠٠ °° کاناݪ‌هدیہ‌بہ‌محضࢪصاحب‌الزمان‌است... °°بگوشیم رفیق~ https://harfeto.timefriend.net/16305987326688
مشاهده در ایتا
دانلود
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• به نام خدا... 🤍 💫 🌷بہ قلم حمیدۍ بانو🌷 🌸راوی🌸 _زهرا بدو دیگه الان دیر میشه ها! +باشه بابا اومدم...چقدر غر میزنی _عجب رویی داری تو دختر...نیم ساعته داری آماده میشیا... +ای بابا...یکم صبر کن دیگه...همه رفیق دارن مام رفیق داریم... مهسا چشم غره تقدیم زهرا کرد که از چشمان تیز زهرا دور نماند. زهرا همانطور که چادرش را بر روی سرش مرتب میکرد،رو به مادرش گفت: +مامان من رفتم اگه چیزی لازم داشتی که از بیرون بگیرم،برام پیغام بذار... چون ماموریته امکان داره نتونم جواب تلفنتو بدم ×جوری میگی ماموریت انگار کجا میری... همین پایگاه سر کوچه اس دیگه +خواستم یکم ادای فیلما رو دربیارم... اخه از اینجا میریم به..... _اِیییییی زهرااااا... دو ساعت میخوای مکانو توضیح بدی؟ مگه توضیح ندادی؟ +چرا توضیح دادم ولی خب... مهسا دست زهرا را به قصد خروج،به دنبال خود کشید... _بیا بریم دیگههههه زهرا همانطور که برای خلاصی از دستان مهسا تقلا میکرد رو به مادرش گفت: +مامان من رفتم اگه بر نگشتم رو اعلامیم بنویسید دختر خیلی خیلی خوبی بود و قبل از برخورد دمپایی های دیجیتالی مادرش،درب منزل را بست... فلفور کفش هایشان را به پا کردند و با هم به قصد خروج از منزل،از سنگ فرش ها و درختانی که در آن حوالی قد علم کرده بودند رد شدند... که ناگهان.... ... 😉👌🏻 •🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• <°| @JENA_N |°<
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• 🤍 💫 🌷بہ قلم حمیدۍ بانو🌷 که ناگهان.... زهرا به صورت نمایشی،با دست بر سر خود کوفت و با چهره مضطربی رو به مهسا برگشت مهسا که با دیدن حرکات عجیب زهرا،متعجب و متعجب تر میشد،زبان خود را از سقف جدا کرده و لب به سخن گشود _چی...چیشده؟ +بدبخت شدم _چ..چر...ا؟ +چون اوجولاتام تو خونه جا موند و قبل از عکس العملی از مهسا،فرار را بر قرار ترجیح داده و به طرف خانه به قصد ترور شکلات ها رفت... با شتاب درب خانه را گشود و کفش هایش را از پا در آورد +مامااااان... مامانییییی ×چیشده؟ زهرا باز چی جا گذاشتی؟ لبخند دندان نمایی به ذهن خوانی مادرش زد و گفت +اوجولاتامو جا گذاشتم ×دیشب از دست اون پسر،زیر مبل قایمش کردی زهرا به سرعت به طرف مبل سه نفره قدم برداشت و دست خود را در زیر مبل جا به جا نمود بعد از سختی و مشقت بسیاررررر،موفق شد آنها را پیدا کند... به رسم همیشه،پنج شکلات کاکوئی و پنج شکلات لواشکی برداشت و داخل کیفش انداخت. +ممنون عشقمممم ×صدبار گفتم به من نگو عشقم +خب چیکار کنم؟ عشق منی دیگه نه نه شما عشق آقا رضایی ×برو زبون نریز دختر +چشمممممم قربان با گذاشتن احترام نظامی به سرعت باد،کفش هایش را به پا کرد و به مهسا که مثل همیشه درحال غر زدن بود،پیوست. ... 😉 👌🏻 •🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• >°| @JENA_N |°<
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• 🤍 💫 🌷بہ قلم حمیدۍ بانو🌷 پشت مهسا ایستاد و خیلی ناگهانی دست روی شانه اش گذاشت... دخترک از همه جا بی خبر با این حرکت زهرا،از جا پرید و با ترس به عقب برگشب که دیدن زهرا نفس آسوده ای کشید... +به به مهسا غرغرو...چطوری خواهری؟ -دوساعته منو اینجا کاشتی الانم اینطور زهرمو میترکونی کوفت و خواهری... شیطونه میگه...... زهرا همانطور که صدایش را کلفت میکرد گفت +اهم...ها...چیه میخوای منو بزنی؟ یادت نره ضعیفه،من کمر مشکی تکواندو دارما...حواست باشه دست از پا خطا نکنی مهسا درحالی که سعی داشت خنده اش را کنترل کند،به گفتن جون به جونت کنن ادم نمیشی رضایت داد و به طرف درب خروجی راه افتاد... +هوووووووووو...چه خبره اینجا!!!!!!!! _پس چی فکر کردی؟!من دو ساعته دارم بهت میگم زودباش زود باش،این لحظه رو می دیدم. +وایییییییییییییی مهسا تو رو خدا کم غر بزن و با لحن شیطانی ادامه داد... +مگه نمیدونی به ساداتا باید احترام گذاشت؟! _حالا خوبه یه سادات هستی اینطوری کلاس میذاری و راه به راه اونو میکوبی به فرق سرم،ببین اگه دختر پیغمبر بودی چی میشد!!! بعد از چند لحظه که متوجه شد چه بر زبان جاری کرده،گفت... _هییییییییییی!استغفرالله...اللهی نترکی...تو تا منو جهنمی نکنی راحت نمیشی نه؟! زهرا همانطور که سعی داست خنده اش را کنترل کند گفت +نه...ولی خوشم میاد دختر تیزی هستی زود میگیری چی میگم _دختر دیگه 15 سالت شده خجالت بکش...نچ نچ... یکم بزرگ شو +علی برکت الله به موقع اش بزرگ میشم تو نگران نباش مهسا همانطور که غر میزد،به طرف خانم احمدی،مدیر پایگاه رفتند. خانم احمدی همین که آنها را دید،به طرفشان پا تند کرد. *به به دخترای خواب آلوی محل...چه عجب از رخت خواب دل کندید!!!! تا زهرا خواست لب به سخن گشاید،مهسا پیش قدم شد و گفت _وای خانم احمدی دست رو دلم نذاریدکه خونه...این بشر مگه به اومدن رضایت میداد؟!دیوونم کرده بخدا ... 👌🏻 <°| @JENA_N |°> •🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• 🤍 💫 🌱🐾بـــــه قلـــم:حمیـــدۍ‌ݕــاݩو🐾🌱 +اهم اهم..مهسا جون نظر لطفته...اما خانم احمدی ما کلاس سوم به معلم دینی جوابای اصول دینو دادیم الان یادم نمیاد ولی هر وقت یادم اومد خدمتتون عارض میشم(کنایه از سین جیم کردن که به قول معروف،اصول دین مپرسه) ودر همین حین،چشمکی حواله هر دو کرد که باعث شد مهسا و خانم احمدی هر دو با هم و همزمان دیوانه ای نثارش کنند و بگویند خیلی رو داری به خدا... زهرا با لحن لاتیانه ای گفت +نوکرم داوش *دیوونه...خب بریم به کار ها برسیم که خیلی دیر شده...زهرا سادات کار های حضور غیاب و هماهنگی و جا به جایی با شما و آقای مهدویه +اما خانم احمدی....... _اما اگر نداریم...همین که گفتم +خب آخه چرا همیشه من باید با ایشون باشم؟ایشون فقظ 4 ماهه که وارد پایگاه ما شدن ...من به چشم پاکشون هیچ شکی ندارم و این موضوع بهم ثابت شده اس ول خب این کار درست نیست...فقط میخوام بدونم چرا هر بار ما دوتا باید مسئول کار های مهم باشم؟ *زهرا خودتم خوب میدونی که ما نمیتونیم به هر کسی که از راه می رسه اعتماد کنیم چون پایگاه ما جزو پایگاه های حساس و مهمه من خانواده اقای احمدی رو خیلی خوب میشناسم و بهشون اعتماد کامل دارم دلیل اینکه شما دوتا رو برای کار های مهم انتخاب می کنیم اینه که دوتاتونم مسئولیت پذیر،قابل اعتماد،معتمد کل پایگاه،هم سن و کله هم شق هستید +الان این تعریف بود یا تخریب؟ *هر دو +خیلی ممنون😑 *خواهش می کنم و شما مهسا...شما با عاطفه میرید به انبار و چک های اخر رو انجام میدید حواستون باشه اشتباه نکنید لیست رو هم از...از...اها...از خانم میرزایی بگیرید...فقط سریع چون الان حرکت می کنیم _چشم با رفتن مهسا،غر زدن های زهرا هم شروع شد. +من نمیفهمم چه لزومی داره من با یه مرد غریبه همکار بشم؟ خب یه بار...دو بار...نه همیشه که...فاطمه...فاطمه با شما دارم حرف میزنما...داری دنبال کی میگردی؟ *آقای مهدوی...برادر مهدوی! _بله؟ *یه لحظه تشریف میارید؟! _بله چشم +عه عه عه داری چیکار میکنی؟ *تنها راه جلوگری از غر غر هات همین بود با آمدن محمد (مهدوی)،زهرا دیگر حرفی بر زبانش جاری نکرد. _بله خانم احمدی؟مشکلی پیش اومده؟ *نه نه...فقط شما و خانم رحمتی باید کار های هماهنگی و حضور غیاب تمام خواهران و برادران و کارهایی از این قبیل رو به عهده بگیرید... و همینطور بازرسی به انبار و تمام کار های تدارکات با شما دو نفر هست...موفق باشید...یاعلی. و رفت... _چشم😐 ... 😉 >°| @JENA_N |°< •🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• 🤍 💫 🌱🐾بـــــه قلـــم:حمیـــدۍ‌ݕــاݩو🐾🌱 یکی از پسرا برگشت گفت: _فرض کن علیک چه گوشت تلخ ایـــــــش ولی من از رو نرفتم +صاحب اینجا کیه؟ همونی که جوابمو داده بود اومد جلو اوه این که دختره ولی صداش که پسرونه بود...🙄 _تو رو سنه نه...فضولی یا مفتش؟ +فرض کنید هر دو _پس هری +تا حالا براتون سوال پیش نیومده که صاحب اینجا چرا شما رو از پلیسا ترسونده؟ همه به هم نگاه کردن یکیشون گفت: *معلومه...چون کار ما خلافه +کجای دنیا گفتن که نیازمندی جرمه؟ یعنی تا حاال متوجه نشدید که صاحب اینجا داره ازتون سوء استفاده می کنه؟ یکی دیگشون گفت: *نخیر...آق شکیب هیچ وقت همچین کاری نم...... قبل از اتمام حرفش اون دختره ی صدا کلفت برگشت و رو بهش با داد گفت: _در اون بی صابو گل بگیر وگرنه خودم گل میگیرمش ممد اوه چه خشن... +پس اسم این ستاره سهیل،آقا شکیبه... _ببین دختر جون...آق شکیب به ما جا میده...هر روزم حقوق میده...دیگه چی از این بهتر؟!توام دنبال دردسری برو یه جا دیگه به کار های به قول خودتون انسان دوستانت برس +چرا نمیخواید بفهمید که توی این همه سال گول حرف های اون شکیبو خوردید؟توی پرورشگاه بدون کار بهتون جای خواب و غذا میدن...مگه شما همینو نمیخواید؟ _دروغ میگی...مث سگ داری دروغ میگی +به ولله...به همون خدایی که الان شاهد ماجراست،دروغ نمیگم امتحانش ضرر نداره...میتونید با من بیاید...اگر خوشتون نیومد،برگرید همین جا... _عه خیال کردی خیلی زرنگی کوچولو؟ بیایم اونجا که مثل سگ زندانیمون می کنید +من اونقدرام بیکار نیستم که بخوام تو این زل افتاب بیام و باهاتون صحبت کنم همه حرفمو تاییدکردن که یه دفعه بر افروخته شد و به طرفم هجوم اورد تا بخوام از خودم دفاع کنم،یه سیلی خوابوند تو گوشم و انگشت اشارشو به طرفم به نشانه تهدید تکون داد: _اینو زدم که بفهمی تو هر سوراخ سنبه ای موش ندوونی...حالا هم هری نمیخوام ریخت نحستو ببینم گمشو اوه...مهسا با چند تا از بچه ها مثل گل چماقا داشتن طرفمون میومدن اگه جلوشونو نمیگرفتم قطعا یه دعوای حسابی رخ میداد ...😉 >°| @JENA_N |°< •🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• 🤍 💫 🌱🐾بـــــه قلـــم:حمیـــدۍ‌ݕــاݩو🐾🌱 رفت... _چشم😐 💫از زبان زهرا سادات رحمتی💫 بعد از نیم ساعت تمام کار ها رو انجام دادیم و سوار اتوبوس ها شدیم و مسجد رو به مقصد نامعلوم ترک کردیم... قصد داشتیم به بچه های کار و نیازمندایی که می دیدیم کمک کنیم به همین خاطر، در یکی از خیابون های شهر توقف کردیم... غذا ها رو برداشتیم و راه افتادیم... حدود نیم ساعتی به اذان مونده بود که دیدم یکی از همون بچه های کار با حسرت به غذا ها نگاه کرد و رفت... یه غذا برداشتم که مهسا ذهنم رو خوند و مانعم شد _زهرا اینا واسه خودمونه +باشه خب این سهم منه...میخوام با خودم ببرمش _اما... اعتنایی به حرف هاش نکردم چون ترسیدم با حرفاش جلومو بگیره دنبال اون دختر راه افتادم... خیلی سخت بود... مخصوصا توی اون هوای گرم... اما من بیدی نبودم که به این بادا بلرزم به من میگن زهرا سادات رحمتی دختر سرگرد رحمتی بعد از یک ربع تعقیب،به یکی از خونه های پایین شهر رفت... خونه که چه عرض کنم،خرابه بهترین کلمه بود برای توصیف اونجا... باالخره جلوی درب بزرگی ایستاد... داشت می رفت داخل که صداش زدم +صبر کن اما اون خواست فرار کنه که من سریع تر رفتم و بهش رسیدم و دو زانو نشستم و دستشو گرفتم و نوازش وار انگشت هام رو روی دست کوچیکش به رقص در آوردم +سلام خانم خوشگله نگاهی به دستش که توی دستم بد و بعد به غذایی که تو دستم بود انداخت _سلام...شما کی هستی؟چرا اومدی اینجا؟پلیسام همراهتن؟ لبخند به روش پاشیدم و گفتم +نه پلیسی همراهم نیست...اومدم این غذا رو بهت بدم...بقیه دوستات کجان؟ به پشت سرم نگاهی انداخت گفت _اوناهاشن اومدن برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم 20_30 تا بچه قد و نیم قد اعم از دختر و پسر گروهی وایستادن و زل زدن به من اوه اوه اوه گاوم زایید اونم نه یکی،نه دوتا،بیا و ببین چند تا... بلند شدم و روی پام ایستادم... +سلام >°| @JENA_N |°< •🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• 🤍 💫 🌱🐾بـــــه قلـــم:حمیـــدۍ‌ݕــاݩو🐾🌱 بعد از چند لحظه به طرفمون اومدن... اوه اوه آقای مهدوی اینجا چیکار میکنه؟؟؟ تا مهسا خواست دهن باز کنه،دستمو به علامت سکوت بالا آوردم... از حق نگذریم،دستش خیلی سنگین بود... البته اگه این کار رو نمیکردن،به عقلشون شک می کردم سعی کردم لبخند بزنم...کسی که هندونه میخوره،باید پای لرزشم وایسه +اگه با زدن من چیزی حل میشه،اگه مشکلاتتون حل میشه،من حرفی ندارم...بیاید منو کتک بزنید...ولی حل نمیشه...لطفا به حرف هام.... هنوز حرفم تموم نشده بود که از دور دیدم دوتا آقای سال خورده به طرفمون اومدن یکیشون ظاهر ساده ای داشت خیلی هم آشنا بود اون یکی آقاهم برخالف این یکی،ظهر به هم ریخته ای داشت یه اخمی هم رو پیشونیشون بود بقیه هم رد نگاهمو گرفتن و رسیدن به اون دوتا اقا طبق پچ پچ های بچه ها،فهمیدم که یکی از اون ها شکیبه...حدسشم زیاد سخت نبود که شکیب کدومه بعد از چند دقیقه بهمون رسیدن تا رسیدن بهمون یکی از اونها سرشو انداخت پایین و محترمانه گفت *شما باید از اینجا برید...چرا برای این آقا مزاحمت ایجاد می کنید؟ این بچه هاشن...چرا میخواید اونا رو از پدرشون جدا کنید؟بخاطر اینکه مادر ندارن دارید بهشون زور میگید؟این بی رحمی نیست؟اون چادر حرمت داره... با بهت بهشون خیره شده بودم داشتن درمورد چی حرف می زدن؟ بچه؟کیه؟ هه...خنده دار بود..دلم میخواست همونجا بشینم بزنم زیر خنده...ولی الان فرصت مناسبی نیست شکیب برعکس اون یکی،خیل صریح بهم زل زده بود قصد نداشت چشم ازم برداره...از نگاه های خیرش حالم خراب شد و همین کمی عصبیم کرد... سعی داشتم خومو کنترل کنم ولی با حرفی که زد دود از کلم زد بیرون... شکیب:حاج اقا راست میگه برو رد کارت بذار مام به درد خودمون بمیریم کسی که شکیب حاج اقا صداش میزد،خیلی عصبی به نظر می رسید،تا خواست چیزی بگه ناگهان حالت موجی بهش دست داد...زیر لب اسم یه عملیات رو می گفت که زیاد واضح نبود همه پراکنده شده بودن ولی من فقط و فقط ایستاده بودم تا اسم عملیات رو بگه ولی یک دفعه اختیار از کف داد و خیلی شیک و مجلسی یه سیلی دیگه این طرف صورتم زد...اینقدر قدرتش زیاد بود که تعادلمو از دست دادم و خوردم زمین... اگه دستامو محافظ صورتم نکرده بودم،قطعا میخوردم زمین و ضربه مغزی می شدم... یه طرف صورتم هنوز می سوخت... شوری خون رو توی دهنم حس کردم...بقیه مردم که تا الان نظاره گر اتفاقات بودن،رفتن تا حاج اقا رو اروم کنن مهسا هم با حالت دو خودشو بهم رسوند و کنارم زانو زد _زهرا...زهرا سادات...حالت خوبه؟منو نگاه کن ...😉 ‌<°| @JENA_N |°< •🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• 🤍 💫 🌱🐾بـــــه قلـــم:حمیـــدۍ‌ݕــاݩو🐾🌱 لبخندی به نگرانیش زدم و گفتم: +خوبم مهسا جان...فقط لطفا کمکم کن تا از زمین بلند بشم... همون موقع صدای اذان از مناره های مسجد به صدا در اومد با کمک مهسا بلند شدم و خاک چادرم رو تکوندم خودمو مرتب کردم.. در همین حین،یه بطری اب جلوم ظاهر شد... نگاهم رو بالا کشیدم تا صاحبش رو پیدا کنم که... جل الخالق... این که اقای مهدویه... اوه اوه اوه... بطری رو از دستش گرفتم که از جیبش یه دستمال در اورد... *صورتتونم زخمی شده اوه... وایسا ببینم... این چطوری دید صورتم زخمی شده؟ ناخوداگاه اخمامو توی هم کشیدم و یه تشکر خشک و خالی کردم... انگار که خودش متوجه ناراحتیم شده باشه گفت: *نمیخواستم جسارت کنم...اما با اون قدرتی که حاج اقا زدن تو صورتتون،حدس اینکه صورتتون زخم شده باشه زیاد سخت نبود... چه فکرایی که درباره بنده خدا نکرده بودم... شرمنده از افکار بی سر و تهم،سرمو انداختم پایین و گفتم: +ممنون...شرمندم... روی دستمال چند قطره ای اب ریختم و خون کنار لبم رو پاک کردم... مهسا همچنان غر می زد... _یکی نیست بگه اخه دختر تو رو چه به این کارا؟تو چیکار داری ملت چیکار میکنن؟اخه مگه تو ژان وار ژانی؟ ای خدااااااا... من چه گناهی به درگاهت کردم که اینو به تورم انداختی؟ یه دفعه مهسا ساکت شد...سکوت مرگباری بینمون حاکم بود... نگاهی به اقای مهدوی انداختم... به زور جلو خندشو گرفته بود... 😐 مهسا کم کم قرمز شد... نکنه....اوه اوه نکنه باز بلند فکر کرده بودم؟ گزینه به جز این وجود نداره... بدبخت شدم... وجدان:زهرا ژون باز بندو به اب دادی؟ من:اره بدجورم به آب دادم... ...😉 >°| @JENA_N |°< •🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•