eitaa logo
جینگیلی ها👶🏻❤
1.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
61 فایل
بچه که بیاد،شادی هم میاد 😀👩‍👧‍👦 ارتباط با ما✉ @Fatemebanu
مشاهده در ایتا
دانلود
200-GheseyeShirin-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.08M
💠 قصه‌ی شیرین 🔻موضوع: کمکی که به دیگران می‌کنیم به خودمون برمیگرده 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 👼جینگیلی ها👼 https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
روزی روزگاری در یک روستایی یه پیرمرد تنها زندگی میکرد. همه بچه هاش رفته بودند شهر برای همین پیرمرد قصه ما تنهایی زندگی میکرد. یه روز پیرمرد از مزرعه برگشت خونه خیلی خسته بود چون داخل مزرعه اش خیلی کار کرده بود رفت روی تختش دراز کشید که از شدت خستگی خوابش برد. داخل خونه پیرمرد یه سوراخ بود که اونجا دو تا موش زندگی میکردند. پیرمرد با اینکه میدونست دو موش داخل این سوراخ هستند ولی هیچ وقت نخواست که این سوراخ را بپوشاند و یا بخواد تله موش کار بذاره و همیشه میگفت این موش ها هم مثل ما حق دارند زندگی کنند و به ما کاری ندارند خلاصه وقتی پیرمرد خوابیده بود این دو تا موش شیطون اومدند بیرون و وقتی دیدند پیرمرد خوابیده رفتند سر ظرف غذاش و همه غذای پیرمرد را خوردند. بعد از ساعتی که پیرمرد بلند شد احساس گرسنگی کرد و وقتی رفت که غذاش را بخوره دید که غذایی براش باقی نمونده پیش خودش گفت حتما خودش قبل از خواب غذا خورده و یادش نبوده ولی بعد دوباره هر چی فکر کرد چیزی یادش نیومد که غذا خورده باشه. با همه حجم کاری و خستگی که داشت دوباره برای خودش غذا درست کرد و نصفی از غذایش را خورد نصفه دیگر غذایش را برای شب گذاشت و مقداری پنیر هم گذاشت نزدیک سوراخ موش ها و رفت مابقی کارش را داخل مزرعه انجام بده. موش ها که دیدند پیرمرد رفت دوباره از سوراخ بیرون اومدند پنیرهایی که پیرمرد براشون گذاشته بود را خوردند و دوباره رفتند سروقت غذای پیرمرد و اونم خوردند و شروع کردند بازی کردن داخل خونه و همه چیز را بهم ریختند. بعد که خسته شدند همون جا خوابشون برد. وقتی پیرمرد از مزرعه برگشت خیلی خسته بود و وقتی وارد خونه شد یکدفعه دید چقدر خونش بهم ریخته شده و اینکه غذاش هم دوباره نیست. اولش عصبانی شد ولی بعد که نگاهش به موش ها افتاد دلش براشون سوخت و هیچ کاری باهاشون نداشت. با اینکه گرسنه بود ولی از شدت خستگی با شکم گرسنه رفت خوابید. وقتی که موش ها بیدار شدند دیدند پیرمرد اومده و با اینکه بدی ها و شیطنت های اون ها را دیده باز هم کاریشون نداشته خیلی از کارهای زشت خودشون ناراحت شدند و تصمیم گرفتند همه خونه را مرتب کنند و یه غذای خیلی خوشمزه برای پیرمرد مهربون آماده کنند. با اینکه کوچک بودند ولی با هر سختی که بود تموم کارها را انجام دادند و غذا درست کردند وقتی پیرمرد از خواب بیدار شد دید که خونه خیلی مرتب شده و بوی خوب غذا داخل خونه پیچیده بود خیلی خوشحال شد و به نشانه تشکر از موش ها براشون دوباره پنیر گذاشت. موش ها که از کار زشت خودشون حسابی پشیمون شده بودند از این به بعد تصمیم گرفتند که در کارهای خونه به پیرمرد مهربون کمک کنند و دیگه هیچ کسی را اذیت نکنند چون فهمیده بودند چقدر خوبه اگر کسی حتی کار اشتباهی میکنه نباید عصبانی بشند و حتی محبت کنند و نتیجه محبت کردن همیشه خیلی بهتر از بدی هست. 👼جینگیلی ها👼 https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
11.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇯🇴 کودک شجاع غزه داستان پسر فلسطینی به نام جهاد 👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇 https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
065-TajrobeyeJadid-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.15M
💠 تجربه جدید 🔻موضوع: پخت نان 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 👼جینگیلی ها👼 https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
024-MorcheVaKolooche-www.MaryamNashiba.Com_.mp3
2.44M
💠 مورچه و کلوچه 🔻موضوع: ارتباط برقرار کردن مورچه ها از طریق شاخک هاشون 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 👼جینگیلی ها👼 https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
چشمهای کوچولو 👀 چشمهای کوچولو، داشتن به اطراف نگاه می کردن و منتظر بودن تا خواب از راه برسه و اونا رو آروم آروم ببنده تا حسابی استراحت کنند. اما همینطور که منتظر بودن، یک دفعه برق رفت و تاریکی همه جا رو پر کرد. چشمها دیگه هیچی نمی دیدن. به خاطر همین، زود به مغز تلفن زدن و گفتن ما هیچی نمی بینیم . خبر تاریکی از مغز به قلب رسید و قلب فهمید که تاریک شده و چشمها دیگه هیچی نمی بینن. قلب کوچولو پر از ترس شد. قلب کوچولو به مغز گفت تو پادشاهی زود باش یه کاری بکن من از تاریکی خوشم نمیاد. مغز تلفنشو برداشت و به دستهای کوچولو دستور داد و گفت زود باشید پرده رو از جلوی پنجره کنار بزنید تا نور آسمون، اتاق رو روشن کنه. دستهای کوچولو پرده رو کنار زدن. آسمون زیبا، پیدا شد. چشمهای کوچولو ماه نورانی رو دیدن و درخشش ستاره ها رو تماشا کردن. خبر ماه و ستاره ها سریع به مغز رسید. قلب کوچولو پر از آرامش و خوشحالی شد. مغز دستور داد لبها لبخند بزنن. لبها حرکت کردند و عکس یه لبخند قشنگ رو درست کردن. چشمها هم به ماه و ستاره ها خیره شدن و قلب، آروم آروم منتظر خواب شد. چند لحظه بعد، یه خواب ناز به سمت قلب و چشمهای کوچولو رفت. چشمهای کوچولو بسته شدن و کوچولو با یه لبخند خوشگل به خواب رفت. 👼جینگیلی ها👼 https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
درخت زردآلو.mp3
12.61M
💠 درخت زردآلو 🔻موضوع: فرق گذاشتن 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 👼جینگیلی ها👼 https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
121-BehtarinHambazihayeDonya-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.11M
💠 بهترین همبازی های دنیا 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 👼جینگیلی ها👼 https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
145-FilKochooloyeBadGhol-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.22M
💠 فیل کوچولوی بدقول🐘 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 👼جینگیلی ها👼 https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
🇮🇷 دهه ی فجر یعنی چه؟ وقتی طاها از مدرسه آمد، به مادرش گفت: خانم ناظم گفته برای وسایل تزیینی بیارید، اگر هم کسی تونست خوراکی بیاره. مادر گفت: وسایل تزیینی که نداریم، اما می‌تونیم آجیل بسته بندی کنیم و روش هم پرچم ایران بچسبونیم. طاها گفت: چه خوب. راستی مامان چرا دهه فجر را جشن می‌گیرند؟ مادر گفت: چون جشن انقلابه. طاها با تعجب پرسید: جشن انقلاب !؟! مادر گفت: سال ها پیش مردم با کمک امام خمینی، شاه رو از ایران بیرون کردند. بخاطر پیروزی اون روزها، جشن می گیریم. طاها گفت: مامان بیشتر بگو، شاه کی بوده؟ مادر گفت: قدیما، شاه که آدم تنبلی بود، نمی تونست کشور رو اداره کنه، برای همین از کشورهای دیگه کمک می گرفت. خارجی ها هم چیزهای با ارزش ایران را می بردند و مردم را فقير کرده بودند. طاها گفت: چقدر شاه بد بوده، حالا از امام خمینی بگو مامان. مادر گفت: بله شاه بد بود و تنبل، اما امام خمینی خوب بود و زرنگ و همیشه می گفت: ما باید روی پای خودمان بایستیم. بعد مادر کتاب قرآنش را از روی میز برداشت و آن را باز کرد. یک عکس از لای آن برداشت و به طاها نشان داد و گفت: این آقای مهربان، امام خمینی هست. طاها گفت: عکس امام رو تو مدرسه و خانه ی مامانی دیدم. مامانی همیشه عکسش رو بوس می کنه. مادر گفت: بله امام خوب می گفت که خارجی ها باید از کشور برن. اما شاه بد، امام را از کشور بیرون کرد. طاها گفت: امام که ایران نبوده، پس چطوری شاه رو بیرون کرده؟ مادر گفت: امام از خارج با مردم در ارتباط بود و به آنها می گفت که ‌باید شاه را بیرون کنند. مردم دست به دست هم دادند و کشور را از شاه گرفتند. امام هم بعد از سال ها دوری از کشور به ایران برگشت. طاها گفت: پس شاه چی شد؟ مادر گفت: شاه ترسو از ایران فرار کرد. طاها گفت: الان امام خمینی کجاست؟ مادر طاها را بوسید و گفت: امام پیش خداست. و بجای او، آقای خامنه ای رهبر ایران هست. مادر به ساعت نگاه کرد و گفت: وای چقدر حرف زدم. دیر شد باید برم آجیل بخرم. مادر از قنادی آجیل خرید و به خانه آورد و با طاها آنها را بسته بندی کردند و یک پرچم ایران هم رویش چسباندند. ✍ نويسنده: خانم مريم فيروز 👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇 https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
156-DarsiKeKhargooshKochooloGereft-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.21M
💠 درسی که خرگوش کوچولو گرفت 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 👼جینگیلی ها👼 https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee