*﷽*
#درمحضرشهدا
یک روز کیفم را تازه برداشته بودم تا به مدرسه بروم،یک دفعه در حیاط را زدند.
در را باز کردم، همسایه یمان که زردتشی بود دست پسرش را گرفته بود و پشت در رجز می خواند: برو بگو پدرت بیاد دم در کارش دارم، این چه وضع بچه تربیت کردن است!
فهمیدم محمد دسته گل به آب داده است. پدر با عجله آمد.
همسایه با اوقات تلخی گفت: آقا یک چیزی به بچه تان بگویید، این طوری نمی شود!
پدر گفت: اینها با هم دوست بودن، نمی دانم چرا دعوا کردن با همدیگر!
حرف پدر را قطع کرد و گفت: دعوا چیه آقا!
این پسر شما بچه ی ما را از راه به در می کند. صبح بلند شدم دیدم دارد نماز می خواند! همه اش تقصیر پسر نیم وجبی شماست.
پدر معذرت خواست و همه تقصیرها را گردن بچگی اش انداخت. در صورتی که ما می دانستیم محمد با این که کم سن و سال است، اما بچه نیست.
📚: لبخند ماندگار
#سردارشهیدمحمدنصراللهی
#یاد_عزیزش_باصلوات