eitaa logo
『استوره ‌ے‌ مقاومت』
431 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5هزار ویدیو
102 فایل
〖﷽〗 مافࢪزندان‌مڪتبےهستیم‌ڪہ‌ازدشمن امان‌نامه‌نمےگیࢪیم...!😎✌🏿✨' ‌ ‌ اطلاعات‌ڪانال راه‌ارتباطے @jihadmughniyah https://harfeto.timefriend.net/16911467292156 رفاقت‌تـا‌شهادت!🕊:)
مشاهده در ایتا
دانلود
#فاطمه_مغنیه بعد از شهادت برادرم جهـآد، بعضی از بزرگان فامیل اومدن دیدن‌مون و نظرشون بر این بود كه؛ برادر بزرگ جهاد و همچنین همسرم دست از فعالیت‌های جهادی‌شون بردارند، شما دیگه طاقت از دست دادن عزیز ندارید … مادر عماد هم بعد از تقدیم كردن سه فرزند و یك نوه، فراق فرزند براش سنگینه!  فاطمه میگه من و مادرم لبخندی زدیم … خندیدیم و گفتیم:  این سبك تفكر تو خانواده ما جایی نداره؛ اصلا نمی‌تونیم تو این راه نباشیم. نمی‌تونیم راه مقاومت رو ادامه ندیم. ما بر این عهد زنده‌ایم و بر این عهد می‌میریم #شهید_جَهاد_مغنیہ #شهادت_هنر_مردان_خداست #جهادنا #فرمانده_حزب_الله #شهدا_ما_رو_گل_کنید_و_ببرید_ 📘کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی📘 ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @jihadmughniyah 🕊 ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#فاطمه_مغنيه دختر شهيد #عماد_مغنيه معروف به #حاج_رضوان در گفت و گويي خاطرنشان کرد:بسياري از دوستان و همکاران من نمي‌دانستند که من دختر عماد مغنيه هستم و پس از شهادت پدر، توانستم اين مساله را آشکار کنم. وی گفت:خيلي از آنان بعد از #شهادت پدرم مرا مورد عتاب قرار مي‌دادند که چرا به آنان نگفته‌ام. وي که در گفت و گو با پايگاه الانتقاد سخن مي گفت،افزود: ما مدتها بود نگران بوديم که نکند براي پدر اتفاقي بيافتد و گريه مي‌کرديم. ما وضعيت سخت امنيتي وي را درک مي‌کرديم و در ذهنمان بود که ممکن است شهيد يا اسير شود اما سعي داشتيم اين افکار را از خودمان دور کنيم. ما فکر نمي‌کرديم که شهادت او تا اين حد نزديک باشد... #شهید_عماد_مغنيه_ #شهید_جَهاد_مغنیہ #ابن_رضوان_ #محمد_جواد_عطوی_ #جهادنا #فرمانده_حزب_الله 📘کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی📘 ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @jihadmughniyah 🕊 ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌹🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌹 با خواهر فاطمه می گوید:تا مدت‌ها نمی‌دانستم دختر حزب‌الله ام گفتگوی جالب با آن قدر نگران بودم که فراموش کرده بودم عروسم.🧕 مدام حواسم به او بود و به بقیه‌ ‌حاضران تا کسی از او عکس نگیرد.» صراط: از می‌پرسم به پدرت که فکر می‌کنی، بیش از همه دلتنگ چه‌ای؟ سکوت می‌کند. تصور می‌کند روبرویش ایستاده. می‌گوید: «سکوت زیبایش. سکوت زیبایش می‌شوم. دلتنگ حضورش و سِحر وجودش. این بودم که نگاهش کنم. خیلی وقت‌ها از ته دل حس می‌کنم نیازمند آنم که چنین صحنه‌ای باز تکرار شود.» بعد با اطمینان ادامه می‌دهد: «اینها مردان هستند.» می‌داند که در خیلی چیزها را از پدرش به ارث برده: «بله او هستم. ... جهاد👮‍♂️ هم شبیه او بود.»    "سمیه علی" در پایگاه اینترنتی شبکه‌ی المنار در ادامه نوشته است: فاطمه 🧕در منزل خودش پذیرایمان بود. 😊قبلش یک گفت‌وگوی تلفنی کوتاه داشتیم و در همان تماس درباره‌ی اصل مصاحبه و زمان مصاحبه درباره‌ی «حاج رضوان»👨‍✈️ توافق کردیم.    با نزاکت و اعتماد به نفس فراوانی به استقبال‌مان می‌آید. لبخندی بر چهره دارد که می‌توانی در آن، رد غم «از دست دادن عزیز»ی را ببینی: از دست دادن برادر «و دوستی که من از همه به او نزدیک‌تر بودم» و از دست دادن پدر. پدری که درست هفت سال پیش بود که آخرین بار او را دید.     👨‍✈️🧕 فاطمه ، بر‌می‌گردد به آن روز. انگار همه‌‌ی جزئیات جلوش چشم باشد. لبخندی می‌زند و از یک فنجان نسکافه حرف می‌زند که پدرش «همه را یکجا سرکشید. خیلی هم تند. البته من این فنجان را برای خودم درست کرده بودم! قبلش از او پرسیدم نسکافه می‌خواهی؟ که گفت نه.» شنبه شبی بود، نهم فوریه «یعنی دو روز پیش از . پدر 👨‍✈️سه شنبه شهید شد.» سکوتی می‌کند و ادامه می‌دهد: «درست مثل برادرم👮‍♂️ . 👱‍♂️او را هم برای آخرین بار روز پنجشنبه دیدم و روز یکشنبه شهید شد.» 🌹🕊🌹با اشتیاق، ادامه آخرین دیدار 🧕👨‍✈️با 👨‍✈️را از سر می‌گیرد: «آمد به خانه‌ی من. مادرم هم بود. نشستیم به شب‌نشینی. آن شب قسمتی از یک سریال طنز سوری را دیدیم و کلی خندیدیم.»    بابا کجاست؟ 👨‍✈️ «باعث شدی وسط » این را درحالی می‌گوید که دارد در اتاقش دنبال یک یادگاری از پدرش می‌گردد که از او خواستیم برای ضمیمه کردن به متن مصاحبه در اختیارمان بگذارد. نگاهش می‌افتد به دیوار اتاق.🌹🕊🌹 یک عکس از پدرش👨‍✈️ به دیوار زده که او را در کودکی بغل کرده است. خیلی آرام آن را از روی دیوار برمی‌دارد و به ما می‌دهد. نزدیک همان عکس، یک عکس دیگر هم از 🧕در کنار برادرانش و پدر و مادرش👨‍✈️🧕 روی دیوار است. نگاهی می‌کند و با لهجه‌ی می‌گوید: «این جهاده».👱‍♂️ به خاطر حضور مادرش در تصویر، از انتشار آن عذر می‌خواهد. از همینجا بحث درباره‌ی کودکی‌اش👷‍♀️ آغاز می‌شود.... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ 📘کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی📘 ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @jihadmughniyah 🕊 ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌹🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌹 🧕 گفت‌وگو با ما را در باب اینگه 👮‍♂️ از چه چیزهایی خوشش می‌آمد 😊و از چه چیزهایی بدش می‌آمد 😊ادامه می‌دهد. بعد از ذکر چند €لبنانی که پدرش👮‍♂️ آنها را دوست داشت می‌گوید: «خیلی از و متنفر بود. بود، البته طبعا عاشق مقاومت هم بود. خاصی نه. از موسیقی خوب خوشش می‌آمد. 🎶خیلی ساز ویولن🎻 را دوست داشت.»   🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تأکید می‌کند که شهادت،🕊 باعث تمام شدن با پدرش 🧕👨‍✈️و حتی با برادرش👮‍♂️تمام نشده است: «حضورشان را هر روز حس می‌کنم. آنها [ولی به قول قرآن] 📖ما حس نمی‌کنیم. من به این دارم.» بعد ادامه می‌دهد: «یک روز [بعد از شهادت پدرم] 👨‍✈️🕊برایم سؤالی اعتقادی پیش آمده بود که باید جوابش را پیدا می‌کردم. با حرف زدم و جواب را از زبان شخص دیگری گرفتم. روح 👨‍✈️ را می‌شد در جواب دید.» می‌گوید: «بارها در خوابش را دیده‌ام و با او حرف زده‌ام و صورتش را بوسیده‌ام.» 😘  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اذعان می‌کند که به واسطه‌ی «دختر عماد مغنیه» 👨‍✈️بودن احساس می‌کند: «دائما باید باشم. باید عشق به مردم 👪👫را بلد باشم. نباید زود شوم. باید دائما با مردم در باشم و با آنها بگویم و بشنوم.»   🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 می‌پرسم اگر می‌شد یک بار دیگر با بنشینی چه می‌گفتی. ؟🧕👨‍✈️جواب می‌دهد: «خیلی دوست می‌داشتم که با او در موضوعات حرف بزنم. شاید به این دلیل که من دوست دارم جامعه‌مان مشخصا در این زمینه پیشرفت کند. دوست دارم جایگزینی داشته باشیم که بتوانیم با آن در مقابل فرهنگ بایستیم. اگر می‌شد، با او درباره‌ی این صحبت می‌کردم که چطور بیشتر با واقعیت زندگی ما مرتبط باشند و اینکه چطور دروسی که در آن ارائه می‌شود روان‌تر باشد و نزدیک‌تر به فهم مردم.»   🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 طعم را نخواهد چشید  حتی بعد از هم، هنوز امنیتی را که وجود به 👨‍✈️🧕 می‌بخشد حس می‌کند: «در و در احساس امنیت می‌کردم و می‌کنم. حس می‌کنم دشمنم طعم را نخواهد چشید.»   🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گفتگویمان با 🧕 با این جمله به پایان می‌رسد. از او تشکر می‌کنیم. با لهجه‌ی محلی 😊 می‌گوید: «یه لحظه کنین، هنوز ازتون نکردم.»😊🧕 اصرار می‌کند از و بخوریم. بعد با که خیلی لبخند 👨‍✈️ است راهمان می‌اندازد... 🌹🕊شادی روح شهدا صلوات 🕊🌹 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ 📘کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی📘 ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @jihadmughniyah 🕊 ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌺🕯 #بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین 🕯🌺 #فاطمه_مغنیه؛ تعریف میكنه بعد از شهادت برادرم جهـآد، بعضی از بزرگان فامیل اومدن دیدن‌مون و نظرشون بر این بود كه؛ برادر بزرگ جهاد و همچنین همسرم دست از فعالیت‌های جهادی‌شون بردارند، شما دیگه طاقت از دست دادن عزیز ندارید … مادر عماد هم بعد از تقدیم كردن سه فرزند و یك نوه، فراق فرزند براش سنگینه!  فاطمه میگه من و مادرم لبخندی زدیم … خندیدیم و گفتیم:  این سبك تفكر تو خانواده ما جایی نداره؛ اصلا نمی‌تونیم تو این راه نباشیم. نمی‌تونیم راه مقاومت رو ادامه ندیم. ما بر این عهد زنده‌ایم و بر این عهد می‌میریم #شهید_جهاد_عماد_مغنیه_ #فرمانده_حزب_الله #دوست_شهیدم 🌺 #شادی_روح_شهدا_صلوات 🌺   🌸 #زمینه_سازظهورباشیم🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ ﷽کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی﷽. ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @jihadmughniyah 🕊 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
زندگینامه و خاطرات خاطره ای از بحث که می شود... می گوید: مادر من یک زن فوق العاده است. خبر بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند. همه ما را آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت: الحمدلله که وقتی شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند. همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم. بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند ... خبر را هم که شنید همین طور .... دلم سوخت وقتی دیدمش ... مثل شده بود ... خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود ... جای کبودی و خون مردگی ها ... تصاویر و بابا و با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم... باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد، وقتی صورت را بوسید ، گفت : ببین دشمن چه بلایی سر آورده .... البته هنوز به ارباً اربا نرسیده .. «لا یوم کیومک یا اباعبدالله » باز خجالت آراممان کرد . 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━ 🖤 https://eitaa.com/jihadmughniyah
زندگینامه و خاطرات را خیلی دوست داشت. هر وقت دلش می گرفت و وقت آزاد داشت، می گفت بریم . خودش می رفت. گاهی هم به من زنگ میزد و میگفت فاطمه، بریم ؟می رفتیم.. خیلی سفرهای خوبی هم می شد. بعد از بابا، متولیان حرم های ، پرچم های را برایمان فرستادند، تا با بابا دفن کنیم. پرچم ، ، .... بعد از هم پرچم های کربلا و حرم را بر ایمان فرستادند. موقع تدفین اول پارچه را که عاشق ایشان و عزاداری برایشان بود را پهن کردیم. در همون حین، کسی رسید که پرچم گنبد را آورده بود. آن فرد اصلا از زمان دقیق مراسم خبری نداشت. خواست خدا بود که به موقع رسید. این پرچم را حتی برای بابا هم نفرستاده بودند. انگار خود آن را فرستاده بود. "خاطره ای از زبان " فاتحه ای را به روح پاک شهدا تقدیم بفرمایید ♥️🌱 ♥️🌿