eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Ifdbudfko @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا ❤ قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمی‌خواست با آنها بروم. 🔸 به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...» 🔹بابا گفت «اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم» 🔸گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران می‌رسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا می‌رسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم. ✳مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً‌ دلم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده. 🍃بابا گفت «هیچ‌کس نبود.» نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم. واقعاً‌ هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم. 🌟در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد. با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرف‌ها را زدم. 🔹بابا می‌گفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.» 🔸به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟» 🔹گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...» شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم. 🔹بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.  چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم... ✔به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.... @jihadmughniyeh_ir
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه . وسیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کوچکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت :«همهٔ زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه !»☺️ اون هم کف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم !» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت . خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!😐😂 موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع) یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد ، از او می پرسید :«این حرفا رو به مرجان هم گفتی ؟»🤔 گفت :«بله!» در جلسه خواستگاری همه رابه من گفته بود 😅 مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد ‌. من که از ته دل راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم . مادرم گفت :« به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن !»😁 کور از خدا چه میخواهد ، دو چشم بینا! قار قرار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر از روز های اردیبهشت. نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود 😂 مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند . نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند . تا وارد اتاقم شد پرسید :«دایی تون نظامیه ؟»🤔 گفتم :«از کجا می دونید؟» خندید که «از کفشش حدس زدم !»😂 ✨ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir