eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Ifdbudfko @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
علاقه به موسیقی چند لحظه‌ای سکوت می‌کند و بعدش یک جریان دیگر یادش می‌آید: «از اول تا آخر جشن ازدواج من حضور داشت. چند تایی عکس با من انداخت. ولی من این‌قدر نگران سلامتی او بودم که فراموش کرده بودم عروسم. مدام حواسم به او بود و به بقیه‌ی ‌حاضران تا کسی از او عکسی نگیرد.» °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
العهد افزود: سال بعد از پیروزی بزرگ مقاومت در آزادسازی جنوب٬ جنگ جولای ۲۰۰۶ اتفاق افتاد که در این جنگ نیز حاج عماد مغنیه تمام ۳۳ روز نبرد را در کنار همرزمانش در برابر اشغالگران صهیونیست ایستادگی کرد و دشمن نتوانست وعده انتقام خود را عملی کند. این جنگ نیز یک پیروزی الهی دیگر در راه آزادی فلسطین برای مقاومت و همه آزادگان جهان رقم زد. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
از حالات روحی دیگر او تواضع بود. حاج رضوان قبل از تأسیس حزب‌الله یک گروهی با همین نام تأسیس کرد و وقتی که لبنانی‌ها شخصیت‌هایشان ترور می‌شد، عماد مغنیه نوزده ساله به فکر حفاظت از شخصیت‌های لبنان افتاد. روزی که کورانی و علامه فضل‌الله ترور شدند، کسی که چشم فتنه را کور و بعثی‌ها را اخراج کرد، مغنیه بود؛ اما در همه ی سال‌هایی که با هم طی کردیم، یک بار ندیدم در صحبت‌هایش از خودش تعریف کند؛ در حالی که او خالق بسیاری از پیروزی‌ها بود. او باوجود این که عملیات های موفقی انجام داده بود، هیچ گاه نگفت این کار را من کرده ام. یک مرتبه که در جنوب لبنان جلسه‌ای برگزار کرده بودیم، هرچند همه نام او را می‌دانستند، اما او را نمی‌شناختند. یک بار یکی از اعضا اعتراض کرد و گفت: «تو که هستی که هر روز به این جلسه می‌آیی و می‌روی؟ باید ظرف‌ها را هم بشویی!» او قبول کرد و کار را انجام داد. بعداً فهمیدند که او حاج رضوان است. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
❤ بسم رب الشهدا ❤ ! 💟امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، می‌‌گفت «سنگین است!!»  یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدر  این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت:  «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!»  امین به او گفت «آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت:  «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!» ⭐بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می‌دید برایش سخت بود باور کند مردی با این‌همه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه می‌‌گفت:  «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش». 🍃موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانیش. ✳معمولاً سعی می‌کردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام می‌دادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله‌پشتی سنگین با خودش به محل کار می‌برد و به خانه می‌آورد. ✔به او می‌گفتم «اگر این کوله به درد خانه می‌‌خورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور، کوله‌ات خیلی سنگین است.» چیزی نمی‌گفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت می‌شود کتاب‌های من را جا به جا کند. 👌امین از آنجا که برای زمان‌هایش برنامه‌ریزی داشت، می‌‌خواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه‌ای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بی‌‌نصیب نماند. 💟علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم، شاید بیش از حد.... ✔حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی می‌آمد با تعجب می‌پرسیدم برام چیزی نخریدی؟! می‌گفت «فکر می‌کنی یادم می‌رود برایت هدیه بخرم؟ برو کوله‌ام را بیاور...» حتماً چیزی در کوله‌اش داشت؛ مجسمه، کتاب، پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابسته‌اش بودم. ادامه دارد..... @jihadmughniyeh_ir
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد. وقتی روحانی کاروان می گفت:(( باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صداروبشنون)) ، من با آن شال باندهارا می بستم😂 بااین ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد😒 درسفر مشهد ، ساعت یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد.گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟)) عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)؟ اومدم زیارت امام رضا(ع)نه که بند برنامه ها و تصمیمای شمـا باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟))😠 دق دلی ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن. بچه پیش دبستانی نیستن که!)) گفت:((گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون.. بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هواروشن بشه گروهی برگردین!))😖 ✨ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
431.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝!" 📌 ... افراد ساكن در اينجا وضع مالی خوبی ندارند از ماشين پياده شد .. وماهم همين طور نگاهش ميكرديم! بسته ای از صندوق عقب ماشين درآورد و به من داد وگفت: برو درِ آن خانه و اين را بده وبيا .. گفتم: جهاد اين چيه؟! گفت: کمی‌ خوراكی هست برو .. چند قدم كه رفتم برگشتم وبا تعجب نگاهش كردم!! او هم مرا نگاه كرد، ویک لبخند زد وگفت: راه برو ديگه .. رفتم سمت در و در را زدم كسی آمد جلوی در وبدون اينكه از من سوالی بكند بسته را گرفت وتشكر كرد .. و رفت داخل خانه. آن لحظه بود كه فهميدم جهاد قبلا هم اينكار را ميكرده ..!" و برای آنها چيزی ميفرستاده و ما بی‌خبر بوديم .. آن لحظه بود كه فهميدم خودش برای اينكه ممكن بود كسی بشناسدش نيامد بسته را بدهد .. حتي تا قبل از شهادتش ...🍂 چند نفر خيلی اندک كه به او خيلي نزدیک بودند از خانواده اش اين را ميدانستند و آن هم فقط بخاطر اينكه ماه رمضان كه می آمد .. ديروقت از خانه می آمد بيرون و دير هم برميگشت ان ها خبردار باشند و نگرانش نشوند .. بعد از شهادتش بود كه همه فهميدند او شهيد جهاد مغنيه بوده است ..-! -‌دوست‌و‌همرزم‌شهید [@jihadmughniyeh_ir🏴]