eitaa logo
هیاتـ جوانانـ حسینے یاسوجـ
324 دنبال‌کننده
727 عکس
393 ویدیو
59 فایل
لینک کانال در سروش:https://splus.ir/jhyasuj لینک کانال در ایتا: https://eitaa.com/jhyasuj http://jhyasuj.blog.ir/:وبلاگ سخنرانیهای قدیمی دکتر هدایت خواه : @javananehoseiny ارتباط با ادمین : @Seyedd_ir @smcg1401
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔰اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر🏕 فرماندهی ، خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نمی خواهی⁉️ گفتم : تا ببینم کی باشه😊! 🔰گفت : ، گفتم این محمد آقا کی هست❓لبخندی زد و گفت : هستم☺️.نگاهی به او کردم👀 و گفتم : چیکار بلدی؟گفت: بعضی وقت ها می خونم🎤. گفتم اشکالی نداره ، بخون! 🔰همانجا نشست و کمی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود👌. اشعاری در مورد (سلام الله علیها) خواند. 🔰 حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی از گردان قبلی خارج شده.کمی که با او صحبت کردم👥 فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است✔️. 🔰گفتم : به یک تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی📞 خودم باشی! قبول کرد و به ما ملحق شد.مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بین بقیه نیروها. 🔰گفتم : باشه اما باید دسته شوی. قبول کرد✅. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.بچه ها خیلی دوستش داشتند💞. همیشه تعدادی از نیروها اطراف بودند. 🔰چند روز بعد گفتم محمـــد باید گروهان شوی. قبول نمی کرد❌، با اسرار به من گفت: به شرطی که تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!با تعجب گفتم: چطــور🤔؟ 🔰با خنده گفت😅: جان آقای مسجدی ! قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. محمد خیلی خوب بود👌. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید گروهان بشی. 🔰رفت یکی از دوستان را کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری😐!کمی فکر کرد💭 و گفت : قبول می کنم ، اما با همان قبلی! 🔰گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری⁉️ اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی ؟اصرار می کرد که نگوید. من هم می کردم که باید بگویی کجا می روی.بالأخره گفت. 🔰حاجی تا زنده هستم به کسی نگو🚫، من سه شنبه ها از این جا می رم و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.با تعجب نگاهش می کردم😧. چیزی نگفتم. 🔰 بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری تا را می رود و بعد از خواندنن نماز📿 امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب🌘 برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.سرش به شیشه بود. مشغول خواندن بود. قطرات اشک😭 از چشمانش جااری بود. 🔰در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار ماشین🚕 عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم را خواندم و سریع برگشتم! ✍به روایت از همرزم شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @jhyasuj
🌷 💠نماز "عشق" به روایت 🔹عادت خیلے خوبے داشت.معمولا براے هرڪار خیرے ڪه مےخواست انجام بده دو رڪعت مےخوند.یادمه یڪ بار مےخواست بره با یڪے از جوان هایے ڪه خیلے اهل مسجد🕌 و .. نبود صحبت ڪنه،آستین هایش رو بالا زد و گرفت و رفت دو رڪعت نماز خواند📿 🔸بعد از نماز دعا ڪرد ڪه در ڪلامش تاثیر قرار بده👌 و از خونه بیرون رفت👤.با این ڪارش مےخواست اثر وضعے روے و ڪارهاش بزاره و همین طور هم شد. 🔹من براے ازدواجم💍 خیلے سخت گیر بودم.دوست نداشتم از ڪانون پر مهر خانواده👨👩👧👦 و سایه پدر و مادر جدا بشوم. تا اینڪه یڪے از سید میلاد به خواستگارے آمد هرچقدر با من صحبت ڪرد مجاب نشدم☺️. 🔸تا اینڪه یڪ روز اومد منزل،آستین هایش رو بالا زد و رفت وضو گرفت، رو پهن ڪرد و الله اڪبر گویان مشغول نماز شد!دو رڪعت نماز خواند.نمےدونم چه نمازے بود❗️ و با چه نیتے خواند ⚡️اما حال عجیبے داشت . 🔹بعد از اینڪه نمازش تمام شد ، اومد نشست ڪنارم👥. خیلے با محبت💞 شروع به صحبت ڪرد.از اش به من گفت و اینڪه من رو چقدر دوست داره 😍و ... ڪم ڪم دیدم ڪه چشمانش اشڪ بار شد😢.همین طور ڪه داشت صحبت میڪرد و از چشم هایش مےاومد. 🔸سید با من ڪه خواهرش بودم خیلے بامحبت صحبت مےڪرد و الحمدالله خیلے زود این مشڪل حل شد✅. حق بود... نسبت به خانواده خیلے با عاطفه بود. 🔹در مراسم ازدواج من خیلے گریه ڪرد😭.با اینڪه ممڪنه خیلے از هم سن و سالهای سید از روی ،غرور و .. هیچ وقت اینڪارو انجام ندهند🚫.اما سید قلبش مثل آینه صاف صاف بود💟. 🔸هنر تمامے و سید میلاد این بود ڪه با این همه عاطفه از خانواده دل ڪندند💕 و رفتند. 📚برگرفته از کتاب: 🌸 🌹🍃🌹🍃 @jhyasuj
هیاتـ جوانانـ حسینے یاسوجـ
خواب #حضرت_رقیه(س) رو دیده بود بی بی فرموده بودن تو به خاطر ما از #گناه گذشتی ما هم شهیدت میکنیم. م
🌷 💠امر به معروف و نهی از منکر عملی 🔰یک روز توی احمدآباد مشهد در حال راه رفتن بودیم که حسین آقا از اوضاع و پوشش خانم ها🙆 در اون مکان به شدت ناراحت شد😔 🔰گفت جرات نمی کنم ای روبه روم رو نگاه کنم. گفت: مگر این خانمها که این طور وارد خیابون میشن یا شوهر ندارند⁉️ بعد متوجه صدای اذان مغرب شد🔊 و گفت: دیگه امر به معروف و نهی از منکر فایده ندارد❌ 🔰رفت از جلوی یک مغازه، یک اورد و من متعجب او را نگاه می کردم😦 کارتن را باز کرد و ایستاد و با شروع کرد به اذان گفتن🗣 مردم همه نگاه می کردند. 🔰اصلا نگاه های مردم براش مهم نبود❌ شروع کرد به خواندن. من خیلی خجالت کشیدم😥 رفتم یک متر آن طرف تر ایستادم👤 کاش آن روز می رفتم و کنارش👥 می ایستادم. 🔰آدم هایی که در حال رفت و آمد بودند، مثل آدم های به او نگاه می کردند😦 نمازش که تمام شد را برداشت و گذاشت سرجاش و گفت: الان 💥باید با امر به معروف را انجام داد و من الان معنی حرف یک سال پیش او را می فهمم😔 راوی:همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @jhyasuj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره زیبای #شهید_صدرزاده از #شهید_حاج_حسین_بادپا که هر دو از شهدای مدافع حرم می باشند... #نماز #مقاومت #هیاتـ_جوانانـ_حسینے_یاسوجـ @jhyasuj