eitaa logo
『استوره ‌ے‌ مقاومت』
429 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5هزار ویدیو
102 فایل
〖﷽〗 مافࢪزندان‌مڪتبےهستیم‌ڪہ‌ازدشمن امان‌نامه‌نمےگیࢪیم...!😎✌🏿✨' ‌ ‌ اطلاعات‌ڪانال راه‌ارتباطے @jihadmughniyah https://harfeto.timefriend.net/16911467292156 رفاقت‌تـا‌شهادت!🕊:)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 « روی تشک نمی خوابید »‌ ‌‌ ‌🔷 هنگامی که ایشان با تنی خسته از کار به خانه باز می‌گشت،، مادرش برای او تشک می انداخت، 🛏 ولی از خوابیدن روی تشک پرهیز می‌کرد ،،،❌ تا مبادا به نرمی بستر عادت کند ... 📿 در ماموریت ها با اینکه فرمانده بود ،، امّا همراه نیروهایش عقب خودرو می‌نشست و خود را بر تر از انان نمی‌دانست . 🚙 💡🥀 💚 ✌️🏻 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
مرکب شهادت، از افق می ‌آید تا سوار خویش را به سفر ابدی ببرد ... ما اما اسیر زمان شده‌ایم...💔 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
به خاڪ اُفـ🥀ـتاد اما ناز شست‌اش🌹 بلند است از یَمن🕊 تا شـ🌷ـام دست‌اش... 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
✨ اگر مرا بکشید و بدنم را قطعه قطعه کنید، قطعه‌های بدنم فریاد بر می‌آورند و لبیک یا خمینی می‌گویند. من رفتم اما وصیتم به شما هموطنان عزیز این است که امام را تنها نگذارید و اسلحه مرا بر دارید و راه شهیدان را ادامه دهید. اگر قرار باشد من بمیرم بهتر است میان جبهه و سنگر بمیرم برای حفظ اسلام و قرآن به راه پاک رهبر بمیرم. این شهید نوجوان خطاب به والدینش این چنین آورده است:  پدر و مادر عزیزم به خدا سوگند تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون که در بدن دارم با دشمنان اسلام می‌جنگم. توصیه‌ام به شما این است که صبر و استقامت داشته باشید و تقوا پیشه کنید. از شما می‌خواهم که پیرو همیشگی امام عزیز باشید و نگذارید که امام تنها بماند. اگر این سعادت نصیبم شد که در رکاب حسین (ع) زمان به سوی معبودم بشتابم برای من گریه و زاری نکنید و بدانید با آگاهی کامل این راه را پذیرفتم و چون مسئولیت پاسداری از خون شهدا را بردوش خود حس کردم به جبهه‌ها شتافتم تا قسمتی از بار مسئولیت که بر دوشم بود، انجام دهم. 🦋💫🦋💫🦋💫🦋 💚 ✌️🏻 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه خیابون بهشتی اسمش بین الحرمینه... 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه الان باهاش نباشیم... 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا میدونستید رهبر انقلاب ۴ سال پیش امروز رو پیش‌بینی کردن!؟ نتیجه‌ی ۸ سال معطل کردن کشور این شد که امروز آمریکا مکانیسم ماشه‌ رو فعال کرد، یعنی میخواد تحریم‌ها رو بیشتر و شدیدتر کنه! پ.ن: اینکه بتونه از فعال شدن مکانیسم ماشه استفاده کنه یا نه به کنار؛ ولی قطعا همه فهمیدن هیچ تحریمی قرار نیست با مذاکره لغو بشه ✍️بیداری ملت 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🇮🇷تو رفتے و گفتے ڪه شرف مرز ندارد 🇮🇷این‌سو در اگر بسته شد آن‌سو ڪه دری هست 🇮🇷رفتے و به زینب قسم از نسل تو امروز 🇮🇷در شام و حلب لشکر فریادگری هست 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 📚 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. 📚 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!» شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. 📚 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!» 📚 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!» از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیرش بیدار شدم. 📚 هنگامه سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در آرامش این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. 📚 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!» دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. 📚 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. 📚 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟» طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟» 📚 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟» دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای آواره شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!» 📚 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم اسیر سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!» یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»... ✍️نویسنده: 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━