#رمان_جیران
#پارت_55
"جیران"
احساس کردم دامنم در حال کشیده شدن بود
اهمیتی ندادم ناگهان چیزی روی پایم حس کردم
با چشم نیمه باز پسرکم را دیدم که خودش را تا تخت رسانده
بلند شدم و اورا بغل گرفتم
نور آفتاب کل اتاق را روشن کرده بود
معین هنوز خواب بود
به ارامی سمت البسه ام رفتم لباس نو پوشیدم و بیرون زدم
راهرو خیلی خلوت بود کنجکاو شدم که بدانم خدمه و خواجه ها کجا اند
که دیدم کسی با البسه مشکی از دور سمت من میامد
تعظیم کرده از کنارم رد شد که بلند داد زدم
_بقیه کجا اند!چرا هیچکس نیست
شخص رویش را برگرداند
چهره اش برایم آشنا بود اما نمی دانستم کیست
با دست به باغ اشاره کرد
سمت باغ اندرون رفتم که جمع زیادی دیدم
نزدیک شدم که با قبله عالم که غرق در خون بود مواجه شدم
نفسم بند آمد عقب عقب رفتم که جیغ بلندی کشیدم....
ناگهان از خواب پریدم
_جیران
در شوک بودم خواب وحشتناکی بود
به کنار نگاه کردم که ملک زاده را کنار خود دیدم
_جیران رنگت پریده است
بزاق دهانم را قورت دادم و با لبخند محو پاسخ دادم
_نقدی نیست خواب دیدم
سرم را به شیشه تکیه دادم روبرو را دیدم که مهدعلیا چیزی در گوش قبله عالم گفت
از خجلت کمی تکان خوردم و درختان را تماشا میکردم
نگاه قبله عالم را روی خودم حس میکردم برای عوض کردن موضوع پرسیدم
_قبله عالم چه مقدار از مسیر مانده؟
قبله عالم با نگاه مشکوکش جواب داد
_حدود دو ساعت دیگر
سری تکان دادم
جیرانخاتون🌚
@Jeyranr کانال بازیمون همه عضو شید که بازی کنیم 😊
کلا ناشناس ها رو هم اینجا جواب میدیم