#شهادت_کبک_ها
شخصی بر سفره امیری مهمان بود ، دید که در میان سفره دو کبک_بریان قرار دارد ، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد
امیر علت این خنده را پرسید ، مرد گفت در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم ، روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس میکرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت شما شاهد باشید که این مرد ، مرا بی گناه کشته است اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
امیر پس از شنیدن داستان او ، رو به مرد کرد و گفت کبک ها شهادت خودشان را دادند و بعد هم دستور داد سر آن مرد را بزنند
#حکایت
🆔️ @jomlax