eitaa logo
⸤جُملــکس" شعر" تم " پروفایل" والپیپر " ⸣ ⸤🇵🇸🇮🇷
22.5هزار دنبال‌کننده
84.1هزار عکس
10.1هزار ویدیو
255 فایل
⸤﷽⸣ • - جنابِـ‌سعدی‌مۍفرمان‌؛ بَرخیز‌کھـــ‌شعر‌ِمن‹طُ›‌را‌میخواهَد💛˘˘! - خَط‌خطۍ‌های‌ِیک‌پریشان🌸( .. . .. تَبلیغات‌ِپُربازدھ🌿↓' https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab . انتقاد پیشنهاد↓' eitaa.com/niai73 . • ارسال مطالب : @Admin_mas
مشاهده در ایتا
دانلود
شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانه‌مان آمدند اکثراً معتقد بودند که "راحت شد". این را البته با گریه و ناراحتی می‌گفتند و برای من سوال بود که چرا می‌گویند راحت شد؟ طرف مُرده است...کسی که مُرده است چگونه راحت می‌شود؟ بعد وقتی خودِ ما تا این حد ناراحتیم...او چگونه راحت‌ است؟ بزرگ‌تر که شدم دیدم درست می‌گفتند پدربزرگ راحت شد... فکرش را بکنید همسر و دخترش را از دست داده بود در گذشته خانِ یک روستا بود اما اواخرِ عمر با ما زندگی می‌کرد و تمام زندگی‌اش در اتاقِ کوچک‌اش خلاصه شده بود .... حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند او عاشق شیرینی و شکلات بود و مجبور بود یواشکی بخورد...چربی و امثال‌هم که جای خود داشت... این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک.... تمام تفریح‌‌اش شده بود تلویزیون نگاه کردن آن یک تلویزیونِ تمام رنگی که مجبور بود کلی منتِ آنتنش را بکشد.... شبی که داشت می‌رفت بیمارستان خداحافظی کرد ولی ناراحت نبود بیشتر به منتظرها شبیه بود انگار خودش دلش می‌خواست که راحت بشود... بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول تن ماهی خوردن است... نمی‌دانم آن خواب حقیقت دارد یا نه اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایانِ زندگی باشد باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است.... پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست یک‌وقت‌هایی با راحتی همراه است... 🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
حاضر بودم برایش بمیرم... مخصوصاً آن روز که از شدت سرما از دماغش آب می‌چکید و نوک دماغش قرمز شده بود.. با تمام آنچه که آن زمان از عشق می‌دانستم عاشقش بودم... گفته بود عاشق آب نبات چوبیِ خروس قندی‌ست... من هم رفتم و گشتم و در یکی از بقالی‌های بازار تجریش خروس قندی پیدا کردم... رفتم با تمام پول تو جیبی‌هایم برایش یک عالمه خروس قندی خریدم و چیدم در یک جعبه و برایش بردم... در چهار راه ولیعصر با هم قرار گذاشتیم رفتم سر قرار ایستادم، برف می‌آمد. طبیعتاً سوز هم می‌آمد. اما آنقدر گرم عشق بودم که ذره‌ای سرما را احساس نکردم... آمد و جعبه را دادم، خوشحال شد و بغلم کرد و عاشقانه بغلش را دوست داشتم... فکر می‌کردم آن روز بهترین روز عمرم است و تا مدت‌ها بود... اما یک‌روز ناگهان غیبش زد! بدون هیچ دلیلی و آن روز فکر می‌کردم بدتر از این قرار نیست اتفاقی در زندگیم رخ دهد... فکر می‌کردم از عشقش می‌میرم! اما نمردم. نمردم و زندگی کردم و حتی یادم رفت، تمام آن روزها را یادم رفت... طوری یادم رفت که انگار هیچ‌وقت نبوده‌است.. جای هیچ گله ای نیست یاد یکی از کارهایش این است که برود... شاید فقط مرگ عزیزان را آدم فراموش نمی‌کند و حتی آن هم گاهی فراموش می‌شود... بقیه‌اش می‌گذرد...فراموش می‌شود درست مثلِ برفِ همان روز، آب می‌شود می‌رود آفتاب می‌آید و بهار و تابستان می‌شود و هوا طوری گرم می‌شود که انگار هیچ‌وقت زمستان نبوده‌است... 🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانه‌مان آمدند اکثراً معتقد بودند که "راحت شد". این را البته با گریه و ناراحتی می‌گفتند و برای من سوال بود که چرا می‌گویند راحت شد؟ طرف مُرده است...کسی که مُرده است چگونه راحت می‌شود؟ بعد وقتی خودِ ما تا این حد ناراحتیم...او چگونه راحت‌ است؟ بزرگ‌تر که شدم دیدم درست می‌گفتند پدربزرگ راحت شد... فکرش را بکنید همسر و دخترش را از دست داده بود در گذشته خانِ یک روستا بود اما اواخرِ عمر با ما زندگی می‌کرد و تمام زندگی‌اش در اتاقِ کوچک‌اش خلاصه شده بود .... حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند او عاشق شیرینی و شکلات بود و مجبور بود یواشکی بخورد...چربی و امثال‌هم که جای خود داشت... این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک.... تمام تفریح‌‌اش شده بود تلویزیون نگاه کردن آن یک تلویزیونِ تمام رنگی که مجبور بود کلی منتِ آنتنش را بکشد.... شبی که داشت می‌رفت بیمارستان خداحافظی کرد ولی ناراحت نبود بیشتر به منتظرها شبیه بود انگار خودش دلش می‌خواست که راحت بشود... بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول تن ماهی خوردن است... نمی‌دانم آن خواب حقیقت دارد یا نه اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایانِ زندگی باشد باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است.... پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست یک‌وقت‌هایی با راحتی همراه است... 🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
حاضر بودم برایش بمیرم... مخصوصاً آن روز که از شدت سرما از دماغش آب می‌چکید و نوک دماغش قرمز شده بود.. با تمام آنچه که آن زمان از عشق می‌دانستم عاشقش بودم... گفته بود عاشق آب نبات چوبیِ خروس قندی‌ست... من هم رفتم و گشتم و در یکی از بقالی‌های بازار تجریش خروس قندی پیدا کردم... رفتم با تمام پول تو جیبی‌هایم برایش یک عالمه خروس قندی خریدم و چیدم در یک جعبه و برایش بردم... در چهار راه ولیعصر با هم قرار گذاشتیم رفتم سر قرار ایستادم، برف می‌آمد. طبیعتاً سوز هم می‌آمد. اما آنقدر گرم عشق بودم که ذره‌ای سرما را احساس نکردم... آمد و جعبه را دادم، خوشحال شد و بغلم کرد و عاشقانه بغلش را دوست داشتم... فکر می‌کردم آن روز بهترین روز عمرم است و تا مدت‌ها بود... اما یک‌روز ناگهان غیبش زد! بدون هیچ دلیلی و آن روز فکر می‌کردم بدتر از این قرار نیست اتفاقی در زندگیم رخ دهد... فکر می‌کردم از عشقش می‌میرم! اما نمردم. نمردم و زندگی کردم و حتی یادم رفت، تمام آن روزها را یادم رفت... طوری یادم رفت که انگار هیچ‌وقت نبوده‌است.. جای هیچ گله ای نیست یاد یکی از کارهایش این است که برود... شاید فقط مرگ عزیزان را آدم فراموش نمی‌کند و حتی آن هم گاهی فراموش می‌شود... بقیه‌اش می‌گذرد...فراموش می‌شود درست مثلِ برفِ همان روز، آب می‌شود می‌رود آفتاب می‌آید و بهار و تابستان می‌شود و هوا طوری گرم می‌شود که انگار هیچ‌وقت زمستان نبوده‌است... 🌸🦋 @JomLax 🦋🌸
اگر روزی روزگاری یک نفر در زندگی‌تان پیدا شد که همه‌چیزش و همه‌ی رفتارهایش را دوست دارید، یعنی راه رفتنش را دوست دارید، حرف زدنش را دوست دارید، صدایش را دوست دارید، چشمانش مست‌تان کرد، دستانش بهتان امنیت داد، شانه‌هایش برای سر گذاشتن جای امنی بود... با خندیدن‌اش قند در دل‌تان آب شد و حتی گریه‌اش دل‌تان را برد... واقعا مراقب‌تان بود، نگرانی‌های‌تان نگرانش کرد، غم‌تان طوفانش کرد، شادی‌تان آبادش کرد... بودن‌اش معنای بودن بود و حتی وقتی که نبود باز هم بود... اگر چنین کسی را پیدا کردید، تردید نکنید، عاشقش شوید، عاشقش شوید و برایش بجنگید و حتی اگر لازم شد برایش بمیرید بمیرید. زمین هفت میلیارد نفر جمعیت دارد، هفت میلیارد جمعیت زیادی‌ست، اما در قیاس با طول عمر ما هیچ است ؛ وقت برای اشتباه کردن نیست، وقت برای عاشق زندگی کردن و عاشق مردن تنگ است و زندگی هم گوش شنوای خوبی برای حسرت‌های‌‌مان نیست... 💞‍🦋 @JomLax 🦋💞‍