eitaa logo
⸤جُملــکس" شعر" تم " پروفایل" والپیپر " ⸣ ⸤🇵🇸
22.5هزار دنبال‌کننده
79.1هزار عکس
9.2هزار ویدیو
248 فایل
⸤﷽⸣ • - جنابِـ‌سعدی‌مۍفرمان‌؛ بَرخیز‌کھـــ‌شعر‌ِمن‹طُ›‌را‌میخواهَد💛˘˘! - خَط‌خطۍ‌های‌ِیک‌پریشان🌸( .. . .. تَبلیغات‌ِپُربازدھ🌿↓' https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab . انتقاد پیشنهاد↓' eitaa.com/niai73 . • ارسال مطالب : @Admin_mas
مشاهده در ایتا
دانلود
"جبران می کنم..." گوش من این جمله رو ازش خیلی شنیده بود... هر بار آرامشم رو‌ بهم می‌ریخت و با رفتارهاش رو مغزم رژه می‌رفت، بهم می‌گفت: "جبران می‌کنم" خودش بهتر از هر کسی می‌دونست آدم جبران کردن نیست ولی اون غرق عادت‌هاش بود... عادت به داشتن کسی، عادت به رفتارهایی که صفر تا صدش اشتباه بود، عادت به بحث کردن و عذرخواهی... آخرین عادتش هم گفتن دروغ معروفش بود؛ "جبران می کنم" آخرین بار وقتی گفت جبران می‌کنم، فقط خندیدم به یاد تمام جبران کردن‌هایی که فقط حرفش‌ رو زده بود... بهش گفتم جبران نکن، اصلا هیچ کاری نکن... فقط تنهام بذار... هر چیزی اولین بارش سخته، مثل تنهایی، مثل دلتنگی، مثل رفتن، پس رفتم... 🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
"جبران می کنم..." گوش من این جمله رو ازش خیلی شنیده بود... هر بار آرامشم رو‌ بهم می‌ریخت و با رفتارهاش رو مغزم رژه می‌رفت، بهم می‌گفت: "جبران می‌کنم" خودش بهتر از هر کسی می‌دونست آدم جبران کردن نیست ولی اون غرق عادت‌هاش بود... عادت به داشتن کسی، عادت به رفتارهایی که صفر تا صدش اشتباه بود، عادت به بحث کردن و عذرخواهی... آخرین عادتش هم گفتن دروغ معروفش بود؛ "جبران می کنم" آخرین بار وقتی گفت جبران می‌کنم، فقط خندیدم به یاد تمام جبران کردن‌هایی که فقط حرفش‌ رو زده بود... بهش گفتم جبران نکن، اصلا هیچ کاری نکن... فقط تنهام بذار... هر چیزی اولین بارش سخته، مثل تنهایی، مثل دلتنگی، مثل رفتن، پس رفتم... 🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
چند وقتی بود که چشماش یه غمی داشت... یه غمی که آزارم می‌داد، کم حرف شده بود، مدت‌ها به یه نقطه خیره می‌شد و فکر می‌کرد، یادمه وقتی ازش پرسیدم چیزی شده که انقدر بهم ریخته‌ای تو چشمام زل زد و گفت: دلتنگم، خیلی دلتنگم... نذاشت بپرسم دلتنگ کی، دلتنگ چی دستمو گرفت و گفت تا حالا به کسی حسادت کردی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم نمی‌دونم، شاید، تو چی؟ خندید و گفت آره... من به خودم حسودیم میشه، به همون کسی که بودم و دیگه نیستم، همونی که از یه جایی به بعد عوض شد، می‌دونی سخت‌ترین روزهای زندگی همون روزایی هست که آدم دلتنگ خودش میشه... حرفاشو درک نمی‌کردم تا اینکه چند سال بعد روزای سختم شروع شد، دلتنگ شدم، دلتنگ همون کسی که تو گذشته بودم، دلتنگ همون حس‌هایی که مدت‌ها تجربه نکرده بودم، دلتنگ خنده‌هایی که مصنوعی نبود، دلتنگ رویاهایی که هر چی گذشت کمرنگ‌تر شد... همون جا بود که فهمیدم فرقی نداره شرایط تغییرت بده یا سرنوشت یا مسیری که انتخاب می‌کنی، اگر با گذشت زمان عوض بشی بالاخره یه روز بی رحم‌ترین دلتنگی میاد سراغت دلتنگی که هیچ راه فراری نداره دلتنگی که هیچوقت تموم نمیشه، فقط گاهی فراموش میشه... همین! 🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
چند وقتی بود که چشماش یه غمی داشت... یه غمی که آزارم می داد، کم حرف شده بود، مدت ها به یه نقطه خیره می شد و فکر می کرد، یادمه وقتی ازش پرسیدم چیزی شده که انقدر بهم ریخته ای تو چشمام زل زد و گفت: دلتنگم، خیلی دلتنگم... نذاشت بپرسم دلتنگ کی، دلتنگ چی دستمو گرفت و گفت تا حالا به کسی حسادت کردی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم نمی دونم، شاید، تو چی؟ خندید و گفت آره... من به خودم حسودیم میشه، به همون کسی که بودم و دیگه نیستم، همونی که از یه جایی به بعد عوض شد، می دونی سخت ترین روزهای زندگی همون روزایی هست که آدم دلتنگ خودش میشه... حرفاشو درک نمی کردم تا اینکه چند سال بعد روزای سختم شروع شد، دلتنگ شدم، دلتنگ همون کسی که تو گذشته بودم، دلتنگ همون حس هایی که مدت ها تجربه نکرده بودم، دلتنگ خنده هایی که مصنوعی نبود، دلتنگ رویاهایی که هر چی گذشت کمرنگ تر شد... همون جا بود که فهمیدم فرقی نداره شرایط تغییرت بده یا سرنوشت یا مسیری که انتخاب می کنی، اگر با گذشت زمان عوض بشی بالاخره یه روز بی رحمترین دلتنگی میاد سراغت. دلتنگی که هیچ راه فراری نداره دلتنگی که هیچوقت تموم نمیشه، فقط گاهی فراموش میشه ... همین 🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
"میشه برق اتاق روشن باشه؟! آخه من تو تاریکی خوابم نمی بره، از تاریکی می‌ترسم" چشماش رو دوخته بود به لب‌هام که بگم آره، میشه برق اتاق روشن باشه... دستم رو بردم لای موهاش و پیشونی بدون خطش رو بوسیدم. دراز کشیدیم و زیر نور لامپ خوابیدیم. خوابیدیم نه، خوابید. چون من همون آدمی بودم که تمام زندگیم با چشم بند می‌خوابیدم و با کوچک‌ترین نوری خواب از سرم می‌پرید. تا صبح به پهلو دراز کشیدم و پلک چشماش رو دیدم. کرکره‌ی بسته‌ای که وقتی باز می‌شد دنیام رو داخلش می‌دیدم. اولین شبی بود که کنارم خوابید، اولین شبی بود که کنارش تا صبح بیدار موندم‌. از اون شب دیگه هیچ شبی چراغ اتاق خوابم شب‌ها خاموش نشد. کم کم عادت کردم به زیر نور خوابیدن. باور کردنش سخته ولی من عادت کردم به عادتش... دیگه هیچ وقت تو تاریکی خوابم نبرد، حتی وقتی سال‌ها از رفتنش گذشته بود من زیر نور می‌خوابیدم. می‌دونی چیه آدم عادت میکنه به عادت‌های کسی که دوسش داره، انقدر که حتی وقتی رفت اون عادت‌ها میشه یادگار بودنش... حالا من پر از عادت‌هایی هستم که برای خودم نیست. یادگاری مهمون‌هایی هست که اومدن تو زندگیم و رفتن. که تغییرم دادن و رفتن... انقدر که دیگه یادم نمیاد عادت‌های خودم‌چی بوده. امشب هیچ نوری تو این اتاق نیست. دوست دارم برگردم به عادت‌های خودم حتی اگه یه عمر شب‌ها تا صبح خوابم نبره... 🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
ترک کردن را خوب یاد گرفته ام... از زمانی که یادم هست مشغول ترک‌کردن بوده ام از اسباب بازی هایم گرفته تا کتانی که دیگر به پایم نمی‌ رفت... سن و‌سالم که بیشتر شد، دنیا را که کامل تر دیدم فهمیدم فقط من نیستم که ترک می‌کنم... یکی از دوست های دوران دبیرستانم درس خواندن را ترک کرد... پدر بزرگم زندگی را ترک‌کرد... رفیق قدیمی ام کشور را ترک‌ کرد... یکی از پیرمردهای محل آلزایمر گرفت خاطراتش را ترک‌کرد... سال ها گذشت... اولین بار که دلم برای کسی لرزید با خودم گفتم دیگر هیچ وقت ترک کردن را تجربه نخواهم کرد؛ اما ترک کردن همیشه دست خودت نیست... باید تقصیر را گردن سرنوشت انداخت یا شرایط نمی‌دانم؛ فقط‌می دانم گاهی ترک‌کردن تنها راه نجات است... این روزها وقت ترک کردن آدم ها، نه درد می کشم، نه تب می کنم و نه بدنم می لرزد... یک بی حسی کامل... نه احتیاج به قرص دارم و نه احتیاج به پرستار، سال هاست هر‌ کسی را می توانم ترک‌ کنم... بدون خماری... بدون بدن درد... بدون خاطرات... زندگی معلم خوبی بود، ترک‌ کردن را خوب یاد گرفته ام... 🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
بعضی وقتا می دونی نمیشه، ولی دوس داری بشه. مثلا من الان دوس دارم سرم رو‌ بگیرم رو به آسمون و از ته دل آرزو کنم فردا صبح که بیدار شدم تابستون هفتاد و پنج باشه من باشم و جعبه ی شانسی، فرفره و آلاسکا... جلوی خونه ی مامان بزرگ بشینم تا سر و کله ی بچه ها پیدا شه. دلم هیجان باز کردن شانسی رو می خواد. چشمای برق زده ای که منتظره ببینه انگشتر آبپاش بهش می رسه یا موتور پلاستیکی...‌ دلم صدای خنده ی دسته جمعی بچه‌هایی رو می خواد که فرفره به دست تو کوچه می دوییدن... دلم مهربونی و اعتمادی رو می خواد که بدون پول با جمله ی فردا پولش رو میارم همه ی آلاسکا ها و فرفره هام تا ظهر تموم می شد. دلم نفس کشیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ رو‌ می خواد. که وقتی برگشتم خونه شربت سکنجبین به دست بهم بگن سیاه شدی از بس تو آفتاب موندی. دلم می خواد بشینم پای برنامه کودک ترسناک سمندون ببینم و بخندم. بعد برم تو حیاط ، یه توپ بردارم و بزنم‌به در و دیوار... بعد پاهام رو بندازم تو حوض.. پشه بند رو وصل کنم و برم بخوابم تا فردا شه... تا دوباره از زندگی لذت ببرم. می بینی من چیز زیادی از زندگی نمی خوام. فقط می خوام حالم خوب باشه ... همین حالا که حرفام رو شنیدی، حالا که دیدی چقدر نیاز دارم به حال خوب، میشه از آسمون بهم پیام بدی سفارش شما ثبت شد؟! پس منتظرم ... قرار ما فردا ... تابستون هفتاد و پنج ... خونه ی مامان بزرگ ... @Jomlax
همیشه فکر می‌کردم آدم های بی احساسی هستند، همان هایی را می‌گویم که نه از چیزی خوشحال می‌شوند و نه ناراحت، نه دل می‌دهند و نه دل می‌برند از کسی، از همه چیز و همه‌کس راحت عبور می‌کنند، منتظر هیچ اتفاقی نیستند و هیچ چیز آن ها را سر ذوق نمی آورد. اما زندگی به من ثابت کرد همه چیز آنطور که به نظر می‌رسد نیست. آدم هایی که اکنون نسبت به همه چیز خنثی و بی احساس هستند، روزی عمیق ترین و پاک ترین احساسات را داشته اند، عاشقی کرده اند و شوق زندگی داشته اند ؛ از ته دل خندیده اند و هر وقت دلشان گرفته اشک ریخته اند. اما یک روز احساساتشان را از دست داده اند. حالا دیگر هیچ حسی ندارند به جز دلمُردگی. حسی که انتخاب آن ها نبوده... تمام تلاششان را می‌کنند تا دوباره احساساتشان برگردد، دوباره عاشقی کنند، دوباره بخندند و اشک بریزند، ولی نمی‌شود که نمی‌شود... دلمُردگی حس عجیبیست، زندگی می‌کنید، نفس می‌کشید؛ اما هیچ شوق و انگیزه ای برای فردا ندارید. یک بی تفاوتی کشدار... یک بی تفاوتی ادامه دار... @Jomlax
دستش رو قلبم بود. هر وقت می‌فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو می‌کرد. می‌گفت من از زبونت که نمی‌تونم حرف‌بکشم ولی قلبت با من حرف می‌زنه. راست می‌گفت. با قلبم خیلی رفیق بود.‌ موهاش رو از جلوی صورتش کنار زدم و گفتم به حرفاش گوش کردی؟ چی میگه؟ خندید و گفت خصوصیه. سرش رو گذاشت رو قلبم و شروع کرد آروم حرف زدن. نمی‌دونستم چی داره میگه ولی انگار داشتن با هم درد و دل می‌کردن. دوربین سلفی گوشی رو روشن کردم و گرفتم بالای سرش... می‌خواستم ببینم داره چیکار می‌کنه. داشت پوست لبش رو می‌کَند. سرش رو از روی سینه‌م بلند کردم و گفتم لب‌هات رو ببین، خون اومد. باز داری ناراحتیت رو سر شراب‌های من خالی می‌کنی؟ صورتش رو آورد جلو و گفت هان... چیه؟ شراب خونی دوست نداری؟ یه پیک... دو پیک... ده پیک... حالم که جا اومد تو بغلم دراز کشید. بهش گفتم قلبم چیزی بهت نگفت؟ یه لبخند زد و گفت قلبت میگه خسته‌ای... می‌خوای بریم سفر؟ گفتم سفر نه... دلم بی‌خبری می‌خواد. از همه‌چی،‌ از همه کس... بریم یه جای دور... یه جا که خودم باشم و خودت... یه جهان دو نفره... خسته‌ام از شلوغی... رفت تو فکر... شروع کرد پوست لبش رو کندن... دستش رو گرفتم و گفتم با توام زیبا... بریم یه جای دور؟ @Jomlax
دستش رو قلبم بود. هر وقت می‌فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو می‌کرد. می‌گفت من از زبونت که نمی‌تونم حرف‌بکشم ولی قلبت با من حرف می‌زنه. راست می‌گفت. با قلبم خیلی رفیق بود.‌ موهاش رو از جلوی صورتش کنار زدم و گفتم به حرفاش گوش کردی؟ چی میگه؟ خندید و گفت خصوصیه. سرش رو گذاشت رو قلبم و شروع کرد آروم حرف زدن. نمی‌دونستم چی داره میگه ولی انگار داشتن با هم درد و دل می‌کردن. دوربین سلفی گوشی رو روشن کردم و گرفتم بالای سرش... می‌خواستم ببینم داره چیکار می‌کنه. داشت پوست لبش رو می‌کَند. سرش رو از روی سینه‌م بلند کردم و گفتم لب‌هات رو ببین، خون اومد. باز داری ناراحتیت رو سر شراب‌های من خالی می‌کنی؟ صورتش رو آورد جلو و گفت هان... چیه؟ شراب خونی دوست نداری؟ یه پیک... دو پیک... ده پیک... حالم که جا اومد تو بغلم دراز کشید. بهش گفتم قلبم چیزی بهت نگفت؟ یه لبخند زد و گفت قلبت میگه خسته‌ای... می‌خوای بریم سفر؟ گفتم سفر نه... دلم بی‌خبری می‌خواد. از همه‌چی،‌ از همه کس... بریم یه جای دور... یه جا که خودم باشم و خودت... یه جهان دو نفره... خسته‌ام از شلوغی... رفت تو فکر... شروع کرد پوست لبش رو کندن... دستش رو گرفتم و گفتم با توام زیبا... بریم یه جای دور؟ @Jomlax
به دست آوردن کسی که دوستش داری، تازه اول ماجراست..! دوست داشتن نگهداری می خواهد.. @Jomlax
به دست آوردن کسی که دوستش داری، تازه اول ماجراست..! دوست داشتن نگهداری می خواهد.. @Jomlax