eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Ifdbudfko @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ostad_Shojaeخانواده آسمانی 37.mp3
زمان: حجم: 12.57M
۳۷ 🎤 ⚜️ انسان کمالگرا است و به همین دلیل هیچ محدودیتی در روی زمین روح بزرگ او را اغنا نمی‌کند. 💥منظور از این جمله چیست؟ 💥 چرا در تمام طول تاریخ انسان‌ها هیچگاه نه دست از ثروت‌اندوزی برداشته‌اند، نه از آموختن علم و کشف حقایق و ناشناخته ها نه از عشق ورزیدن و عاشق شدن؟ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
@Ostad_Shojaeخانواده آسمانی 45.mp3
زمان: حجم: 12.42M
۴۵ 🎤 و دو نقطه‌ی مقابل یکدیگر هستند که اگر رشد داده شوند؛ اولی انسان را به بلندای مقام امام می‌رساند و دیگری، به قعر گودال ذلّت. ⚡️اما اکسیر بسیار قدرتمندی در وجود انسان قرار داده شده، که اگر نحوه استفاده از آن را یاد بگیریم؛ هیچ تردیدی، گریبان‌مان را نخواهد گرفت. و آن اکسیر....؟ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
@Ostad_Shojaeخانواده آسمانی 49.mp3
زمان: حجم: 12.5M
۴۹ 🎤 ✦ رفت و آمد در بهشت با انبیاء و ائمه اطهار علیهم‌السلام در گروی رفت و آمد در همین دنیاست... - چگونه می‌توان در این جهان با ائمه علیهم‌السلام در رفت و آمد بود؟ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
@Ostad_Shojaeخانواده آسمانی 57.mp3
زمان: حجم: 14.4M
۵۷ ـ آخرِ چشم‌انداز شما در زندگی کجاست؟ ـ آنجایی که دلتان برایش غنج می‌رود، برایش برنامه‌ریزی می‌کنید، تمامِ انرژی‌تان را در جهت رسیدن به آن بکار می‌گیرید، کجاست؟ ـ آنجایی که اگر به آن نرسی، تمام زندگی‌تان را از دست رفته می‌بینید، کجاست؟ 💢 ابتدا پاسخ این پرسش‌ها را، با خود مرور کنید، و سپس به این فایل صوتی گوش کنید! دقیقاً مرتبه‌ی خود را در نظام برزخی، پیدا خواهید کرد! .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
@Ostad_Shojaeخانواده آسمانی 69.mp3
زمان: حجم: 13.39M
۶۹ 💎 قیمتی‌ترین مخلوقِ خدا، همان چیزی است که عمری فکر می‌کردیم پست‌ترین مخلوق خداست ؛ یعنی دنیــا ! ※ تفاوت این دو نظریه در چیست؟ چگونه این پست‌ترین نعمت، می‌تواند قیمتی‌ترین نعمت نیز باشد؟ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
@Ostad_Shojaeخانواده آسمانی 71.mp3
زمان: حجم: 12.74M
۷۱ ❓چرا برای ما، بیماری‌های روحی‌مان، به اندازه‌ی مشکلات زندگی و یا بیماری‌های جسمی‌مان، مهم و آزاردهنده نیستند؟ ❓چرا ما آنقدر که برای درمان جسم وقت می‌گذاریم، یا برای سلامتی‌مان هزینه می‌کنیم، برای سلامتِ روحمان دغدغه نداریم؟ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍 محمدصادق احساس مردانگی میکرد، و خود را از جمع بچه‌ها بیرون کشیده بود، او مرد خانه‌اش بود دیگر! زهرای کوچک مریم هم، با مهدی و زینب کوچولو مشغول بود. مسیح چشمانش را غلاف کرده بود ، و یوسف هم سر به سرش میگذاشت؛محبوبه خانم لبخندی به حجاب و حیای مسیح زد. مریم را دختر برازنده‌ای دیده بود و دلش میخواست مادری کند. مادر که باشی، مادری را خوب بلدی. سیدمحمد نیامده بود، اما سایه بود و دلتنگی برای همسر شیفت در بیمارستان داشته که عجیب نیست؛ عشق که بیاید، لحظه‌هایت همه دلتنگی‌ است. بیچاره فخر السادات! چه میکشد از دوری همه‌ی خانواده‌اش؟ آن هم تنها در آن شهر و دور از تنها باقیمانده‌ی خانواده‌اش! بیچاره هیچوقت نمیتوانست ازدواج کند؛ اگر روزی قصدش را میکرد، باید به عقد برادر شوهرش درمی‌آمد که او خود زن و بچه داشت. ازدواج برای فخر السادات چیزی محال بود و محال؛ ولی تنهایی‌های او را چه کسی پر میکرد؟ باید سر فاصله تصمیمی گرفته میشد. دورهمی خوبی بود؛.... و حداقل دلتنگی مسیح را کم کرد. آیه را از بی‌حوصلگی درآورد. و زینب را از گوشه‌نشینی و سکوت نجات داد. آخر شب که همه رفتند آیه به رها گفت: _چند روزه میبینم وقتی داره با اسباب‌بازی‌ها بازی میکنه همه‌ش دعواشون میکنه، گاهی دست و پای عروسکاشو میکنه، یکی از عروسکا رو کچل کرده. همه‌ی موهاشو کنده! رها سری به تأسف تکان داد: _خودت باید فهمیده باشی که دخترت گرفته؛ تا دیر نشده به خودت بیا و به ارمیا زنگ بزن برگرده! آیه اخم کرد: _هر کی رفته خودش برگرده! به سمت راه‌پله رفت تا به خانه‌اش برود که حرف رها میخکوبش کرد: _اگه بره و مثل سیدمهدی هیچوقت برنگرده، میتونی خودتو ببخشی؟ آیه چشمهایش را بست ، و نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد.هنوز در خانه را باز نکرده بود که صدای زنگ بلند شد. زینب که در آغوش مادر خواب بود چشم باز کرد. مسیح و یوسف که به همراه صدرا در حیاط ایستاده و مشغول خداحافظی بودند، نگاه متعجبی به هم انداختند؛ صدرا در را باز کرد. معصومه پشت در بود. کنارش آن به اصطلاح همسر هم بود. صدرا ابرو در هم کشید و گفت: _اینجا چیکار داری؟ رامین مداخله کرد: _اومدیم پسرمون رو ببینیم! ابروهای صدرا به آنی بالا پرید: _پسرتون؟مگه پسرتون اینجاست؟ معصومه که گارد گرفتن‌های دو مرد را دید خودش را جلوتر کشید و مقابل رامین ایستاد: _ببین صدرا، دعوا که نداریم! اون زمان من شرایط نگهداری از بچه‌مو نداشتم، شما لطف کردید و بزرگش کردید. الان دیگه میخوام خودم بچه‌مو بزرگ کنم. این خواسته‌ی زیادی نیست، هست؟! تا عمر دارم مدیونتم؛ لطفا بچه‌مو بده! صدرا پوزخندی زد و رویش را به سمت خانه کرد، صدایش را بالا برد: _مامان... مامان محبوب؛ بیا ببین این خانوم چی میگه نصف شبی! صدای صدرا همه را به‌ سمت در کشاند. محبوبه خانوم: _چی شده؟ نصف شبی چی میگی؟! کی دم دره؟ معصومه صدرا را هل داد و وارد حیاط شد: _سلام مامان جون، منم؛ اومدم دنبال بچه‌م! رها خود را از بین جمعیت جمع شده در حیاط جلو کشید: _بچه‌ت؟! اونوقت کدوم بچه؟ _من با شما حرف نزدم؛ دخالت نکنید! صدرا کنار رها قرار گرفت: _اتفاقا با من و همسرم صحبت کردی، خودت خبر نداری؛ اون بچه‌ای که اومدی دنبالش، هم پدر داره هم مادر. تو هم برو دنبال زندگی خودت، همونجوری که یک ساعت بعد از زایمان بچه‌ت انداختیش تو بغل ما و رفتی دنبال شوهر کردن؛ اونم چه شوهری! تو با قاتل برادرم ازدواج کردی، توقع داری بچه رو بدم بهت؟ معصومه: _اون یک اتفاق بود؛ رامین تقصیری نداره، سینا دعوا رو شروع کرد. محبوبه خانم اشک چشمانش را پاک کرد: _حالا شد تقصیر سینا؟! با این حرفا خامش شدی و زنش شدی؟اونموقع که خودت و بابات پاتونو گذاشته بودید رو گلوی صدرا که قصاص و یکهو تغییر عقیده دادید که خون‌بس باید گرفت و تا آخر عمر عذابشون داد، اون موقع سینا بی‌تقصیر بود؛ حالا چی میگی؟ از خونه‌ی من برو بیرون! رامین به دفاع از معصومه قدم در حیاط گذاشت که صدای فریاد محبوبه خانوم پیچید: _پا تو خونه‌م بذاری ازت شکایت میکنم! هیچوقتِ هیچوقت، نبینم که دور و بر بچه‌های من و این خونه بچرخی! داغ پسرمو تو رو دلم گذاشتی؛ داغ بزرگ شدن یه بچه در آغوش مادرش رو تو رو دل میوه‌ی عمر من گذاشتی؛ پسرم بچه‌شو ندید و رفت، تو این داغ رو روی دلش گذاشتی؛ الهی که خدا جواب این کارهات رو بده! الهی که دلت از داغ خالی نشه! الهی داغ بچه‌ت رو ببینی! حاج علی و زهرا خانوم مداخله کردند. حاج علی: _اینجوری نگید حاج خانوم!نفرین نکنید، شاید اونم...... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری [@jihadmughniyeh_ir🏴]