🔶🔷🔶🔷
با موتور زیاد این طرف و آن طرف میرفتیم معمولاً من مینشستم ترک موتور و داوود راننده بود. هیچ وقت از مسیر سر راست خیابانهای اصلی نمیرفت. میانداخت از کوچه پس کوچهها و خیابانهای فرعی و خلوت. بعضی وقتها مسیرمان طولانیتر هم میشد. یک بار پرسیدم: «چرا مثل بچه آدم، صراط مستقیم نمیری؟» گفت: «خیابانهای اصلی شلوغه و پر از خانمهای بدحجاب. نمیخوام چشمم حتی یک لحظه به اونها بیفته.»
شهید #داوود_دانایی
🌺🍃☘️🍃🌺
📌 صدای حقیقت را از اینجا بشنوید؛ به «در جستوجوی حقیقت» بپیوندید: 👇👇👇
@jostojou
🔶🔷🔶🔷
رفته بودم گردانش سری به او بزنم. موقع ناهار بود. وقتی دیدند برادرش هستم، کمی بیشتر از بقیه غذا گذاشتند جلوم. داوود نگاهم کرد. متوجه شد. آمد و محترمانه آن مقدار اضافه را از غذا جدا کرد و داد دست همانی که غذا را برایم گذاشته بود. نگاه تندی به او کرد و گفت: «داری بیت المال رو حیف و میل میکنی. برو این رو بده تدارکات. بگو اضافه است.»
شهید #داوود_دانایی
🌺🇮🇷🍃☘️🍃🇵🇸🌺
📌 صدای حقیقت را از اینجا بشنوید؛ به «در جستوجوی حقیقت» بپیوندید: 👇👇👇
@jostojou
🔶🔷🔶🔷
لباسهای کثیف بچهها را که میدید، سریع میقاپیدشان. میبردشان یک گوشه و میانداخت توی یک تشت بزرگ، مشغول میشد به چنگ زدن و شستن.
صبح که بچهها از خواب بلند میشدند و میدیدند که لباسهاشان نیست، سراغش را از این و آن میگرفتند. داوود میآمد وسط صحبتشان و میگفت: « شاید کسی شسته انداخته روی سیم خاردارها. یه نگاهی هم بندازید اونجا ضرر نداره.»
میرفتند و میآمدند، میگفتند: «آره آقا داوود، لباسها رو سیم خاردارها بود. دستت درد نکنه که بهمون خبر دادی.»
شهید #داوود_دانایی
🌺🇮🇷🍃☘️🍃🇵🇸🌺
📌 صدای حقیقت را از اینجا بشنوید؛ به «در جستوجوی حقیقت» بپیوندید: 👇👇👇
@jostojou
🔶🔷🔶🔷
فرمانده ها و نیروهایشان را که برای تمرین میبردند پیاده روی، بعد از چندین ساعت، یک استراحت پنج دقیقه ای به آنها میدادند. همان را هم بچه ها سعی میکردند به بهترین نحو استفاده کنند. هر کس میافتاد گوشه ای، یکی چرت میزد یکی بدنش را کش و قوس میداد یکی از دیگری در خواست میکرد بدنش را ماساژ بدهد.
داوود با همه فرق میکرد کوله پشتی اش را باز میکرد قرآنش را در می آورد و مشغول میشد به خواندن؛ در همان پنج دقیقه.
شهید #داوود_دانایی
🇮🇷🇵🇸 🇮🇷🇵🇸 🇮🇷🇵🇸
🔎 صدای حقیقت را از اینجا بشنوید؛ به «در جستوجوی حقیقت» بپیوندید: ♨️
@jostojou