eitaa logo
『استوره ‌ے‌ مقاومت』
432 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5هزار ویدیو
102 فایل
〖﷽〗 مافࢪزندان‌مڪتبےهستیم‌ڪہ‌ازدشمن امان‌نامه‌نمےگیࢪیم...!😎✌🏿✨' ‌ ‌ اطلاعات‌ڪانال راه‌ارتباطے @jihadmughniyah https://harfeto.timefriend.net/16911467292156 رفاقت‌تـا‌شهادت!🕊:)
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🏴 🏴🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت ۶ )🏴 🕊🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین 🏴🕊 گفتم: با این اوضاع و احوال؟!خندید و گفت: مگر چطوری ام؟ شل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است. گفتم: تو که حالت خوب نشده لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند خم شد و پیشانی شان را بوسید بلند شد عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت:قدم جان کاری نداری؟! زودتر از او دویدم جلوی در دست هایم را باز کردم و روی چهار چوب در گذاشتم و گفتم: نمی گذارم بروی. جلو آمد سینه به سینه ام ایستاد و گفت: این کارها چیه خجالت بکش. گفتم: خجالت نمی کشم محال است بگذارم بروی ابروهایش در هم گره خورد چرا این طوری می کنی؟!به گمانم شیطان توی جلدت رفته تو این که طور نبودی گریه ام گرفت. گفتم: تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود این همه سختی زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه با سه بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم چون تو این طوری راحت بودی هر وقت رفتی، هر وقت آمدی چیزی نگفتم اما امروز جلویت می ایستم نمی گذارم بروی همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم اما این بار پای سلامتی خودت در میان است از حق تو نمی گذرم از حق بچه هایم نمی گذرم بچه هایم بابا می خواهند نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی اگر پایت عفونت کند چه کار کنیم.با خونسردی گفت: هیچ چه کار داریم بکنیم؟!قطعش می کنیم می اندازیمش دور. فدای سر امام. از بی تفاوتی اش کفری شدم . گفتم: صمد گفت: جانم. گفتم: برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد من هم اجازه می دهم. تکیه اش را به عصایش داد و گفت؛ قدم جان این همه سال خانمی کردی بزرگی کردی خیلی جور من و بچه ها را کشیدی ممنون اما رفیق نیمه راه نشو اجرت را بی ثوای نکن ببین من همان روز اولی که امام را دیدم قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم حتما یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید از دین وکشور دفاع کنید من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم. گفتم باشه بگو چشم اما هر وقت حالت خوب شد. گفت: قدم به خدا حالم خوب است تو که ندیدی چطور بچه ها با پای قطع شده می آیند منطقه آخ هم نمی گویند من که چیزی ام نیست. گفتم تو اصلا خانواده ات را دوست نداری سرش را برگرداند چیزی نگفت لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: حق داری آنچه باید برایتان می کردم نکردم اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم‌ گفتم نه تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری. از دستم کلافه شده بود گفت؛ قدم امروز چرا این طوری شدی؟ چرا؟سر به سرم می گذاری؟ یک دفعه از دهانم پریدو گفتم: چون دوستت دارم . این اولین باری بود که این حرف را می زدم‌. دیدم سرش را گذاشت روی زانوهایش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴   🌸 🌸 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🕊🏴 🏴🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم..( قسمت ۷)🏴 🕊🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین 🏴🕊 کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: یک عمر منتظر شنیدن این جمله بدوم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر همه نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است. کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است. گفت: اگر واقعا دوستم داری نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری قول بده کمکم کنی. قول دادم و گفتم: چشم. از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راه برگشت را گریه کردم. این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خود می گفتم: قدم گفتی چشم و باید منتظر از این بدترش باشی. از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم این وقت ها بود فلان حرف را زد خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود یک آن تنهایم نمی گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم بر نمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار عصه بزرگ تری از راه رسیده بود باید چه کار می کردم چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چطور می توانستم با این سن کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهار تا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. خدا کاش می شد کابوسی دیده باشم از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب الودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد دیگر مطمئن شدم کاری از دستم بر نمی آید. توی همین اوضاع و احوال جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیرپله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بودم خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم برایشان قصه می گفتم بلکه حواسشان پرت شود اما فایده ای نداشت در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد بچه ها اول ترسیدند مهدی از صمد غریبی می کرد چسبیده بود به من و جیغ می کشید. صمد، خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید اما هر کاری می کرد مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد صمد گفت: چرا اینجا نشسته اید؟ گفتم: مگر نمی بینی وضعیت قرمز است. با خنده گفت: مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید اتفاقا اینجا خطرناک ترین جای خانه است بروید توی حیاط بنشینید از اینجا امن تر است. دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت لباسی عوض کرد چای خورد و رفت بیرون و یکی دوساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🏴 ...‌ ...🏴   🌸 🌸 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🕊🏴 🏴🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت ۸)🏴 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 دوستش برایمان یک سنگر ساختند چند روز که پیش ما بود همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد. برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: قدم خوش به حال آن سالی که تابستان با هم خانه خودمان را ساختیم.چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با دل خوشی زندگی می کردیم. گفتم: مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. گفت یادم هست ولی تابستان که پیش هم بودیم خیلی خوش گذشت فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم. چایش را سر کشید و گفت: جنگ که تمام بشود یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت با هم می رویم از این شهر به آن شهر. به خنده گفتم با این همه بچه گفت: نه. فقط من و تو. دو تایی. گفتم: پس بچه ها را چه کار کنیم. گفت: تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه یا می گذاریمشان پیش شینا. سرم را پایین انداختن و گفتم: طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالاها من و تو دو نفری جایی نمی توانیم برویم‌ مثل اینکه یکی دیگر در راه است. استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: چی می گویی؟!بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: کی؟!گفتم: سه ماهه ام‌ گفت: مطمئنی؟ گفتم: با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست اما می گفت: خوشحالم . خدا بزرگ است. اما می گفت: خوشحالم خدا بزرگ است توی کار خدا دخالت نکن حتما صلاح و مصلحتش بوده. بالاخره سنگرآمده شدیک پناهگاه کوچک یک در یک و نیم متری با خوشحالی می گفت: به جان خودم.بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود. دو سه روز بعد رفت اماوقتی روحیه و حال مرا دید قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود بیست روز بعد برگشت. بیشترازقبل محبت می کرد هر جا می رفت مهدی را با خودش می برد می گفت: می دانم مهدی بچه پر جنب و جوشی است و تو را اذیت می کند. یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و باخودش برد اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از تو کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود. داشت گریه می کرد پرسیدم : چی شده؟! گفت: ببین پسرت چقدر بلا شده در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.گفتم: خوب بده بهش بچه است. مهدی را داد بغلم و گفت: من که حریفش نمی شوم تو ساکتش کن. گفتم: کنسرو را بده بهش ساکت می شود‌ گفت: چی می گویی؟ آن کنسرو را منطقه به من داده بودند بخورم و بجنگم حالا که به مرخصی آمده ام. خوردنش اشکال دارد. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ... ..🏴   🌸 🌸 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت ۹)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامش کنم گفتم: چه حرف هایی می زنی تو خیلی زندگی را سخت گرفته ای این زورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست چه آنجا چه اینجا‌ کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد در آورد و توی صندوق عقب گذاشت گفت: چرا نماز شک دار بخوانیم. ماه آخر بارداری ام بود صمد قول داده بود این برای زایمانم پیشم بماند اما خبری از او نبود آذرماه و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود پشت سرم گره زدم اورکتش را هم پوشیدم کلاهی را هم روی سرم گذاستم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم پشت لب بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم توی دلم دعا دعا می کردم یه وقت نردبان لیز نخورد و گرنه کار خودم و بچه ساخته بود بالاخره روی بام رسیدم هنوز کسی برای برف روبی پشت بام ها نیامده بود خوشحال شدم این طوری کسی از همسایه ها مرا با آن وضعیت نمی دید باور کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود کمی که گذشت دیدم کارسنگینی است اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام.از انجا برف ها را می ریختم توی کوچه‌ کمی که گذشت شکمم درد گرفت با خود گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام باید تمامش کنم برف اگر روی بام می ماند سقف چکه می کرد و عذابش برای خودم بودهر بار پارو را به جلو هل می دادم قسمتی از بام تمیز می شد گاهی می ایستادم دست هایم را که یخ کرده بود جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴   🏴 🏴 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت ۱۰)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 هر چند تنم گرم و داغ شده بود اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند توی دلم پاره شد دیگر نفهمیدم چطور پاروها راروی برف انداختم ‌و از نردبان پایین آمدم خیلی ترسیده بودم حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند کمرم به شدت درد می کرد زیر لب گفتم یا حضرت عباس خودت کمک کن رفتم توی رختخواب.رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت ای کاش خدیجه ام بزرگ بود ای کاش معصومه ام می توانست کمکم کند بی حسی از پاهایم شروع شد انگشت های شست ساق پا دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم.لحظه آخر زیر لب گفتم:یا حضرت عباس و یادم نیست که توانستم جمله را تمام کنم یا نه‌.صمد ایستاده بود رو به رویم با سر و روی خاکی و موهای ژولیده سلام داد نتوانستم جوابش را بدهم نه اینکه نخواهم نای حرف زدن نداشتم. گفت بچه به دنیا آمده ؟ باز هم هر کاری کردم نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: باز دیر رسیدم؟! چیزی شده چرا جواب نمی دهی مریضی حالت خوش نیست؟!می دیدمش اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد بعد فریاد زد یا حضرت زهرا قدم، قدم منم صمد. یک دفعه انگاراز خواب پریده باشم چند بارچشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: تویی صمد؟! آمدی؟! صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: چی شده؟! چرا این طور شدی؟! چرا یخ کردی؟! ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴   🌸 🌸 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت ۱۱)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 گفتم داشتم برف ها را پارو می کردم نمی دانم چی بر سرم آمد فکر کنم بی هوش شدم. پرسیدم ساعت چند است؟ گفت: ده صبح نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند باورم نمی شد یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم صمد زد تو سرش و گفت زن چه کار کردی با خودت؟می خواهی خودکشی کنی؟!نمی توانستم تنم را تکان بدهم هنوز دست و پاهایم بی حس بود‌پرسید چیزی خورده ای ؟ گفتم: نه نان نداریم گفت: الان می رم می خرم. گفتم: نه نمی خواهد بیا بنشین پیشم می ترسم حالم بد است یک کاری کن اصلا برو همسایه بغلی گل گز خانم را خبر کن فکر کنم باید برویم دکتر. دستپاچه شده بود دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند: می گفت یا حضرت زهرا خودت به دادم برس یا حضرت زهرا زنم را از تو می خواهم یا امام حسین خودت کمک کن. گفتم: نترس طوری نیست هر بلایی می خواست سرم بیاید آمده بود چیزی نشده حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست. گفت: قدم خدا به من رحم کند خدا از سر تقصیراتم بگذرد تقصیر من است چه به روز تو آوردم.دوباره همان حالت سراغم امد بی حسی دست و پاها بعد خواب آلودگی آمد دستم را گرفت و تکانم داد قدم .قدم قدم جان چشم هایت را باز کن حرف بزن من را کشتی چه بلایی سر خودت آوردی دردت به جانم قدم قدم قدم جان. نیمه های همان شب سومین دخترمان به دنیا آمد فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم صمد سمیه را بغل کرده بود روی پایش بند نبود می خندید و می گفت: این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشکل و بانمک. مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند شینا تازه سکته کرده بود نمی توانست راه برود نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند هر چه با چشم دنبال صمد گشتم پیدایش نکردم خواهرم را صدا زدم و گفتم: برایم یک لیوان چای بیاور. چای را که آورد در گوشش گفتم: صمد نیست؟!خندید و گفت: نه تو که خواب بودی خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته آقا صمد رفت ببردش بیمارستان. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴   🏴 🏴 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
یاس: 🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت۱۲)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: خدا به ستار هم یک سمیه داد. چند کیلویی هم انار خریده بود رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: الحمدلله این بار خوش قول بودم . البته دخترمان دختر خوبی بود. اگر فردا به دنیا می آمد این بار هم بد قول می شدم.کاسه انار را داد دستم و گفت بگیر بخور برایت خوب است. کاسه را از دستش نگرفتم گفت: چیه ناراحتی بخور برای تو دانه کردم. کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: به این زودی می خواهی بروی؟! گفت مجبورم، تلفن زده اند باید بروم. گفتم: نمی شود نروی بمان دلم می خواهد این بار اقلا یک ماهی پیش ام باشی.خندید و سوتی زد و گفت: او... وه... یک ماه. گفتم صمد جان من بمان. گفت: قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟! گفتم: نه یادم نرفته برو من حرفی ندارم اما اقلا این بار یک هفته ای بمان. رفت تو فکر انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت نمی شود دوست دارم بمانم اما بچه ها را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستادند جبهه انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم. التماس کردم صمد جان بیکار نیستی پیش من و بچه هایت هستی بمان. سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید تلویزیون روشن بود داشت صحنه های جنگ را نشان می داد خانه های ویران شده زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: پس چی شد...؟! سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: آن اوایل جنگ یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم بمب ویرانش کرده بود صدای بچه از آن خانه می آمد رفتیم تو دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده بود بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد اما چون شیری نمی آمد گریه می کرد. از این حرفش خیلی ناراحت شدم گفت: حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴   🏴 🏴 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت ۱۳)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 گفتم: خدا رو شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست. کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: قدم الهی اجرت با حضرت زهرا الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی از جنگیدن من سخت تر است می دانم حلالم کن.هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید بلند شد لباس هایش را پوشید گفت: دنبال من آمده اند باید بروم. انارها توی گلویم گیر کرده بود هر کاری می کردم پایین نمی رفت آمد پیشانی ام را بوسید و گفت زود بر می گردم. نگران نباش.صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم گرسنه اش بود باید شیرش می دادم تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم سمیه خوابش برد از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است به ساعت نگاه کردم پنج و نیم بود. بلند شدم وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد بغلش کردم و شیرش دادم مهدی کنارم خوابیده بودند دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند دنبال هم بدوند بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان چیزی برایشان بخرم بلکه دلشان باز شود اما سمیه را چه کار میکردم بچه چهل روزه که نمی شد توی این سرمابیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد دستی روی سرش کشیدم و گفتم: طفلک معصوم من چقدر گرسنه ای صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: کیه کیه صدایی نیامد فکر کردم شاید گربه است سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴   🏴 🏴 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت ۱۴)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 پشت در میزی گذاشته بودم رفتم پشت در و گفتم: کیه؟ کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند صمد بود گفت منم باز کن با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: پس چه کار کرده ای؟ چرا در باز نمی شود. چشمش که به میز افتاد گفت: ای ترسو دستش را دراز کرد طرفم و گفت: سلام خوبی؟ صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد می گفت: تو خوبی ؟ بهتری ؟ حالت خوب شده؟ خندیدم و گفتم: خوب خوبم تو چطوری؟ مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت زود باشید باید برویم ماشین آورده ام .با تعجب پرسیدم: کجا؟ مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم امدم دنبالتان.بچه ها با خوشحال دویدند صورتشان را شستند لباس پوشیدندصمد هم تلویزیون را ازگوشه اتاق برداشت و گفت: همین کافی است. همه چیز آنجا هست فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار. گفتم اقلابگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم. گفت: صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن تا عصر سر پل ذهاب باشیم. سمیه را تمیز کردم تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: شما بروید سوار شوید. پتویی دور سمیه پیچیدم. دی ماه بود و هوا سرد و گزنده سمیه را دادم بغل صمد در را قفل کردم و رفتم در خانه گل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد توی ماشین که نشستم دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زد نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴   🏴 🏴 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت۱۵)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 ماشین که حرکت کرد بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن طفلی ها خوشحال بودند خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند صمد همان طور که رانندگی می کرد گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: برای بابا شعر بخوان گاهی هم خم می شد و سر به سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را در می آورد. به صحنه که رسیدیم ماشین را نگه داشت رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد هنوز صبحانه را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم جایش را عوض کردم همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: تو صبحانه نخوردی بخور. بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد به جاده نگاه می کردم کوه های پر برف ماشین های نظامی قهوه خانه ها درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم تمام نمی شد ماشین توی دست اندار افتاده بود که از خواب بیدار شدم ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند توی شانه های خاکی هم بودند چند تایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود‌. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت گفتم: سمیه را توی دادی بغل خدیجه؟گفت اره انگار خیلی خسته بودی حتما دیشب سمیه نگذاسته بود بخوابی. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴   🏴 🏴 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت آخر)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی. خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: بچه را بده خسته می شوی مادر جان. صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: ای مادر چقدر مهربانی تو. خندیدم و گفتم: چی شده شهر می خوانی؟ گفت: راست می گویم تو همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است چقدر حوصله داری تو خیلی خسته نی شوی نه همین سمیه کافی است تا آدم را از پا در بیاورد حالا سوال های جور واجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.همان طور که به جاده نگاه می کرد دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: کم مانده برسیم ای کاش می شد باز بخوابی می دانم خیلی خسته می شوی احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودن بخور و بخواب و خستگی در کن به جان خودم اگر این جنگ تمام شود اگر زنده بمانم می دانم چه کار کنم.نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد خوابش برده بود سمیه توی بغلم خوابید صمد گفت حالا که بچه هاخواب اند نوبت خودمان است خوب بگو ببینیم اصل حالت چطور است.خوبی ؟ سلامتی؟ سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم بیشتر به روستایی مخروبه می ماند با خانه هایی ویران مغازه ای نداشت یا اگر داشت اغلب کرکره ها پایین بودند. کره کره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بود آسفالت های کنده شده و توی دست اندازها سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و ما یحتاج رورانه مردم را می فروختند گفتم: اینجا که شهر ارواح است سرش را تکان داد و گفت منطقه جنگی دیگر . کمی بعد به پادگان ابوذر رسیدیم جلوی در پادگان پیاده شد کارتش را به دژبانی که جلوی در بود نشان داد با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرگت داد. کمی جلوتر نگهبان دیگر ایستاده بود باز هم صمد ایستاد اما این بار پیاده نشد کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴   🏴 🏴 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
در سال آخر زندگی جهاد در یکی از روز هایی که در یک منزل خوابیده بودیم، ساعت یک و سی دقیقه بامداد به ناگهان صدای گریه و ناله به گوشم رسید. از جای خود برخاستم تا علت را جویا شوم و هنگامی که درب اتاق جهاد را کمی باز کردم، متوجه شدم وی در حال خواندن دعا به شدت می گرید. من در طول مدت آشنایی خود با جهاد هیچ گاه با چنین صحنه ای مواجه نشده بودم، آنچه که من از جهاد سراغ داشتم،  یک شخصیت لطیف و شوخ طبع بود.  هیچگاه او را در حال گریستن آن هم به این صورت ندیده بودم.  جهاد حتی در سال آخر زندگی خود نماز شب می خواند و هر شب می گریست و با امام زمان(عج) مناجات می کرد... ؟     🏴 🏴 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. ..( قسمت ۱)🏴 🏴🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🏴 من و بچه ها تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: می ترسی؟! شانه بالا انداختم و گفتم نه. گفت: اینجا برای من مثل قایش می ماند وقتی اینجا همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. ماشین را جلوی یک ساختمان چند طبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: رسیدیم. از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جور واجور بود. گفت: این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند. توی راهرو طبقه اول پر از اتاق بود اتاق هایی کنار هم با درهایی اهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم صمدبه سمت چپ پییچد و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: این اتاق ماست. در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکتی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: فعلا این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعدا قدم خانم با سلیقه خودش پرده اش را درست کند. بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد کمی بعد امد دست و صورت بچه ها را شسته بود یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: می روم دنبال شام زود بر می گردم. روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود صبح های زود با صدای عق او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: من هم از امروز ناهار نمی آیم تو هم برو پیش آن خانم باهم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند. زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود. یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: صمد بچه ها را بگیر. بیایید اینجا. هواپیما الان بمباران می کند صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت کو چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست. هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم. فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود می گفت: آن هواپیما را دیشب دیدی؟ بچه ها زدنش. خلبانش هم اسیر شده. گفتم: پس تو می گفتی هواپیما نیست من اشتباه کرد. گفت: دیشب خیلی ترسیده بودی نمی خواستم بچه ها هم بترسند. کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴   🏴 🏴 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۲)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت بین همسایه ها همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سماواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند می خوردیم کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نقل خاطره و تعریف مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.ناهار را سربازی با ماشین می اورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم قابلمه را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت قابلمه دو نفره، چهار نفره کمتر یا بیشتر یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسول غذا بوق زده بود متوجه نشده بودیم او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم خبری از غذا نشد آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند. یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند خوب که نگاه گردم دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. اوسید آقا بود. در آن غربت دیدن آشنا خوشایند بود آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: چشمم روشن حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاهی می کنی؟! دیگه پست پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد در پادگان بودیم یک روز صمد گفت امروز میخواهیم برویم گردش.بچه ها خوشحال شدند وزود لباس هایشان را پوشیدند صمد کتری و لیوان قند و چای برداشت و گفت: تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴   🏴 🏴 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۳)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 پرسیدم حالا کجا می خواهیم برویم؟! گفت: خط گفتم: خطرناک نیست؟! گفت: خطر که دارد اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد مهدی باید بداند پدرش و کجا شهید شده. همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد ناراحت می شدم و به او پیله می کردم اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم چیزی نگفتم سمیه را آماده کردیم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم جلوی ساختمام بود سوار شدیم و بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم صمد نگه داشت اورکتی به من داده و گفت: این را بپوش چادرت را هم در آور اگر دشمن ببینید یک زن توی منطقه است اینجا را به آتش می بندد. بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند زدند زیر خنده و گفتند : مامان بابا شده. صمد بچه ها را کف ماشین خواباند پتویی رویشان کشید و گفت: بچه ها ساکت باشید اگر شلوغ کنید و شما را ببینند نمی گذارند جلو برویم همان طور که جلو می رفتیم تانک ها بیشتر می شد ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود صمد پیاده می شد می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و بر می گشت صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید یک بار ایستادیم صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی نشانمان داد و گفت: آنجا خط دشمن است آن تانک ها را می بینید تانک ها و سنگرهای عراقی هاست نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگر پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پاک کرد و همه پیاده شدیم خودش اجاقی درست کرد کتری را از توی ماشین اورد از دبه کوچکی که پشت ماشین بود اب توی کتری ریخت اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو انداخت توی کتری من و بچه ها دور اجاق نشستیم صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که ان طرف بود. بچه های کم سن سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدنداز اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ریخت و سهم هر کس جلویش گذاشت بچه ها که گرسنه بودند با ولع نان و تن ماهی می خوردند. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۴)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود نشانمان بدهد طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار ان ها آدم بزرگ اند یا مسولی چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند. موقع غروب که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت حس بدی داشتم گفتم:صمد ییا برگردیم. گفت: می ترسی؟! گفتم: نه اما خیلی ناراحتم یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.پسر بچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد دلم برایش سوخت گفتم: مادر بیچاره اش حتما الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟ محکم جوابم را داد: می جنگند. بعد دوربینش را از توی ماشین در آورد و گفت: بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. حوصله نداستم گفتم: ول کن حالا. توجهی نکرد چند تا عکس از من و بچه هاگرفت و گفت: حالا چرا این قدر ناراحتی؟! گفتم: دلم برای این بچه ها این جوان ها این رزمنده ها می سوزد. گفت جنگ سخت است دیگر ما وظیفه مان این است دفاع شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند گفتم: از جنگ بدم می آید دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. گفت خدا کند امام زمان زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. با تاریک شدن هوا صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد سوار شدیم تا حرکت کنیم صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: این ها بچه های من هستند همه فکرم پیش این هاست. غصه من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم بر می آید برایشان انجام بدهم.تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطوری نگهبانی می دهد و چطور شب را صبح می کند. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۵)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد من هم بیدار شدم همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملا ار سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت اما آن روز زود بلند شدم وضو گرفتم و نماز را با صمد خواندم. بعد از نماز صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود گفتم کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.خندید و طوری نگاهم کرد که خنده ام گرفت گفت: نکند دلت برای حاج اقایت تنگ شده ... گفتم : دلم برای حاج آقایم که تنگ شده اما اگر ظهر بیایی کمتر دلتنگ می شوم. در را باز کرد که برود: چشمکی زد و گفت: قدم خانم باز داری لوس می شوی ها. چادرم را از سر در اوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد رفت بلند شدم رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم صبحانه را خوردیم استکان ها را شستم و بچه ها رو فرستادم طبقه پایین بازی کنند. در طبقه اول اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید بچه ها از آن ها بالا می رفتند و سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا بیرون حمام بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاش زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم این اولین باری بود پادگان بمباران می شد خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد که انگار کسی هلم داده باشد. پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت اما به فکر بچه ها بودم. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۶)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 تلو تلو خوران سمیه را برداشتم و بدو بدو دویدم طبقه اول سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند آن قدر سر گرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسمیه پایین آمدند. بچه ها رو صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صداکرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند ما نگران مردها بودیم یکی از خانم ها گفت: تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند ما اسیر می شویم. با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد دوباره به طبقه بالا رفتیم پشت پنجره ایستادیم و رد دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که بک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: نگاه کنید آنجا را یا امام هشتم. چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان بر می آمد این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمام را باز کرده بودیم فریاد می زدیم بچه ها دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید. خدیجه و معصومه و مهدی ازبه من چسبیده بودند و جیک نمی زدند اما سمیه گریه می کرد. درهمان لحظات اول صدای گرومپ گرومپ انفجار های پشت سر هم زمین را لرزاند با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم.بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود اما چسب هایی که روی شیشه ها بود. نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده صداهای مبهم و جور واجوری از بیرون می آمد یکی از خانم ها گفت: بیایید برویم بیرون اینجا امن نیست. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۷)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم دود و گرد غبار به قدری بود که به زور چند قدمی مان را می دیدیم مانده بودیم حالا کجا برویم یکی از خانم ها گفت: چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد حاج آقای ما خانه بودگفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد توی خانه نمانید بروید توی دره های اطراف. بعد از خانه های سازمانی سیم خاردادهای پادگان بود اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی از آنجا عبور می کردیم اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله گذشتن از لای سیم خار دار و چاله چوله ها سخت بود بچه ها را نمی امدند نق می زدند و بهانه می گرفتند نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود ما کاملا از پادگان دور شده بودیم و‌به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم حتی داشتیم خلبان ها هم را می دیدند. از ترس ندانستیم چطوری از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زید پل کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم یکی از خانم ها ترسیده بود می گفت اگر خلبان ها ما را ببینند. همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند. هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود سعی می کردیم از خاطرات مان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد اما هواپیماها ول کن نبودند تقریبا هر نیم ساعت هفت هشت تایی می امدند و پادگان را بمباران می کردند دیگر ظهر شده بود . نه آبی همراه خودم آورده بودیم نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بود بهانه می گرفتنداز طرفی نگران مردها بودیم اینکه اگر بروند سراغمان نمی دانند کجاییم. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۸)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 یکی از خانم ها که دعاهای زیادی را از حفظ بود شروع کرد به خواندن دعای توسل ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم یکی از خانم ها که این وضع را دید بلند شد و گفت: این طوری نمی شود هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم بخوریم دو سه نفر دیگر هم بلند شد و گفتند: ما هم با تو می آییم. می دانستیم کار خطرناکی است اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود بر گردند.با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند می دویدند و زیگزاگی می آمدند بالاخره رسیدند با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند با خوردن خوارکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان بردند. هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم نگرانی ما هم بیشتر می شد.نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است با آبی که خانم ها آورده بودند وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم.به خانه برگردیم یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم به این نتیجه رسیدیم بر گردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم امن بجیب گرفته بود. نزدیکی های خانه های سازمانی که رسیدیم دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند ما را که دیدند به طرفمان دویدند یکی از آنها صمد بود.با چهره ای خسته و خاک آلوده. بودن هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم آنچه معلوم بود این بودکه پادگان تقریبا با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند چند ماشین جلوی در پارک شده بودصمد اشاره کرد شوار شویم پرسیدم کجا؟ گفت: همدان کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.گفتم: وسایلمان کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۹)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 نشست پشت فرمان و گفت: اصلا وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش باید شما را برسانم. و زود برگردم. همان طور که سوار ماشین می شدم گفتم: اقلا بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم. معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود. در ماشین را بستم و پرسیدم: چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حالا کجا بودید؟! همان طور که تند تند دنده ها را عوض می کرد، گاز را داد وجلو رفت. گفت: اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیر و رو کنند. به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند، اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم. شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند شب کجا می خوابند؟! او داشت رو به رو به جاده تاریک نگاه می کرد سرش را تکان داد و گفت: توی همان دره هستند. جایشان که امن است اما خورد و خوارک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند. دلم برایشان سوخت. گفتم: کاش تو بمانی. برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس شما را کی ببرد؟ گفتم: کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟ توی تاریکی چشم هایش را می دیدم آب انداخته بود. گفت: نمی شود نه ماشین ها کوچک اند جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند و گرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست باید خودم ببرمتان. بغض گلومیم را گرفته بود گفتم: مجروح ها و شهدا چی؟! جوابی نداد. گفتم: کاش رانندگی بلد بودم. دوباره دندهعوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد گفت: به امید خدا می رویم. ان شالله فردا صبح بر می گردم. چشم هایم در آن تاریکی دو دو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. الان آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین. شهدا. فردای آن روز تا به همدان رسیدیم صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خرداد ماه ۱۳۶۴ بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیچ می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز زد به سرم برم دکتر.بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان. خانم دارایی و رفتم درمانگاه خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه آزمایشی داد و گفت: اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی. آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید گفت: شما که حامله اید. یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین خورم. دست و پایم بی حس شد زیر لب گفتم: یا امام زمان. خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: عزیزم چی شده؟ مگر چند تا بچه داری. با ناراحتی گفتم بچه چهارمم هنوز شش ماهه است. دکتر دستم را گرفت و گفت: نباید به این زودی حامله می شدی اما حالا هستی به جای ناراحتی بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۰)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 گفتم: خانم دکتر یعنی واقعا این آزمایش درست است؟ شاید حامله نباشم. دکتر خندید و گفت: خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملا صحیح و دقیق است. نمی دانستم چه کار کنم کجا بایدمی رفتم دردم را به کی می گفتم چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می رد و من فکرم جای دیگری بود بلند شدم از درمانگاه بیرون آمدم توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درحت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا آخرچرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم. با ابن بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بر بیایم. خدایا لا اقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم وقتی خوب سبک شدم رفتم خانه . بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد ماجرا را پرسید اول پنهان کردم اما آخرش قضیه را به او گفتم دلداری ام داد و گفت: قدم خانم ناشکری نکن دعا کن.خدا بچه سالم بهت بده. با ناراحتی بچه ها رو برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم گریه می کردم و با خودم می گفتم: تا این پبراهن هست من حامله می شوم پاره اش می کنم تا خلاص شوم. بچه ها که نمس دانستند چه کار میکنم هاج و واج نگاهم می کردند پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. خانم دارابی که دلش پیش من مانده بود با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند حرف های خانم دارابی آرامم می کرد بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم می گفت: گناه دارد این بچه ها را غصه نده پدرشان که نیست اقلا تو دیگر اوقات تلخی نکن.چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۱)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 یک ماه بعد صمد آمد این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید بار دارم. ناراحتی ام را که دید گفت: این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد خدا که دور از جان،درد بی درمان نداده نعمت داده باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید می خواهیم جشن بگیریم. خووش لباس بچه ها را پوشاند حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: تو هم حاضر شو می خواهیم برویم بازار. اصلا باور کردنی نبود صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند راضی بودم رفتم بازار مظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید آن هم به سلیقه خوو بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست دوام ندارد می گفت: کارت نباشد بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم. آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خربد که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم دیگر تمام شد. لب گزیدم که یعنی کمی آرامتر هر چند صاحب مغازه خانمی بور و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید. با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه دیگر ظهر شده بود رفت از بیرون ناهار خرید و آورد بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند همان طور که اسباب بازی هایشان و لباس ها بالای سرشان خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت حس قشنگی داشتم حس می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۲)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 اصلا دیگر ناراحت نبودم به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم آبگوشتم را بار گذاشتم بچه ها را بردم و شستم حیاط را آب و جارو کردم آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم خانه بوی گل گرفته بود برای ناهار صمد آمد از همان جلوی در می خندید و می آمد بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش توی هال که رسید نشست بچه ها را بغل کرد و بوسید گفت: به به قدم خانم چه بوی خوبی راه انداخته ای. خندیدم و گفتم: آبگوشت لیمو است که خیلی دوست داری. بلند شد و گفت: این قدر خوبی که امام رضا علیه السلام می طلبدت دیگر. باتعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: می خواهیم برویم مشهد؟! همان طور که بچه ها را نازو نوازش می کرد. گفت: می خواهید بروید مشهد؟ آمدم توی هال و گفتم: تو را به خدا اذیت نکن راستش را بگو. سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: امروز اتفاقا از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته وتوی قضیه را در آوردم دیدم فرصت خوبی است اسم تو را هم نوشتم. گفتم: پس تو چی؟! موهای سمیه را بوسید و گفت: نه دیگه مامانی این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست باباها باید بمانند خانه. گفتم: نمی رم یا با هم برویم یا اصلا ولش کن من چطور با این بچه ها بروم. سمیه را زمین گذاشت و گفت: اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام. باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم. گفتم: شیناکه نمی تواند بیاید خودت که می دانی از وقتی سکته کرده مسافرت برایش سخت شده به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه نه شینا نه. گفت: پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی. گفتم:ولی چه خوب می شد. می آمدی. گفت: زیارت سعادت و لیاقت میخواهدکه من ندارم خوش به حالت برو سفارش ما راهم به امام رضا بکن بگوامام رضا شوهرم را آدم کن. گفتم: شانس ما را می بینی حالا هم که تو همدانی من باید بروم. یک دفعه از خنده ریسه رفت و گفت: راست می گویی ها اصلا یا تو باید این خانه باشی یا من. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۳)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجاحرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم سمیه بغلم بود و مهدی را مادر شوهرم گرفته بود.خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: خانم محمدی را جلوی در می خواهند. سمیه را دادم به مادر شوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پله ها ایستاده بود با نگرانی پرسیدم: چی شده؟! گفت: اول مژدگانی بده. خندیدم و گفتم: باشد برایت سوغات می آورم. آمد جلوتر و آهسته گفت: این بچه که توی راه است قدمش طلا است مواظبش باش و همان طور که به شکمم نگاه می کرد گفت: اصلا چطور است اگر دختر بود اسمش را بگذاریم قدم خیر. می دانست که از اسمم خوشم نمی آید به همین خاطر بعضی وقت ها سرم به سرم می گذاشت. گفتم: اذیت نکن جان من زود باش بگو چی شده؟! گفت: اسممان. برای ماشین در آمده خوشحال شدم گفتم: مبارک باشه ان شالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد. دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد. وقتی دوباره برگشتم توی سالن با خودم گفتم: چه خوب صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است اول که زیارت مشهد برایمان درست شد حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد. هنوز داشتفم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: خانم محمدی را جلوی در کار دارند. صمد ایستاده بود جلوی در گفتم ها چی شده؟ سومی اش هم به خیر شد؟! خندید و گفت: نه دلم برایت تنگ شده بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند بریم با هم توی خیابان ها قدم بزنیم. خندیدم و گفتم: مرد خجالت بکش مگر تو کار نداری؟! گفت: مرخصی ساعتی می گیرم. گفتم: بچه ها چی؟ مامانت را اذیت می کنند بنده خدا حوصله ندارد. گفت: می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه بابا طاهر و بر می گردیم. گفتم: باشد تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا تا من هم به مادرت بگویم. دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود کمی بعد همان خانم آمد و گفت: خانم ها اتوبوس آماده است بفرمائید سوار شوید. سمیه را بغل کردم مهدی هم دستش را داد به مادر شوهرم . خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۴)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم دیدم صمد ایستاده آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: قدم مرخصی ام را گرفتم اما حیف نشد دلم برایش سوخت گفتم عیب ندارد برگشتنی یک شب غذا می پزم می آییم بابا طاهر. صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: قدم کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری. گفتم حالا مرا درگ می کنی؟! ببین چقدر سخت است .خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم بغض گلویم را گرفته بود هر کاری می کردم گریه نکنم نمی شد. سرم را بر گرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر روی پله ها ایستادند و برایم دست تکان می دهند تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود. همان طور که صمد می گفت شد زیارت حالم را از این رو به آن کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل. نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکندیم دوباره برمی گشتیم حرم. یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح یک دفعه متوجه شدم که لا اله الا الله گویان وارد حرم شدند چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس و جو کردم متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادر شوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد اما هر کاری می کردم نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: خدایا آدمم کن. دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد نگاه کردم غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد همان جا ایستادم. تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چه خنده های قشنگی به لب نشانده ای ای . چه که مانده ماندگار افق های ناکجا آباد .. . و من انگار و شعر شهــ🌷ــادت می خوانم!! مرا به خود برسان💞 دلم برای تبسم هایت تنگ💔 است.. @jihadmughniyah 🕊 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
💔 پیشــونی بنــدها رو با وسـواس زیر و رو میکرد …🍃 پرسیدم : دنبال چی میگردے ؟👀 گفت : سربند یـا زهــرا !🌷 گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چہ فرقے داره ؟🤔 گفت : نــہ ! آخه من مــادر ندارم …💔 💚 ✌️🏻 😞😞 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
💔 پیشــونی بنــدها رو با وسـواس زیر و رو میکرد …🍃 پرسیدم : دنبال چی میگردے ؟👀 گفت : سربند یـا زهــرا !🌷 گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چہ فرقے داره ؟🤔 گفت : نــہ ! آخه من مــادر ندارم …💔 😞😞 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
شهيد دوران در مدت دوسال اول جنگ بيش از 120پرواز عمليات برون مرزي داشته كه چنين آماري در تاريخ جنگ هاي دنيا بي سابقه است.آخرين باركه قرار شد عباس به عمليات بمباران پالايشگاه الدوره برود،طبق معمول سخن خاصي نداشتيم و مانند هميشه كه عباس به مأموريت مي رفت صحبت كرديم .بعد كه به شهادت رسيد متوجه شدم كه به يكي از دوستانش گفته بوده كه احتمالاً اين آخرين پرواز من است و ميخواهم در صورتي كه به پايگاه برنگشتم اولين كسي باشي كه خانواده ام را خبر مي كند.«همسر شهيد» عباس دوران روح شهدا و امام شهدا صلوات🙏🌹 ┄┅┅✿💠❀🌺❀💠✿┅┅┄ 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━ 🖤