eitaa logo
『استوره ‌ے‌ مقاومت』
431 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5هزار ویدیو
102 فایل
〖﷽〗 مافࢪزندان‌مڪتبےهستیم‌ڪہ‌ازدشمن امان‌نامه‌نمےگیࢪیم...!😎✌🏿✨' ‌ ‌ اطلاعات‌ڪانال راه‌ارتباطے @jihadmughniyah https://harfeto.timefriend.net/16911467292156 رفاقت‌تـا‌شهادت!🕊:)
مشاهده در ایتا
دانلود
•|♥|• گاهے ڪہ چادرت خاڪے میشود ؛ ↫از طعنہ هاے مردم این شهر .. ✿بہ گلزار شهدا برو🚶🏻‍♀ بانو؛ یادت نرود،✨🖇️ سرخے خون هزاران شهیدی که خرج سیاهے چادرت شدند  تا خاڪے نشود!🌿 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
37.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『🌈』 مکارم اخلاق را بهتر بشناسید...🦋🍃 صحبت‌های زیبای مقام معظم رهبری رو از دست ندید☺️ 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
علی قلب زینب الصبور💔 او اسارت رفت تا دین خدا احیا شود ما مسلمانان رنج و غصه‌های زینبیم تازیانه خورد اما چادرش را پس گرفت تا ابدحیران این حجب و حیای زینبیم 🚩 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم ی جوریه😥 ولی پر از صبوریه😭 چقد شهید دارن میارن از تو سوریه💔 منم باید برم😔 آره باید برم سرم بره😭 نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره😡👊🏽
••✨•• ما در ڪوچہ‌هاے تنگِ زمانہ براے یارےِ امـٰام‌غائب‌مان؛ سیـلےڪہ‌هیـچ! غصـہ‌هم‌نخـورده‌ایم...! :) ؟! 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 📚 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 📚 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خبر خوندی، بسه!» 📚 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام ایران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم!» لحن محکم عربی‌اش وقتی در لطافت کلمات فارسی می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 📚 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای انقلاب کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 📚 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه مبارزه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 📚 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجی‌ها درافتادیم!» 📚 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 📚 تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«چادرت هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀⠤⣒⠒⠤⣴⣶⣦⡀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡠⢎⡀⣶⣾⣲⣧⣬⣙⣻⣖⢷⡄⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⢠⠃⣤⣾⣯⡥⢴⣦⠴⡛⡻⢿⡿⢯⣿⡄⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⢰⣯⣾⣿⣿⣿⣯⣭⠁⠀⠀⠈⠂⠅⢤⣿⣿⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⣷⡟⠀⠉⠛⠉⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠱⣬⢿⣿⡆⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⢻⡇⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠌⠟⡠⢧⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠈⢿⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣠⣀⡀⠀⠀⠀⠸⠿⢸⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠈⢁⠀⠀⠀⠀⠀⡴⢛⣩⣤⡄⠀⠀⠀⠄⠀⠸⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠘⢟⣻⢿⣧⠀⠀⠟⠒⠊⠀⠀⠀⠀⠄⠀⠄⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠉⠈⢹⠀⠀⢀⡀⠀⠈⠁⠀⡈⠀⠀⠀⣀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠐⡀⠀⢇⠀⢀⡠⠟⠢⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⣦ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠐⡀⡼⠉⢉⣀⣠⣤⡀⠀⠀⠀⠀⣴⣿⣿⣿⣷ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠁⠀⠰⠛⠉⠁⠀⠈⠀⠀⠀⣰⣿⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⡀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣴⣾⣿⣿⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣿⣿⣦⣀⣤⣤⣴⣾⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿‌‌ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀ 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
اڱـــر چه ... بخت به من پشت ڪرده است باڪےنیست... مـرا هزار امید است و هر هـزار تویــے💚 😍 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1989091072_-229533.mp3
8.08M
منم باید برم😭😭 آره برم سرم بره💔💔 منم یه مادرم پسرمو دوسش دارم😓 ولی جوونمو به دست بی بی میسپارم😍😍😍 🎤 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
قلبم گرفت در حال و هوای این شهر پر گناه حال و هوای جمع شهیدانم آرزوست‌ 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
نمی‌شناسیم اهالی خانه را اما حرف زیاد دارند و هم 😭 از صبرِ جانباز... مهرِ مادر...اشکِ خواهر شاید هم همراهی عاشقانهٔ همسر.. هرچه هست است و عشق❣ دردی که عاشقانه میخرند سلامتی همه جانبازان 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
🥀 همه وقتےاز وداع باپیکرشهید حرف میزنن میگن صورت همسرمون رو بوسیدیم💞 من همه ےفکرم پیشِ حججیه💔😭 😭 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ۿرڪس براۍ دٻده‌ۺُدڹ ڪار نڪند❝ ♥️ـخُدا براۍ دٻده‌ۺدنۺ کــار مۍڪنـد؛؛؛   ✨✅ 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را ؟!! کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟!! 😍❤️ 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
شـھید شدن دل مےخواهد دلے آنقدر قوے که بتواند بریده شود ازهمه تعلقات دلے که آرام له شود زیر پایت به وقت بریدن و رفتن و شـھدا "دلدارِ بـے دل‌" بودند ! 🦋التماس دعا🦋 💔 🙏 شهدا رابا ذکرصلوات یادکنیم📿 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 📚 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :«مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 📚 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 📚 دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی‌اش دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 📚 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!» 📚 و می‌دانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 📚 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 📚 به‌ هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
VideoCutter_IMG_20200906_220624_893(3).m4a
822.3K
. نذر کردم که اگر کرب و بلا قسمت شد اربعین جای رقیه به زیارت بروم 😭😭😭😭
✨وقتی گِره‌هـای بـزرگ به کارِتون اُفتاد از خانوم «فاطمه زهرا» کمک بخواید، گِره های ڪوچیک رو هم از « شهدا » بخواید براتون باز کنند ... 🌷 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 حرف ِ‌قلبمو میـگم بـدونی 💔 فکریم به حال این گدا کن (ع) 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
💥حضرت محمد(ص): جبرئیل، به خاطر انجامِ هفت کار، آرزو داشت که ای کاش از فرزندان آدم بود. ☘ یکی از آنها، خواندن نماز با جماعت بود. 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
به سجدھ ڪھ میروے؛ آرام در گوش زمین زمزمھ مے‌کنے صدایت در آسمان‌ها میپیچد :) 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
آقایے که یادش نبودیم؛ در نمازش یادمان می کند...! ؟ 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
میگفت بعد نماز هر کی یه دعای مستجاب داره ( دعا برای ظهور امام زمان یادمون نره)🙃 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╚════๑⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖๑════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا