فصل بیست و هفتم( سینوهه پزشک فرعون )
#مراجعت به مصر برای دیدن هورم هب
#پارت هفتم
کاهنان بر این گفته اعتراض کردند و گفتند اینطور نیست وما در خصوص خدای اتون کوچکترین تردید و اختلاف نداریم.
واو خدائی است کامل یعنی بدون نقص وهمواره بوده وپیوسته خواهد بود.
ولی ما ناقص هستیم و چون نقص داریم نمیتوانیم خدای آتون را درست بشناسیم لیکن هر قدر فکر و مطالعه کنیم بیشتر و بهتر او را خواهیم شناخت.
و به طور حتم چند سال دیگر ما بهتر از امروز خدای آتون را میشناسیم فقط یک نفر آتون را کامل میشناسد و او فرعون است.
زیرا او جوهر آتون است مثل اینکه روح فرعون آتون میباشد.
با اینکه این حرف مرا متقاعد نکرد خیلی در من تاثیر نمود چون متوجه شدم از روی صمیمیت ادا شد و من فهمیدم که در این گفته کاهنان یک حقیقت بزرگ ممکن است وجود داشته باشد و حقیقت مزبور این است که ما نفهم هستیم نه خدایان .
فهمیدم که در جهان ممکن است حقایقی وجود داشته باشد که چشم ما نمیبیند و گوش ما نمیشنود ولی آن حقایق وجود دارد.
بنابراین وقتی که ما چیزی نمیفهمیم نباید منکر آن بشویم و بگوییم که وجود ندارد و شاید فرعون هم حقیقتی را یافته که به نام آتون میخواند.
ولی من که عقل و فهم درست ندارم نمیتوانم بفهمم آتون کیست و چیست؟
چون نتوانستم آشنایان خود را پیدا کنم به منزل مراجعت کردم و دیدم کاپتا طبق دستور من کتیبهای بالای خانه نصب کرده و خود در خانه نشسته یک سبوی آب جومقابل خود نهاده و مینوشد.
در خانه من چند نفر بیمار نشسته بودند و انتظار مراجعت مرا میکشیدند و من به اول مادری را فرا خواندم که طفلی نحیف در آغوش داشت و به من میگفت روز به روز طفل شیرخوار او ضعیفتر میشود.
نه مادر بیمار بود و نه طفل به مادر گفتم بیماری طفل تو ناشی از این است که تو غذای کافی نمیخوری اگر غذای کافی بخوری و شیر کافی به بچهات بنوشانی او فربه خواهد شد .
بعد از آن غلامی را معاینه کردم که انگشت وی زیر سنگ آسیاب دستی رفته بود و زخم انگشت او را بستم .
آنگاه مردی را که کاتب بود مورد معاینه قرار دادم و دیدم یک غده بزرگی در وسط گلوی اوست دوایی که از یک گیاه دریایی گرفته میشود به او خورانیدم و گفتم این غده باید از وسط گلوی تو بیرون بیاید و تو باید مدتی دراز بکشی تا زخم بهبود بیابد آیا ممکن است من به خانه تو بیایم و در آنجا این غده را از گلویت بیرون بیاورم مرد جواب مثبت داد و قرار شد من روز بعد به خانه او بروم و غده را از گلویش بیرون بیاورم.
مرد وقتی میخواست برود دو حلقه مس از جیب خود بیرون آورد که بابت حق العلاج به من بدهد به او گفتم من هنوز تو را معالجه نکرده ام که چیزی از تو دریافت کنم گفت تو به من دوا خوراندهای و من باید حق تو را تقدیم کنم گفتم من بدون اینکه از تو هدیهای بگیرم تو را معالجه خواهم کرد و در عوض اگر روزی محتاج کاتب شدم از هنر تو استفاده خواهم نمود.
بعد زنی جوان که در یکی از خانههای مجاور زندگی میکرد چشمهای خود را به من نشان داد و گفت چشم من درد میکند من در چشم او دارویی ریختم و زن میخواست که حق العلاج مرا با کار کردن در خانه من تادیه کند ولی من به او گفتم نیازی به این کار نیست من از او حق العلاج نمیگیرم و برای اینکه بهتر به او خدمت کنم دو برآمدگی کوچک مثل دکمه را که روی گردن داشت برداشتم که زشت جلوه ننماید.
در آن روز اول من حتی یک حلقه کوچک مس از بیماران نگرفتم بطوری که وقتی
انها رفتند و کاپتا غذا برای من اورد
گفت ارباب من، تو امروز انقدر از کار خود استفاده نکردی که بهای نمکی که من در این طعام ریخته ام عاید تو شود.
کاپتا غلام من غذا را که یک مرغابی بریان بود آن روز از یکی از خوراک پزهای طبس خریداری کرد .
در شهر طبس مرغابی و غاز را طوری بریان میکنند که من نظیر آن را در هیچ یک از کشورها ندیدهام و در شهر ما مرغابی و غاز را در یک ظرف فلزی میگذارند و درش را میبندند و بعد ظرف را در کورهای جا میدهند و در نتیجه مرغابی و غاز طوری کباب میشود که تمام مایعات آن در خود غذا باقی میماند و این نوع غذا پختن در هیچ کشوری متداول نیست و فقط در طبس این غذای لذیذ را طبخ میکنند.
کاپتا در آن شب نوشیدنی گوارا به من نوشانید و با اینکه در آن روز من حق العلاج از کسی نگرفته بودم طوری خوشحال بودم که گویی بازرگانی توانگر را معالجه کردهام و او به من یک گردنبند زر داده است.
این را هم بگویم غلامی که من انگشت او را معالجه کردم چند روز دیگر نزد من آمد و یک پیمانه آرد برای من آورد میگفت آرد مزبور را از یک آسیاب سرقت کرده تا حق العلاجی به من بدهد و لذا طبابت روز اول من به قدر یک پیمانه آرد برایم سود داشت ولی من آرد را از غلام نپذیرفتم.
روز بعد غلام من که از خانه بیرون رفته بود مراجعت کرد و به من گفت..
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat97🦅
فصل بیست و هفتم (سینوهه پزشک فرعون )
#مراجعت به مصر برای دیدن هورم هب
#پارت هشتم
روز بعد غلام من که از خانه بیرون رفته بود مراجعت کرد و به من گفت سینوهه من تصور میکنم امروز و روزهای بعد بیماران زیادی به تو مراجعه خواهند کرد زیرا وقتی بیرون رفتم شنیدم که مردم میگویند که از دیروز طبیبی در خانه مسگر سابق منزل کرده که خیلی حاذق است و بیماران را معالجه میکند و از آنها چیزی دریافت نمینماید.
و به بیماران فقیر حلقههای مس میدهد کاپتا میگفت که فقرا به یکدیگر توصیه میکنند که زودتر به این طبیب مراجعه کنند تا هم مرض خود را معالجه نمایند و هم از او مس بگیرند زیرا این طبیب که اینطور به مردم فلز میدهد و چیزی دریافت نمینماید به زودی طوری فقیر خواهد شد که مجبور میشود خانه خود را هم بفروشد و از این محله برود بعضی هم میگفتند که این سینوهه شاید دیوانه است .
من که این حرفها را از مردم شنیدم بر حماقت آنها خندیدم چون میدانستم که تو ارباب من مردی ثروتمند هستی برای اینکه طبق دستور تو من فلزات تو را به کار انداختم و تو میتوانی از سود طلایی که داری به خوبی زندگی کنی و هر شب مثل امشب مرغابی یا غاز بخوری.
بعد غلام من گفت ولی من از یک چیز تو میترسم و آن عادی نبودن تو است و تو یک مرد معمولی میباشی و به همین جهت ممکن است یک روز درصدد برای که هرچه زر داری دور بریزی و این خانه را به ضمیمه من که غلامت هستم بفروشی زیرا یک مرتبه این کار را کردی و خانه خود به یک زن که عاشق او شده بودی فروختی و اگر من نمیگریختم اکنون غلام آن زن بودم این است که فردا تو باید کاغذی را به وسیله کاتب بنویسی و در آن بگویی که من آزاد هستم میتوانم به طیب خاطر هرجا که میل دارم بروم کسی نمیتواند مرا خریداری نماید زیرا غلام نمیباشم .
و من از این جهت از تو نوشته میخواهم که حرف از بین میرود ولی نوشته تا ابد باقی میماند.
پایان فصل.
https://eitaa.com/joinchat97🦅
فصل بیست و هشتم( سینوهه پزشک فرعون )
#تشویش مردم طبس برای اینده
#پارت اول
آن شب که کاپتا این حرف را زد من به مناسبت اینکه در طبس فقرا را مجانی معالجه کرده بودم شادمان بودم و غذا و نوشیدنی شادمانی مرا زیادتر کرد .
بهار بود و گلهای اقاقیا هوا را معطر میکرد و از اسکله رود نیل بوی کالاهای سوریه به مشام میرسید و از منازل عمومی موسیقی سریانی شنیده میشد.
و من روح خود را مشعوف مییافتم و به همین جهت به کاپتا اجازه دادم که در یک جام سفالین برای خود نوشیدنی بریزد و به او گفتم کاپتا قبل از اینکه تو از من بخواهی که من تو را آزاد کنم من در باطن تو را ازاد کرده بودم.
آزادی تو از روزی شروع شد که من و تو میخواستیم از این شهر فرار کنیم و من فلز نداشتم و تو مجموعه پسانداز یک عمر خود را به من دادی تا اینکه بتوانم بگریزم آن روز من تصمیم گرفتم به محض اینکه ثروتمند شدم تو را آزاد کنم و بعد به تو بگویم اگر مایل هستی مثل یک خادم نه غلام نزد من بمان وگرنه هرجا میخواهی برو.
اینک هم به تو میگویم که آزاد هستی و برای مزید اطمینان تو فردا به وسیله کاتب نوشتهای خواهم نوشت که تو اطمینان داشته باشی که آزاد میباشی ولی چون گفتی که من از سود زر خود زندگی خواهم کرد بگو چگونه زربه من سود میرساند و مگر تو به طوری که من گفته بودم طلاهای مرا در معبد آمون به ودیعه نگذاشتی؟
کاپتا بایگانه چشم خود مرا نگریست و گفت نه سینوهه اینک که من آزاد هستم به تو میگویم که من دستور تو را اجرا نکردم و طلای تو را در معبد آمون به ودیعه نگذاشتم برای اینکه دستور تو دور از عقل بود.
چون میدانم که ممکن است یک مرتبه خشمگین شوی برای احتیاط عصای تو را پنهان کردهام که مبادا ضربات عصا را روی شانهها و پشت من فرود بیاوری.
و اما برای اینکه بدانی چرا دستور تو را اجرا نکردم میگویم که فقط ابلهان طلای خود را به معبد میسپارند
واین کار دو عیب دارد
اول اینکه کاهنان ودر نتیجه فرعون مصربه میزان ثروت تو پی می برند و میفهمند که تو چقدر زر داری.
و یکی دیگر این که انسان میزان داریی خود را به اطلاع دیگران برساند.
دوم اینکه وقتی تو طلای خود را به معبد میسپاری تا اینکه در خزانه معبد بماند باید هر سال مقداری از همان زر را بابت حق الزحمه خزانهداری به معبد بدهی و در نتیجه سال به سال از میزان طلای تو کاسته میشود .
این است هنگامی که تو از خانه بیرون رفتی تا اینکه در شهر گردش کنی و دوستان قدیم را ببینی من در شهر به گردش درآمدم که بدانم چگونه میتوان طلا را به کار انداخت تا اینکه انسان از سود آن بهرهمند شود و بدون اینکه کاری انجام بدهد و زحمت بکشد سود ببرد.
من فهمیدم که در شهر طبس هیچکس طلای خود را به معبد آمون نمیسپارد برای اینکه اعتماد ندارد میترسد که طلای او از بین برود.
و چون برای سپردن طلا نمیتوان به معبد اعتماد کرد لاجرم در سراسر مصر جایی مطمئن وجود ندارد که انسان بتواند طلای خود را در آنجا بگذارد.
دیگر اینکه ضمن اطلاعاتی که کسب کردم مطلع شدم که خدای آمون زمین های خود را میفروشد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat97🦅
فصل بیست و هشتم( سینوهه پزشک فرعون )
#تشویش مردم طبس برای اینده
#پارت اول
آن شب که کاپتا این حرف را زد من به مناسبت اینکه در طبس فقرا را مجانی معالجه کرده بودم شادمان بودم و غذا و نوشیدنی شادمانی مرا زیادتر کرد .
بهار بود و گلهای اقاقیا هوا را معطر میکرد و از اسکله رود نیل بوی کالاهای سوریه به مشام میرسید و از منازل عمومی موسیقی سریانی شنیده میشد.
و من روح خود را مشعوف مییافتم و به همین جهت به کاپتا اجازه دادم که در یک جام سفالین برای خود نوشیدنی بریزد و به او گفتم کاپتا قبل از اینکه تو از من بخواهی که من تو را آزاد کنم من در باطن تو را ازاد کرده بودم.
آزادی تو از روزی شروع شد که من و تو میخواستیم از این شهر فرار کنیم و من فلز نداشتم و تو مجموعه پسانداز یک عمر خود را به من دادی تا اینکه بتوانم بگریزم آن روز من تصمیم گرفتم به محض اینکه ثروتمند شدم تو را آزاد کنم و بعد به تو بگویم اگر مایل هستی مثل یک خادم نه غلام نزد من بمان وگرنه هرجا میخواهی برو.
اینک هم به تو میگویم که آزاد هستی و برای مزید اطمینان تو فردا به وسیله کاتب نوشتهای خواهم نوشت که تو اطمینان داشته باشی که آزاد میباشی ولی چون گفتی که من از سود زر خود زندگی خواهم کرد بگو چگونه زربه من سود میرساند و مگر تو به طوری که من گفته بودم طلاهای مرا در معبد آمون به ودیعه نگذاشتی؟
کاپتا بایگانه چشم خود مرا نگریست و گفت نه سینوهه اینک که من آزاد هستم به تو میگویم که من دستور تو را اجرا نکردم و طلای تو را در معبد آمون به ودیعه نگذاشتم برای اینکه دستور تو دور از عقل بود.
چون میدانم که ممکن است یک مرتبه خشمگین شوی برای احتیاط عصای تو را پنهان کردهام که مبادا ضربات عصا را روی شانهها و پشت من فرود بیاوری.
و اما برای اینکه بدانی چرا دستور تو را اجرا نکردم میگویم که فقط ابلهان طلای خود را به معبد میسپارند
واین کار دو عیب دارد
اول اینکه کاهنان ودر نتیجه فرعون مصربه میزان ثروت تو پی می برند و میفهمند که تو چقدر زر داری.
و یکی دیگر این که انسان میزان داریی خود را به اطلاع دیگران برساند.
دوم اینکه وقتی تو طلای خود را به معبد میسپاری تا اینکه در خزانه معبد بماند باید هر سال مقداری از همان زر را بابت حق الزحمه خزانهداری به معبد بدهی و در نتیجه سال به سال از میزان طلای تو کاسته میشود .
این است هنگامی که تو از خانه بیرون رفتی تا اینکه در شهر گردش کنی و دوستان قدیم را ببینی من در شهر به گردش درآمدم که بدانم چگونه میتوان طلا را به کار انداخت تا اینکه انسان از سود آن بهرهمند شود و بدون اینکه کاری انجام بدهد و زحمت بکشد سود ببرد.
من فهمیدم که در شهر طبس هیچکس طلای خود را به معبد آمون نمیسپارد برای اینکه اعتماد ندارد میترسد که طلای او از بین برود.
و چون برای سپردن طلا نمیتوان به معبد اعتماد کرد لاجرم در سراسر مصر جایی مطمئن وجود ندارد که انسان بتواند طلای خود را در آنجا بگذارد.
دیگر اینکه ضمن اطلاعاتی که کسب کردم مطلع شدم که خدای آمون زمین های خود را میفروشد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat97🦅
فصل بیست و هشتم (سینوهه پزشک فرعون )
#تشویش مردم طبس برای اینده
#پارت سوم
کاپتا گفت من یک فکر دیگر هم کردهام که برای ثروتمند شدن تو خیلی مفید است و آن خریداری یکی از بازارهای فروش برده میباشد.
و گرچه من از زراعت سررشته ندارم ولی در عوض تا بخواهی در خرید و فروش برده بصیر هستم.
و میدانم که بردگان را چگونه باید ارزان خریداری کرد و عیب آنها را پنهان نمود تا اینکه خریدار به نواقص آنها پی نبرد ونیز میدانم چطور بوسیله چوب وشلاق بردگان را مطیع کرد.
و من به تو اطمینان میدهم که اگر ما این بازار را خریداری کنیم بعد از چند سال تو یکی از توانگران بزرگ مصر خواهی شد.
گفتم با اینکه برده فروشی سودمند است من میل ندارم که برده خرید و فروش کنم برای اینکه برده فروشی کاریست کثیف و نفرت انگیز.
کاپتا آهی کشید و گفت من نمیدانم که تو چرا اینطور هستی برای چه نمیخواهی که مثل سایرین در مدت کم بدون زحمت ثروتمند شوی .
ما اگر یک بازار برده فروشی و چند خانه عمومی خریداری میکردیم، کنیزان زیبا را از بازار برده فروشی به خانههای مزبور منتقل مینمودیم و هرشب از هر یک از این خانه ها سود بسیاری بدست می اوردیم.
ولی چه کنم که خدایان اربابی به من دادهاند که سلیقه او غیر از دیگران است.
ولی حال که نمیخواهی بازار برده فروشی و خانه عمومی خریداری کنی درخواست دیگر مرا بپذیر.
پرسیدم درخواست تو چه میباشد
کاپتا گفت چون تو امروز مرا آزاد کردهای من میل دارم که این واقعه را جشن بگیرم و با اینکه درخواست من در نظر تو دور از ادب جلوه خواهد کرد میل دارم که تو با من بیایی تا به اتفاق برویم در دکه دم تمساح واقع در کنار شط در حوزه بندری از مشروب آن میخانه که به همین نام دم تمساح خوانده میشود بنوشیم.
با اینکه درخواست کاپتا دور از ادب بود
ویک غلام نباید از ارباب خود در خواست نماید که با وی به میخانه برود ودر انجا
چیزی بنوشد من درخواست کاپتا را پذیرفتم.
چون در ان شب خوشحال بودم و فکر میکردم که رفتن به دکه وتفریح در انجا
بدون مناسبت نیست.
دیگر اینکه به خاطر میآوردم که وقتی ما در کرت بودیم کاپتا حاضر شد که به اتفاق من وارد خانه خدا شود در صورتی که میدانست کسی از آن خانه مراجعت نخواهد کرد.
من هم باید درخواست او را بپذیرم و با او به میخانه بروم زیرا رفتن به دکه خیلی اسانتر از این است که انسان بداند به جایی میرود که دیگر نمیتواند از آنجا برگردد.
کاپتا وقتی شنید که من درخواست او را پذیرفتم خوشحال شد و رفت و بالاپوش و عصای مرا که پنهان کرده بود آورد و ما از خانه خارج شدیم و به طرف میخانه به راه افتادیم.
دکه دم تمساح در وسط محله بندری بین دو خانه قرار گرفته بود و قبل از اینکه وارد میخانه شویم من دیدم که بالای میخانه یک تمساح بزرگ خشک شده آویخته است که چشمهای شیشهای دارد و دهان بازش دندانهای تیز او را نشان میدهد.
وقتی قدم به دکه نهادیم
مشاهده کردم که دارای دیوارهای سطبر میباشد و فایده دیوارهای کلفت این است که در فصل تابستان خنکی و در فصل زمستان حرارت را در میخانه حفظ کند .
از وضع ورود کاپتا فهمیدم که وی لااقل یک مرتبه به آن میخانه رفته با وضع محلی آشناست پس از اینکه نشستیم دیدم که کف میخانه و دیوارها مثل منازل توانگران مفروش با چوب است و روی چوب دیوارها نقوش گوناگون دیده میشود.
کاپتا که دید من متوجه چوب کف میخانه و دیوارها شدهام گفت این چوبها که میبینی از کشتیهای کهنه که اوراق کردهاند به دست آمده است و هر یک از این چوبها از یک کشتی بوده که در دریا حرکت میکرده و باد و باران رنگ آنها را تغییر داده است.
مشتریهایی که در دکه بودند نظری از روی کنجکاوی به من انداختند و بعد به کار خود مشغول شدند کاپتا دستور داد که برای ما دم تمساح بیاورند و به صاحب دکه گفت که مشروب ما را خود او تهیه نماید معلوم میشد که دم تمساح مشروبی است که باید آن را تهیه کرد یعنی مانند نوشیدنیهای دیگر نیست که بیمعطلی آن را از سبو در پیاله بریزند و بیاورند.
وبعد از ان زنی که دو پیاله بدست گرفته
به سمت ما امد ان زن خیلی جوان نبود
ومانند زنان میر که عریان هستند لباس
به تن داشت ویک حلقه نقره از گوشش
ا. سخته و دو دستبند زر در دست داشت.
هر چه نزدیکتر میشد زیباتر به نظر میرسید ابروهای باریک و قوسی وچشم های گیرنده داشت. وقتی من به چشم های او نظر دوختم او مثل بعضی از زنها
که سر برمیگردانند سر را بر نگردانید
بلکه در چشم های من نگریست.
من یکی از دو پیاله را از دست زن گرفتم
و پیاله دوم را کاپتا گرفت وبه او گفت ای زن زیبا اسم تو چیست؟
زن گفت اسم من( مریت) است وکسی مرا بنام زن زیبا صدا نمیزند وچون تو مرا به این نام خوانده ای میفهمم که مردی محجوب هستی.
فصل بیست و هشتم (سینوهه پزشک فرعون )
#تشویش مردم طبس برای اینده
#پارت چهارم
وقتی مریت با من صحبت میکرد تبسم مینمود، ولی تبسم او حاکی از شادمانی نبود بلکه نشانه اندوه بود.
از چشم زن نیز این اثر احساس میشد.
گفتم مریت اگر تو از زبان کاپتا که اینجا حضور دارد و در گذشته غلام من بوده و امروز وی را آزاد کردم وصفی از من شنیدهای بدان که نمیتوان به گفته او اعتماد کرد زیرا این مرد فطرتی مخصوص دارد و جوهر فطرت او اینطور است که زبانش نمیتواند بین راست و دروغ را فرق بدهد و بیشتر دروغ میگوید.
و من با اینکه پزشک هستم نتوانستم این مرض را در او معالجه کنم و ضربات عصای من هم از معالجه این عیب بدون نتیجه ماند.
مریت تبسم کرد و گفت سینوهه دروغ در بسیاری از مواقع بهتر از راست است برای اینکه دروغ انسان را امیدوار و دلخوش میکند در صورتی که حرف راست سبب ناامیدی میگردد.
سینوهه مثلاً وقتی تو به من میگویی ای زن زیبا با اینکه میفهمم که دروغ میگویی قلب من از این دروغ شادمان میشود.
ولی من میل دارم که از این نوشیدنی دم تمساح که برای تو آوردم بنوشی و به من بگویی که آیا این مشروب قویتر است
یا نوشیدنی هایی که در کشورهای خارج
نوشیده ای.
من بدون اینکه چشم از مریت بردارم جرعهای از مشروب را نوشیدم ولی بعد آن نتوانستم او را نگاه کنم زیرا حلق و شکم من سوخت و یک مرتبه خون در بدنم به جوش آمد و پس از اینکه آرام گرفتم و اثر نشئه آشکار شد اظهار کردم کاپتا گرچه بسیار دروغ میگوید ولی آنچه راجع به مشروب این میخانه گفت درست است.
زیرا این نوشیدنی از تمام مشروباتی که من در کشورهای خارجی نوشیدم قویتر میباشد
و همانطور که یک تمساح واقعی با یک ضربت دم خود یک مرد قوی را زمین میزنداین نوشیدنی هم یک مرد توانا را از پا در میآورد.
از حلق من رایحه و طعم چند نوع علف و ادویه، احساس میشد.
ومن یک مرتبه خود را با نشاط دیدم و مایل بودم بیشتر با مریت صحبت کنم.
به او گفتم
مریت من نمیدانم که ایا این نوشیدنی
مرا شادمان کرد یا حضور تو روح مرا بوجود اورده است
همین قدر می دانم که خوشحال هستم
بعد زن کمی عقب رفت وگفت
من صاحب این میخانه نیستم و خدمتکار
اینجا هستم ولی این نوشیدنی را من تهیه
میکنم و یگانه جهیزیه که پدرم به من داده
طرز تهیه این نوشیدنی است.
واین مشروب خیلی مورد توجه مردم میباشد که غلام تو کاپتا خود را دوستدار
این مشروب میداند.
وقتی غلام تو متوجه شد که با هیچ وسیله
نمیتواند توجه مرا جلب کند، تصمیم گرفت که این میخانه را با زر خریداری نماید.
و نیز میل دارد که طرز تهیه این مشروب را از من خریداری کند.
کاپتا وقتی این حرف را شنید اشارهای به زن کرد که سکوت نماید ولی من که نشاط داشتم گفتم مریت اینک که من؟(دم تمساح) را نوشیدهام و خود را خوشحال میبینم فکر میکنم که کاپتا حق دارد که دل بسته تو شود
وبخواهد تو را زوجه خود کند ومن این
حرف را از روی مستی میزنم و فردا،
وقتی هوشیار شوم شاید حرف خود را پس بگیرم، وایا راست است که کاپتا زر داده واین میخانه را خریداری کرده است؟
قبل از اینکه زن جوابی بدهد کاپتا به من گفت سینوهه من نمیخواستم که تو بدین ترتیب از خبر خریداری این میخانه مطلع شوی.
بلکه قصد داشتم که خود این موضوع را به تو بگویم ولی حال که این زن راز مرا افشا کرده باید بگویم که این میخانه را با طلای خود یعنی با طلایی که مدت چند سال از تو دزدیدم خریداری نمودم زیرا برای اداره کردن یک میخانه استعداد دارم میدانم که این کار آسان است.
من از بس در می فروشیها بدون پرداخت فلز آب جو و شراب نوشیدهام به محض دیدن یک مشتری میفهمم که آیا وی میتواند بهای نوشیدنی خود را بدهد یا نه .
آیا میتوان به او نسیه فروخت یا خیر شغل می فروشی کاریست بدون اشکال و لذت بخش و این برای این است که گمانسان در میخانه اشخاص گوناگون را مشاهده میکند و هر یک از آنها چیزی تازه میشنود.
که برای من که کنجکاو هستم اینکه من کنجکاو میخواهم از همه چیز مطلع شوم خیلی مفید است
در این موقع کاپتا پیاله خود را سر کشید وبا نشاط گفت
یگانه کسبی که هرگز از رواج نمی افتد میفروشی است چون تا جهان باقی میباشد، مردم مینوشند.
ممکن است که فرعونها وجود نداشته باشند و خدایان مصر از عرشه خدایی خود به زمین بیفتند و از بین بروند
ولی میفروش هرگز از بین نمیرود
موقعی که یک مرد عاشق میشود،عشق
خود را با نوشیدنی تقویت میکند
ووقتی در خانه با زن خود نزاع میکند
باز برای رفع اوقات تلخی به میخانه میرود.
فصل بیست و هشتم( سینوهه پزشک فرعون )
#تشویش مردم طبس برای اینده
#پارت پنجم
بعد کاپتا گفت
من از تو معذرت میخواهم که پرحرفی میکنم و این پرحرفی من ناشی از این میباشد که هنوز عادت به نوشیدن دم تمساح نکردهام و یک پیاله از این مشروب طوری مرا منقلب میکند که اختیار
زبان را از دست میدهم.
صحبت من مربوط به این میخانه بود و گفتم که این میخانه از من است اینک میگویم که من و صاحب سابق میخانه با کمک مریت آن را اداره خواهیم کرد و من و او منافع را نصف خواهیم نمود صاحب سابق این میخانه که بعد از این کارگر من خواهد شد به هزار خدای مصر سوگند یاد کرده که بیش از نصف منافع را تصاحب ننماید و از من ندزدد و من یقین دارم که او دزدی نخواهد کرد برای اینکه مردی متدین است یک عده از مشتریهای او جزو کاهنان هستند اینان از مشتریهای خوب به شمار میآیند.
کاپتا گفت من زیاد حرف میزنم و پرحرفی من ناشی از این میباشد که امروز یکی از روزهای شادمانی من است
وبعد از سر مستی بگریه افتاد و سرش را روی زانوهای من نهاد ومن بزور سرش را از روی زانوهای خود بلند کردم و گفتم برخیز
و درون میخانه این حرکات جلف را نکن
زیرا اگر مشتریها ببینند صاحب جدید میخانه این قدر جلف است نسبت بتو بدبین میشوندوشاید دیگر اینجا نیایند.
بعد از اینکه کاپتا سر را بلند کرد از او پرسیدم نکتهای وجود دارد که من نمیفهمم و آن مسئله فروش این میخانه است چون اگر این میخانه اینطور که تو میگویی رواج دارد چرا صاحبش راضی شده که آن را به تو بفروشد و بعد به عنوان شاگرد برای تو کار کند
کاپتا که هنوز اشک چشمهایش خشک نشده بود گفت سینوهه تو استعدادی مخصوص داری که به وسیله دلایل خود که تلختر از افسنطین است شادی مرا زهراگین نمایی.
اگر به تو بگویم که من و این می فروش دوست زمان کودکی هستیم و در گذشته در شادی و غم یکدیگر شریک بودهایم آیا قبول میکنی که وی به پاس دوستی قدیم حاضر شده این میخانه را به من بفروشد.
ولی چون میدانم که این گفته تو را متقاعد نمینماید ناچارم تصدیق نمایم که خود من هم از این دلیل متقاعد نمیشوم
و ناگزیر باید که تصدیق کنم در فروش این میخانه رازی وجود دارد.
من تصور میکنم که راز می فروش مربوط به جنگ خدای جدید فرعون مصر با آمون خدای قدیم میباشد و چون در هر اغتشاش در کشور مصر نخستین جا که مورد حمله قرار میگیرد میخانه است مردم میریزند و تا بتوانند آب جو و شراب مینوشند و خمها و سبوها را میشکنند و خود می فروش را در رودخانه نیل غرق مینمایند صاحب این میخانه وحشت کرده است.
چرا که او یکی از طرفداران جدی خدای آمون است از طرفی این می فروش متوجه گردیده که خدای آمون سخت گرفتار وحشت شده به طوری که معبد آمون زمینهای زراعتی خود را میفروشد زیرا فکر میکند که شاید روزی اراضی را از او بگیرند.
من هم که دانستم می فروش متوحش گردیده طوری حرف زدم که بر وحشت او افزودم و گفتم هرچه زودتر خود را از میخانه آسوده کن زیرا اگر وضعی ناگوار پیش بیاید سرمایه ات در این میخانه از بین خواهد رفت.
او هم که خیلی بیمناک شده بود پذیرفت و میخانه خود را به من فروخت ولی چون میدانستم که برای اداره کردن میخانه لیاقت دارد و شاگردی بهتر از خود او پیدا نخواهم کرد از وی و مریت درخواست نمودم که در این میخانه باقی بمانند.
گفتم کاپتا من نمیدانم که آیا بعد از این تو از این میخانه استفاده خواهی کرد یا نه ولی میفهمم که تو در یک روز کارهای بسیاری را به انجام رسانیدهای اگر من بودم نمیتوانستم و آنگاه برخاستیم و از دکه خارج شدیم
پایان فصل.
https://eitaa.com/joinchat97🦅
فصل بیست و نهم (سینوهه پزشک فرعون)
#مقدمات یک فتنه ی بزرگ در مصر
#پارت اول
بدین ترتیب من در محله فقرای شهر طبس و در منزل مسگر سابق پزشک فقرا گردیدم .
و به طوری که کاپتا پیش بینی کرده بود بیماران بسیار به من مراجعه نمودند من از معالجه بیماران مزبور استفاده نمیکردم و برعکس ضرر متوجه من میشد زیرا نه فقط به بیمارها داروی رایگان میدادم بلکه گاهی مجبور میشدم که به آنها غذا هم بدهم .
زیرا وقتی میدیدم که معالجه یک بیمار موکول به این است که غذا بخورد ناچار به جای دارو به او غذا میخورانیدم.
هدایایی که بعضی از فقرا برای معالجه خود به من میدادند اهمیت نداشت و چون از روی خلوص نیت داده میشد مرا
شادمان میکرد ومن بیشتر از این
خوشوقت بودم که مردم نام مرا مبارک میدانستند وطوری از من یاد میکردند
که پنداری یکی از نیکوکاران جهان هستم.
کاپتا که به مناسبت پیری به خصوص ثروتمند شدن نمیتوانست مانند گذشته عهدهدار خدمات من شود برای کارهای خانه یک زن پیر را استخدام کرد که هم از مردها متنفر بود و هم از زندگی،
ولی چون بالاخره انسان تا روزی که زنده است یا توانایی دارد باید کاری بکند او هم در خانه ما کار میکرد.
این زن گرچه پیری بود ولی در عوض غذاهای لذیذ طبخ مینمود و من هرگز از غذای او شکایت نداشتم .
دیگر اینکه زن مزبور از بوی کریه فقرا که برای معالجه نزد من میآمدند نفرت نداشت در صورتی که کاپتا از رایحه آنها متنفر بود .
من به زن مزبور که پیوسته حاضر بود ولی او را نمیدیدم عادت کردم وی را به نام موتی میخواندم .
شبها شهر طبس از نور چراغها روشن میشد و میخانهها و منازل عمومی پر از مشتریان میگردید .
ولی هر کس که قدری عقل داشت حدس میزد که حوادثی به وقوع خواهد پیوست زیرا مبارزه بین خدای جدید فرعون موسوم به آتون و خدای قدیم به نام آمون شدت مینمود .
دو سه ماه گذشت و در طبس مردم از عواقب مبارزه دو خدا مضطرب شدند
وهنوز هورم هب مراجعت نکرده بود.
روزها حرارت افتاب زیاد بود بطوری که
من از فرط حرارت و خستگی به اتفاق کاپتا به میخانه دم تمساح میرفتم ولی
دیگران از ان مشروب قوی و سوزان نمی اشامیدم بلکه به یک اب جو که عطش را رفع و بدن را خنک میکرد اکتفا مینمودم.
در داخل میخانه خنک بود ومن در انجا خود را راحت میدیدم و از تماشای زیبایی
مریت لذت میبردم
وقتی چشمهای او به چشم های من دوخته میشد حس میکردم که قلب من فشرده میشود و مایل بودم که دست خود را روی دست او بگذارم.
بعد از اینکه چند مرتبه به ان میخانه رفتم
متوجه شدم که مشتریان میخانه افرادی
بخصوص هستند وهمه کس را به انجا راه
نمیدهند وافراد بی بضاعت نمیتوانند
انجا بیایند و شراب، یا ابجو دم تمساح
بنوشند.
کاپتا اهسته به من گفت در بین مشتریان کسانی هستند که ثروت خود
را از راه یغمای قبور اموات بدست اورده اند.
ولی وقتی به این میخانه می ایند مانند
اشراف رفتار میکنند
واز انها حرکتی جلف سر نمیزند.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat97🦅
فصل بیست و نهم (سینوهه پزشک فرعون )
#مقدمات یک فتنهی بزرگ در مصر
#پارت دوم
کاپتا میگفت
مشتریان میخانه کسانی هستند که به هم احتیاج دارند و داد و ستد و احتیاجات مادی دیگر انها را وا میدارد که اینجا بیایند وگرنه فقط علاقه بنوشیدن دم تمساح آنها را اینجا نمیآورد.
یگانه مشتری که کسی به او احتیاج نداشت من بودم را نه چیزی خریداری میکردم و نه میفروختم و نه زر و سیم ه او میدادم ولی چون میدانستند که دوست کاپتا هستم، مرا در میخانه میپذیرفتند بدون اینکه زیاد با من گرم بگیرند زیرا اطلاع داشتند که از من سودی نصیب انها نمیشود.
من در آن میخانه اطلاعات زیادی راجع به طبس و حوادث کشور به دست میآوردم.
از جمله شبی که در میکده بودم دیدم که بازرگانی که میدانستم فروشنده بخور است در حالی که لباس خود را دریده خاکستر بر سر ریخته بود وارد میکده شد و یک پیاله دم تمساح نوشید و گفت امیدوارم که این فرعون تا ابد ملعون باشد .
تا امروز زندگی من از راه فروش بخور که از کشورهای دوردست میآمد اداره میشد و هر سال در فصل تابستان یک عده کشتی از اینجا به طرف دریاهای مشرق میرفت و سال بعد لااقل دو کشتی با انواع کالاهای شرقی از جمله بخور مراجعت مینمود.
امسال وقتی کشتیها میخواستند به طرف دریاهای مشرق حرکت کنند یک مرتبه بیخبر فرعون به اسکله آمد من حیرانم چرا این شخص در تمام کارها مداخله میکند در صورتی که این نوع کارها مربوط به وی نمیباشد.
پس این همه کاتب و پیشکار که در طبس هستند چه کارهاند؟
وقتی فرعون به اسکله آمد ملاحان در صحنه کشتیها زاری میکردند زن و بچههای آنها در ساحل اشک میریختند، صورت را میخراشیدند ، زیرا میدانستند که عدهای از ملاحان مراجعه نخواهند کرد و در دریا غرق خواهند شد.
ولی این مسئله جزو رسوم است و یک چیز تازه نیست هر دفعه که کشتیها به راه میافتند زن و اطفال ملاحان شیون میکنند.
ولی این فرعون ملعون، وقتی شیون زنها و زاری ملاحان را دید قدغن کرد که دیگر کشتیها نباید عازم دریاهای مشرق شوند و هر کس که بازرگان است میداند که این قدغن فرعون به منزله صدور حکم محو بازرگانان و زن و بچه ملاحان است. زیرا تا کشتیها به طرف دریاهای مشرق نروند بازرگانان سود تحصیل نخواهند کرد و زن و بچه ملاحان گرسنه خواهند ماند.
کس که در مصر زندگی میکند میداند که نباید هرگز برای یک ملاح که با کشتی به مسافرت میرود افسوس بخورد زیرا هیچکس به طیب خاطر ملاح نمیشود .
لذا پیوسته محکومین را که به وسیله قاضی محکوم شدهاند و تبهکار هستند مجبور مینمایند که ملاح گردند و در این صورت برای چه باید برای غرق آنها در دریا متاسف شد.
آیا مرگ عدهای از محکومین که مجبورند ملاح شوند بیشتر تاسف دارد یا از دست رفتن سرمایه بازرگانانی که کشتی ساخته آن را مجهز کردهاند زیرا کشتی به خودی خود به وجود نمیاد بلکه باید سرمایه به کار اندازد و آن را بسازند و بعد کشتی را مجهز کنند و با آذوقه کافی به سوی دریاهای مشرق بفرستند .
و جگر من برای بازرگانان مصری میسوزد که اکنون در نقاط دوردست هستند و زن و فرزندان آنها در مصر به سر میبرند مدتی بازرگان اینطور شکایت میکرد و فرعون را لعن و نفرین مینمود ولی بعد از اینکه سه دم تمساح نوشید هیجانش تخفیف یافت و از گفته خود نسبت به فرعون معذرت خواست و اظهار کرد که از فرط اندوه این حرفها را زده است
آنگاه گفت من تصور میکردم که (تی) مادر فرعون خواهد توانست که پسر خود را به راه عقل وا دارد ولی او در این فکر نیست و نیز تصور میکرد که (آی )پیشوای بزرگ معبد فرعون میتواند ناصحی دلسوز باشد ولی این مرد فقط در فکر این است که هر طور شده (آمون) خدای قدیم را از پای درآورد.
قبل از اینکه فرعون زن بگیرد من فکر میکردم که سبک سری او ناشی از نداشتن زن است ولی بعد از اینکه (نفرتی تی) زوجه او شد سبک سری وی از بین نرفت و( نفرتی تی)از وقتی که ملکه مصر شده مدهایی حیرت آور در لباس به وجود آورده و زنهای دربار از او پیروی میکنند و اکنون زنهای دربار به تقلید از او اطراف چشمهای خود را با رنگ سبز ملون مینمایند.
مثل زنهای سوریه لباس میپوشندولی کمی بازتر.
کاپتا گفت من این نوع لباس پوشیدن را درهیچ کشور ندیدهام و تصور نمیکنم کس دیگر هم دیده باشد و آیا تو یقین داری که به غیر از ملکه نفرتی تی و بانوان دربار کسان دیگری هم هستند که از این مد پیروی میکنند و آیا به چشم خود آنها را دیدهای؟
بازرگان گفت من همسر دارم و از همسر خود دارای چند فرزند هستم و خود را مردی شریف میدانم و وقتی کسانی را دیدم که چنین لباس پوشیدهاند بسیار ناراحت شدم.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat97🦅
فصل بیست و نهم (سینوهه پزشک فرعون )
#مقدمات یک فتنه ی بزرگ در مصر
#پارت چهارم
چلچلهها بر اثر گرمای هوا پرواز نمیکردند و صدای آنها به گوش نمیرسید و در برکهها ، آب متعفن میشد و مردم هنگام روز از خانه بیرون نمیآمدند مگر آنها که مجبور بودند در اسکله طبس به کار مشغول شوند یا در صحرا زراعت کنند ولی باغ اغنیا پیوسته خنک و پر از گل بود و همواره در جدولهای باغ آب جریان داشت.
در آن تابستان فرعون برخلاف سنوات قبل از کاخ خود در طبس خارج نشد تا اینکه به مصر سفلی برود و از هوای خنک آنجا استفاده نماید و چون فرعون به ییلاق نرفت همه دانستند که وقایعی بزرگ اتفاق خواهد افتاد.
یک روز مردم مطلع شدند که هورم هب آمده است و از منازل خارج شدند که سربازهای فرعون را مشاهده نمایند.
از تمام جادههایی که از جنوب منتهی به طبس میشد سربازهای سیاه پوست غبار آلود با سرنیزههای مسین که بر نیزههای بلند میدرخشیدند وارد شهر گردیدند.
سیاه پوستان که چشمها و دندانهای سفید داشتند با حیرت اطراف را می نگریستند و معلوم بود که از مشاهده شهری به عظمت زیبایی طبس تعجب میکردند در همان موقع که سربازها وارد طبس شدند کشتیهای جنگی فرعون به اسکله رسیدند از کشتیها ارابههای جنگی و اسب به خشکی منتقل گردید و مردم دیدند که رانندگان رابهها و کسانی که عهدهدار تیمار اسبها هستند نیز سیاه
یا از سکنه سرزمین( شردن )میباشند.
باید بگویم که در آغاز در مصر الاغ را با ارابههای جنگی میبستند و اسب بستن به ارابه جنگی رسمی است که از شردن وارد مصر شد و آنگاه سیاه پوستان نیز مثل سکنه شردن تیمار اسبها را بر عهده گرفتند
( شردن منطقه ای که امروز لیبی خوانده میشود).
وقتی سربازها وارد شهر شدند هنگام شب در چهار راهها آتش نگهبانی افروختند و راه شط را از شمال و جنوب مسدود کردند به طوری که هیچکس بدون اجازه فرمانده ارتش مصر نمیتوانست از راه نیل برای رفتن به شمال یا جنوب استفاده کند.
در همان روز که سربازان سیاه پوست وارد طبس شدند مردم طوری مضطرب گردیدند که کار در کارگاهها و آسیابها دکانها و اسکله تعطیل گردید و کسبه شهر طبس آنچه را که همواره مقابل دکانها میگذاشتند تا توجه مشتری را جلب نمایند به داخل دکان بردند دکانها را بستند و به وسیله تیر و تسمههای مسین درها را محکم نمودند،
و می فروشان و صاحبان منازل عمومی یک عده مردان زورمند را استخدام کردند که اگر حوادث ناگوار اتفاق افتاد مانع از این شوند که آن مکانها مورد حمله قرار بگیرد.
مردم که در طبس فقط در مواقع فوق العاده برای رفتن به معبد لباس سفید میپوشیدند جامههای سفید در بر نمودند
وبه طرف معبد امون به راه افتادند.
همان روز که سربازان وارد شدند و کار
تعطیل گردید در شهر پیچید که شب قبل در محراب معبد آتون یک سگ مرده را به محراب انداختهاند و سر نگهبان معبد را گوش تا گوش بریدند.
و مردم از شنیدن این خبر به ظاهر ، اظهار تاسف نمودند ولی در باطن همه خوشوقت بودند
زیرا کسی نسبت به خدای جدید که حرف عجیب میزد، محبت نداشتند
همان روز کاپتا بمن گفت ارباب من، وسائل و ادوات طبی خود را در دسترس
بگذار برای اینکه من پیش بینی میکنم که
از فردا یا پس فردا باید طوری کار کنی
که فرصت غذا خوردن هم نخواهی داشت.
همان روز چون شنیدم هورم هب وارد گردیده رفتم که او را ببینم.
ولی معلوم شد هورم هب بعد از همه
یعنی روز بعد وارد خواهد شد.
در همان شب سربازان چند دکان را
مورد تاراج قرار دادند وبه چند خانه عمومی حمله دور شدند، و سربازان مصری انان را به چوب بستند اما این مجازات جبران زیان صاحبان کالا و منازل را نکرد.
روز بعد هنگام عصر هورم هب با یک کشتی جنگی وارد طبس شد ومن با
شتاب خود را به اسکله رسانیدم
که او را ببینم
تصور نمیکردم که به سهولت نائل به ملاقات او بشوم و به محض اینکه بوی
اطلاع دادند سینوهه برای دیدن تو امده
امر کرد مرا به کشتی ببرند.
تا ان موقع من درون یک کشتی جنگی را
ندیده بودم ولی وقتی وارد شدم دیدم
بین یک کشتی جنگی و سفینه ی بازرگانی
تفاوت چندانی وجود ندارد
جز اینکه کشتی جنگی دارای وسایلی برای انداختن اتش و بادبانهای رنگارنگ میباشد.
وجلو وعقب کشتی را به طرز زیبایی تزیین
کرده اند.
وقتی هورم هب را دیدم عضلات بازوی او برجسته تر شده و بدنی ورزیده پیدا کرده بود.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat97🦅
فصل بیست و نهم( سینوهه پزشک فرعون )
#مقدمات یک فتنهی بزرگ در مصر
#پارت پنجم
هورم هب شلاقی در دست داشت که دسته آن زر بود یک طوق زرین روی سینهاش دیده میشد و من وقتی مقابل او رسیدم دو دست را روی زانوها نهادم و تعظیم کردم.
هورم هب خندید و گفت ای سینوهه موقعی خوب نزد من آمدی ولی چون خیلی بزرگ شده بود مرا نبوسید و من هم جرات نمیکردم که او را ببوسم.
کنار هورم هوب فردی فربه و کوتاه قد دیده میشد که از گرما عرق میریخت من نمیدانستم او کیست ویک مرتبه با حیرت دیدم که هورم هب شلاق خود را که علامت فرماندهی میباشد به وی داد و طوق زرین را از گردن خارج کرد و به طرف او دراز نمود و گفت این طوق را به گردن بیاویز و از امروز ماندهی قشون مصر را به عهده بگیر تا اینکه خون ملت مصر به وسیله دستهای کثیف تو ریخته شود نه به وسیله دستهای من .
من از قدیم به طرز تکلم هورم هوب آشنا بودم و میدانستم که وی آنچه در دل دارد میگوید و ظاهرسازی نمیکند و میشنیدم که حتی با فرعون هم طوری صحبت مینماید که گاهی شبیه به پرخاش میشود ولی من نزد او مستثنی بودم هرگز نسبت به من پرخاش نمیکرد و کلمات موهن بر زبان نمیآورد.
وقتی شلاق و طوق را به آن مرد فربه و کوتاه قد داد رو به طرف من کرد و گفت سینوهه از آن جهت گفتم که موقع خوبی آمدی که من حاضرم به خانه تو بیایم زیرا از این به بعد فرمانده قشون مصر نیستم
و اگر در خانه تو حصیر یافت شود میل دارم روی آن بخوابم و رفع خستگی کنم و بیش از این با دیوانگان هم صحبت نباشم.
آنگاه دست خود را روی شانه آن مرد گذاشت و اظهار کرد سینوهه این مرد را به دقت نگاه کن و او را بشناس زیرا این مرد کسی است که از این میزان به بعد سرنوشت طبس بلکه مصر را در دست دارد زیرا وی فرمانده جدید قشون مصر میباشد و فرعون او را جانشین من کرد زیرا من به فرعون گفتم دیوانه است.
ولی اگر تو خوب این مرد را بنگری میفهمی که فرعون باز محتاج من خواهد شد.
فرمانده جدید مصر عرق میریخت گفت هورم هوب نسبت به من خشمگین مباش زیرا تو میدانی که من نمیخواستم جای تو را بگیرم زیرا من مرد جنگ نیستم فکر میکنم که سکوت باغ و بازی کردن با گربههایی که در آن باغ دارم از شنیدن غوغای میدان جنگ بهتر است لیکن بعد از اینکه فرعون مرا فرمانده جدید قشون کرد نمیتوانستم اراده وی را محترم نشمارم به ویژه آنکه گفت نه جنگ در خواهد گرفت و نه خون بر زمین ریخته خواهد شد بلکه آمون به خودی خود سرنگون خواهد گردید و از بین خواهد رفت.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat97🦅
فصل بیست و نهم (سینوهه پزشک فرعون )
#مقدمات یک فتنه ی بزرگ در مصر
#پارت ششم
هورم هوب گفت یکی از عیوب بزرگ فرعون این است که وقتی آرزویی میکند در عالم پندار میبیند که آرزوی او تحقق یافته و آن وقت تصور مینماید که آنچه فکر میکرده به صورت عمل درآمده است.
در مورد آمون هم این اشتباه را کرده تصور مینماید که بدون خونریزی میتوان خدای آمون را سرنگون کرد و خدای آتون را به جای او گذاشت و چون میداند که تو گربهها را دوست داری و از جنگ متنفر هستی ماموریت از بین بردن خدای آمون را به تو داده است.
ولی من به تو میگویم که بدون خونریزی این کار شدنی نیست و تو باید عدهای کثیر را به قتل برسانی تا اینکه موفق شوی خدای آمون را سرنگون نمایی
لیکن خون هایی که ریخته میشود، چون از تو نیست، زبان نخواهی دید.
پس از این گفته هورم هب طوری کف دست را به پشت ان مرد زد که وی خم گردید وانگاه به اتفاق از کشتی خارج شدیم.
هنگامی که از کشتی خارج میشدیم سربازانی که انجام نشسته بودند برخاستند وبه هورم هب سلام دادند
و او خطاب به تنها گفت من از شما خدا حافظی میکنم ولی میدانم که روزی نزد شما بر خواهم گشت، وتا روزی که نیامده ام از این مرد که فرمانده جدید شماست اطاعت کنید
هورم هب گفت من اثاث خود را از کشتی خارج نمیکنم چون میدانم که در این جا بهتر محفوظ میماند وسپس دست را حلقه گردن من کرد واظهار نمود
سینوهه امشب، من میل دارم خود را مشغول کنم.
گفتم در این شهر میخانه ای هست موسوم به دم تمساح ودارای یک نوع نوشیدنی معطر میباشد که در هیچ جا حتی بابل نظیر ان یافت نمیشود
ایا میل داری به انجا برویم؟
هورم هب گفت آری میل دارم به این میخانه برویم .
گفتم در این صورت دستور بده که یک دسته سرباز برای حفاظت تو
وجلوگیری از بی نظمی به این میخانه بروند.
یا اینکه هورم هب دیگر فرمانده ارتش نبود طوری برای فرمانده جدید امر صادر کرد که گویی ان مرد، هنوز به وی خدمت
میکند و
گفت یک عده سرباز قابل اعتماد را به میخانه ی دم تمساح بفرست تا اینکه
مواظب میخانه باشند و نگذارند بی نظمی
ایجاد شود.
ویکی از نقاطی که مورد حمله رجاله قرار خواهد گرفت میخانه ی دم تمساح است
چرا که اکثر مردم میدانستند که در پشت میخانه اتاق های وجود دارد بکه مرکز معاملات کسانی است که به قبور اموات
دستبرد میزنند یا زر وسیم مسروقه را بین خود تقسیم مینمایند.
این اسرار را بعضی از مردم میدانستند ولذا در صورت بروز حوادث ناگوار به میخانه مزبور حمله میکردند وضرری فاحش به کاپتا وارد می امد.
من راهنمایی هورم هب را به عهده
گرفتم و او را به دم تمساح بردم و در یکی از اتاق های خصوصی نشانیدم ومریت
برای او نوشیدنی مخصوص اورد و هورم هب با یک جرعه ان را سر کشید به سرفه
افتاد ولی بعد از چند لحظه،خواست که
پیمانه ای دیگر بنوشد.
مریت بار دیگر برای او نوشیدنی اورد
و وی نوشید و به من گفت این زن زیباست وایا با تو دوستی دارد؟
گفتم دوستی او بامن یک دوستی عادی
است و جنبه خصوصی ندارد.
من منتظر بودم که هورم هب دست روی دست مریت بگذارد ولی او
با ادب زن را مرخص کرد وبعد بمن
گفت سینوهه
فردا روزی است که در طبس خون جاری خواهد شد برای اینکه امون تصمیم گرفته
که خدای خود را جانشین امون کند
ومن چون فرعون را دوست میدارم از این اقدام وی جلوگیری نمی کنم
واگر ممانعت کنم فرعون افسرده
میشود
وتو میدانی که من کسی هستم که در بیابان هنگامی که فرعون ولیعهد بود با حضور تو لباس خود را به وی پوشاندم
تا سرما نخورد واز ان زمان محبت وی در
روح من جا گرفت.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat97🦅