eitaa logo
صدای جندابه
1.7هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
77 فایل
هزینه درج اگهی و.... #مبلغ۲۰۰هزارتومان 5892101016153005 لطفا پس از واریز عکس فیش به همراه پوستر و عکس به ایدی @jondabh_admin ارسال گردد. تمامی مبالغ اهدایی صرف امور فرهنگی و مذهبی #موکب‌حضرت‌علی‌اکبر‌روستای‌جندابه میگردد. ☎مدیریت کانال 09135357587
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 |نوع جارو كردنش كمى ناشيانه بود ؛ تا حالا ، در طى صدها روز ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست ؛بنا بر شمّ پليسيم ، رفتم تو نخش ؛كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مخم ، در كيوسک رو باز كردم و صداش كردم «عزيز ، خوبى ؟ يه لحظه تشريف بيار» ... خيلى شق و رق ، اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش ، خيلى شسته رفته جواب داد : «سلام ، در خدمتم سركار ، مشكلى پيش اومده ؟»از لحن و نوع برخوردش جا خوردم ، نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر مي شد ؛ به ذهنم رسيد دعوتش كنم داخل ...لحنمو كمى دوستانه تر كردم : «خسته نباشى ، بيا داخل يه چايى با هم بزنيم »... بعد تكه پاره كردن يه چندتا تعارف ، اومد داخل و نشست ، اون يكى هدفون هم از گوشش درآورد . دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه ميرفت تو يقه ش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو مي شد . پرسيدم «چى گوش ميدى ؟» گفت : «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه» ... كنجكاوتر شدم : «انگليسى ؟! موضوعش چيه ؟» گردنشو كج كرد و گفت : «در زمينه اقتصادسنجى» ... شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد ! «فضولى نباشه ؛ واسه چى يه همچه چيزى رو مى خونى ؟». با يه حالت نيم خنده تو چهره ش گفت : «چيه ؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه ؟ ... به خاطر شغلمه» ... استكانى رو كه داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف كردم و با حالت متعجب تر پرسيدم:«متوجه نميشم ، اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطي به كار شما داره ؟». نگاشو يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت : «من استاد هستم تو دانشگاه». قبل از اينكه بخوام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد : «من پدرم پاكبان اين منطقه است . آقاى عزيزى ، در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خيلى تعريف كرده جناب حيدرى پور ... من دكتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره. هرچى بش ميگيم زير بار نمى ره بازخريد شه ؛ ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه استراحت كنه ، هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند ». چند لحظه سكوت فضاى كيوسك رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش ، بغلش كردم و گفتم درود به شرفت مرد ، قدر باباتم بدون ، خيلى آدم درست و مهربونيه ... بر اساس داستانى واقعى به قلم على رضوى پور ، روانشناس و مربى زندگى 🌺https://eitaa.com/jondabh