eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 تبادل: @ya_gadimalehsan پشت‌جبہه↶ @et_qarargah . . خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ طلبه های جوان آمده بودند برای 👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. که خوابیده بودیم دوسه نفربیدارم کردند وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی! مثلا میگفتند: چه رنگیه برادر؟! شده بودم گقتند: بابابی خیال! توکه بیدارشدی نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم! دیدم بد هم نمیگویند خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم! حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم! قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه کنند! فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و گرفتیم تحت هرشرایطی خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی بچه ها و راه افتادیم •| و زاری! یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟ یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی میکشید یکی می کرد در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران خواندن بالای سر در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود منم میخوام باهات بیااااام بعد نیشگونی گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم .....خلاصه آن شب با اینکه سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ @jihadmughniyeh_ir
نماز شب پرماجرا سرش مي‌رفت نماز شبش نمي‌رفت. هر ساعتي براي قضاي حاجت برمي‌خواستيم، در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه مي‌كرد مثل ابر بهار، با بچه‌ها صحبت كرديم. بايد يه فكر چاره‌اي مي‌افتاديم، راستش حسوديمان مي‌شد. ما نماز صبح را هم زورمان مي‌آمد بخوانيم، آن وقت او نافله بجا مي‌آورد. تصميم‌مان را عملي كرديم. در فرصتي كه به خواب عميقي فرو رفته بود، يك پاي او را به جعبه‌ي مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم. بنده ي خدا از همه جا بي‌خبر، نيمه شب از جايش برمي‌خيزد كه برود تجديد وضو كند، تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود، با اشاره‌اي فرو مي‌ريزد روي دست و پايش. تا به خود بجنبد از سر و صداي آن‌ها همه سراسيمه از جا برخاستيم و خودمان را زديم به بي‌خبري: «برادر نصف شبي معلوم است چه كار مي‌كني؟» ديگري: «چرا مردم‌آزاري مي‌كني؟» آن يكي: «آخر اين چه نمازي است كه مي‌خواني؟» و از اين حرف‌ها...! منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 118 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/jihadmughniyeh_ir
😅 آش صدام⁉️🤔 روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پس كوچه‌هاي شهر براي خودمان صفا مي‌كرديم.😎 پشت ديوار خانه مخروبه‌اي به عربي نوشته بود: « عاش الصدام. » يك دفعه راننــ🚗ـــده زد روي ترمز و انگشت به دهان گزيد كه: پس اين مرتيكه آش فروشه!🧐 آن وقت به ما مي‌گويند جاني و خائن و متجاوز!😒 كسي كه بغل دستش نشسته بود، گفت: « پاك آبرومون رو بردي پسر 😐 عاش،بيسواد يعني زند باد!» 😂😂😂😂😂😂 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🖥  @jihadmughniyeh_ir
😅 دستور بود هیچ کس بالای ۸۰ کیلومتر سرعت ، حق ندارد رانندگی کند ! یک شب داشتم می آمدم که یکی کنار جاده ،دست تکان داد نگه داشتم سوار شد ، گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می راندم و با هم حرف می زدیم ! گفت: شنیدم فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید ! راست میگن؟! گفتم:فرمانده گفته ! زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی فرمانده باحالمان !! مسیرمان تا نزدیکی واحد ما یکی بود؛ پیاده که شد ، دیدم خیلی تحویلش می گیرند !! پرسیدم:کی هستی تو مگه؟! گفت:همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...☺ 😂😂 ♥️🕊 @jihadmughniyeh_ir
.. 🌿😊 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... فرمانده دستہ بود😁 شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند 👊 من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..! سعید هم نامردی نڪرد ، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!! 😁 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟ گفتند : ما نماز خواندیم..! گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟🤭 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح😁 🕊 💠 @jihadmughniyeh_ir
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ ﭼـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کسی ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ😢 ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –ﺍﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈  بعد ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼــﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😂😂 ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😉 😂😍 "𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir
طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه شب که خوابیده بودیم، دو سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی! مثلاً می‌گفتند: آبی چه رنگیه برادر؟! عصبی شده بودم. گفتند:بابا بی خیال! تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم! دیدم بد هم نمی‌گویند!🤔🤗😂 خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم! بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم! قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم🚶 گریه و زاری!یکی می‌گفت: ممد رضا!نامرد! چرا تنها رفتی؟ یکی می‌گفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد می‌زد: شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟ یکی عربده می‌کشید! یکی غش می‌کرد! در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها! جنازه را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر!😜😂 رفت گریه کنان پرید ، روی محمدرضا و گفت: محمدرضا!این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام! بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌خندیدیم😂😂 خلاصه آن شب تنبیه سختی شدیم! "𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir