eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @HENAS_213 @sarb_z_313 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 سلام خوبین ببخشید میشه یک کانال معرفی کنید که درمورد امام زمان صحبت کنه! درمورد امام زمان بگه راه و رسم خدایی شدن رو بگه منو به خدا نزدیک کنه!❤️ دلم برای امام زمان تنگ شده🕊 ---------- سلام علیکم ممنون🌷 بله این کانال خیلی خوبه هست بجز چیزی که میخواین خاطرات یک دختر 16 ساله با امام زمان رو میگه😍منکه خدایی عاشق این کانال هستم @khodaaa112 @khodaaa112 @khodaaa112 @khodaaa112
💌 سلام خوبین ببخشید میشه یک کانال معرفی کنید که درمورد امام زمان صحبت کنه! درمورد امام زمان بگه راه و رسم خدایی شدن رو بگه منو به خدا نزدیک کنه!❤️ دلم برای امام زمان تنگ شده🕊 ---------- سلام علیکم ممنون🌷 بله این کانال خیلی خوبه هست بجز چیزی که میخواین خاطرات یک دختر 16 ساله با امام زمان رو میگه😍منکه خدایی عاشق این کانال هستم @khodaaa112 @khodaaa112 @khodaaa112 @khodaaa112
⚠️ گاهی وقتا هر کاری میکنیم که به چیزی که دوستش داریم و فکر می‌کنیم برامون خوبه برسیم ولی نمیشه..🚶🏿‍♂️ اینجاست که خدا میگه... یه سری چیزا رو خوب نیست به دست بیاری چون من میدونم🙂☝ مثل مادری که نمیزاره بچش دست به کبریت بزنه...🌻 اسرار ازل را نه تو دانی و نه وین حرف معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفت‌و‌گو‌ی‌ منُ تو چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من🌿 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۹ عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،.. صدای نوحه✨ از سمت مردان به گوشم میرسید.. 🌟و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود.. که 🔥نعره بسمه پرده پریشانی ام را پاره کرد... پرچم عزای امام صادق(ع) را با یک دست از دیوار پایین کشید.. و صدایش را بلند کرد _جمع کنید این بساط کفر و شرک رو! صدای مداح کمی آهسته تر شد،... زنها همه به سمت بسمه چرخیدند.. و من متحیر مانده بودم.. که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و جیغ کشید _شماها به جای قرآن، مفاتیح میخونید، این کتابا همه شرکه! میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید..که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را کنم.. و من با این ادعیه که تمام تنم میلرزید.. و زنها همه شده بودند... با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد.. و ظاهراً باید این معرکه میشدم.. که مفاتیحی را در دستم و با همان صدای زنانه کشید _این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید! دیگر صدای روضه ساکت شده بود،.. جمعیت زنان به سمتمان آمدند.. و بسمه فهمیده بود.. نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند.. که در شلوغی جمعیت با قدرت به کوبید،.. طوریکه ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم... روی فرش سبز حرم.. از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه میکرد _مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن! و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست... زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ که تمام تنم تنم به رعشه افتاده..😰😰😭😭 و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزه ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید... اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم..😰😰😰 و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید.. که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی ها روی زمین نفس نفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال بود.😰😰 خودش هم بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند.. و نگاهش برای من میلرزید.. مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله "یاالله "جانسوزش بلند بود..✨😥 و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند... یکیشان به صورتم خیره👁 مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشت زده چه میبیند که دیگری را صدا زد... عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید.. _اهل کجایی؟😡👿🗣 لب و دندانم از ترس به هم میخورد... و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد _خاله و دختر خاله ام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه! چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت _داشتم میبردمشون دکتر. خاله ام مریضه. و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید _ایرانی هستی؟😡👿🗣🗣 یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند...😰😭 و من حقیقتاً از ترس... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ پیراهن سپیدم همه از رنگ گل شده بود،..😭😭😭 کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین ✨👣 که به نگاهش مانده بود، دنبال میگشت...😭😭😭 اسلحه مصطفی کنارش مانده.. و نفسش هنوز برای می تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم...😭😭 گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پُر از خون شده بود... ابوالفضل از آتش این همه زخم در آغوشش پَرپَر میزند.. و او تنها با قطرات اشک، گونه های روشن و خونی اش را میبوسید...😭🌸 دیگر خونی به رگ های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت🕊سنگین میشد.. و دوباره پلک هایش را می گشود تا صورتم را ببیند.. و با همان چشم ها مثل همیشه به رویم میخندید...😊🕊 مستش کرده بود.. که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد،..😍😊 صورتش به میزد و لب های خشکش برای حرفی میلرزید.. و آخر که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست🥀🕊 و سرش روی شانه رها شد...🕊👣✨ انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود..😱😭 که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم😭😫 فقط یکبار دیگر نگاهم کند... شانه های مصطفی از گریه میلرزید😭 و داغ دل من با گریه خنک نمیشد..😭 که با هر دو دستم.. پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم.. و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لب هایم روی صورتش ماند.. و نفسم از گریه رفت...😭😭😫😫😭😫😭😭 مصطفی تقلّا میکرد.. دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم...🕊😭😭😭 که هر چه.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir