#خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #ســربلنــد
📝در اردوی #قم شده بود رفیق شیش من؛ ولی نمیشد بهش دل بست💞. بهراحتی بعد از برگشت از قم میدیدی با دوتای دیگر👥 هم رفیق شده. این نبود که ثابت کلید باشد روی #یک_نفر. با خیلیها رفت و آمد میکرد. خودش راهم دلبسته نمیکرد💕 به بچهها.
📝در #اردو_جهادی هم بعدازظهرها بعد از کار عمرانی سرش که خلوت میشد میرفت قاتی بچههای #روستا. حتی گاهی میرفت در خانههایشان🏡. با خودش پاککن و مداد✏️ و اینچیزها آورده بود و به بچهها جایزه میداد🎁.
📝بابت موبایلهایشان📱 خیلی حرص میخورد. میگفت:این موبایلها #دین و فرهنگشون رو از بین برده♨️!به یکی گفته بود:بیا چندوقت #گوشی_من دستت باشه ببین بدون این عکس و فیلمهای مستهجن🔞 چی میشه.
📝شبها میرفت توی کوه و کمر🏞 یک گوشه برای خودش خلوت میکرد👤. جایی که توی روز از ترس #ماروعقرب جرئت نمیکردیم برویم. نه که بگویم میرفت #نمازشب و دعا بخواند و از این حرفها؛ نه❌. گاهی در آن تاریکی مطلبی هم مینوشت✍.
📝آن اوایل به #رهبری تعصب نداشت؛ ولی رفته رفته به واسطه حضورش در #موسسه نظرش عوض شد👌. در یکی از کلاسهایی که خودش مربی بود دیدم با یکی تند شد😠. میگفت:اگه میخوای اینجوری صحبت کنی #بروبیرون! بعد فهمیدم طرف داشته #درباره_آقا حرفهای نامربوط میزده🚫.
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
#هیاتـ_جوانانـ_حسینے_یاسوجـ
@jhyasuj