eitaa logo
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
1.4هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
9.8هزار ویدیو
243 فایل
📣پُل های ارتباطی شما با جامعه القرآن خواهران در پیام رسان ایتا جهت ارتباط با مسئول آموزش👇 @vahede_khaharan جهت ارتباط با ادمین👇 @sadatemami110 فروشگاه محصولات سنتی جامعة القرآن👇👇 @tebesonati111 فروشگاه محصولات فرهنگی و پوشاک👇 @gooolarzani
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 (م.مشکات) - یعنی شما نمی خواید کمکی کنید؟ - من حوصله درگیر شدن با مادرش رو ندارم. شروین باید بتونه مشکلاتش رو خودش حل کنه! من که تا ابد باهاش نیستم. شما هم بهتره دست از این کار بردارید چون اینجور عادت می کنه به جای مبارزه با مشکلات یکی دیگه رو واسطه کنه - اما اون پسر شماست. حداقل می تونید راهنمائیش کنید - مشکل اون سر راهنمائی شدن نیست. مشکل موانع سر راهشه اگر می خواید کمکش کنید اونها رو حذف کنید. هرچند من معتقدم که خودش باید تلاش کنه شاهرخ لبخند تلخی زد. آنچه را که می شنید قبولش سخت بود. بلند شد. - خیلی ممنون، که وقت دادید. یاعلی پدرش هم بلند شد و با شاهرخ دست داد. - خواهش می کنم وقتی شاهرخ داشت از در خارج می شد پدر گفت: - اگه از من می شنوید خودتون رو با مادرش درگیر نکنید شاهرخ بدون اینکه جوابی بدهد خارج شد. * شروین پرسید: - بابام رو دیدی؟ فایده داشت؟ شاهرخ در حالی که می دوید و دست هایش را باز و بسته می کرد گفت: - برای قدم اول بد نبود شروین نفس زنان گفت: - من ... دیگه .... خسته ...شدم و روی چمن ها نشست. شاهرخ که جلویش ایستاده بود و در جا می زد گفت: - فقط نیم ساعت؟ - بابا من همیشه این ساعت توی رختخواب بودم. ساعت 7 ما رو بیدار کردی. مگه پادگانه؟ شاهرخ دست از در جا زدن برداشت و نشست. - خیلی احترام داشتی که این موقع آوردمت. من همیشه بعد از نماز صبح می آم - می خوای ما رو از خونت در کنی همین جوری بگو، دیگه چرا این همه می دوئونی @jqkhhamedan
🌹🍃 (م.مشکات) شاهرخ خندید. - آخه هر جوری می خوام درت کنم نمیشه. گفتم شاید اینجوری فایده داشته باشه - پس بگو چرا اینقدر تلاش می کنی روابط من و خانواده حسنه بشه! می خوای منو دک کنی - خوشم می آد زود می گیری. ولی یه مشکلی هست با اینکه زود می گیری سرعت عملت پائینه - بذار خیالت رو راحت کنم: مامان بابای من عوض بشو نیستن خودتو خسته نکن شاهرخ که داشت بند کفشش را که شل شده بود می بست چیزی نگفت. شروین کمی سکوت کرد و بعد در حالی که در فکر فرو رفته بود پرسید: - اگر اوضاع عوض نشه چی؟ می تونم بمونم؟ - تا کی؟ - نمی دونم. تا وقتی بتونی یه خونه مستقل داشته باشم. باید برم دنبال کار از این خانواده چیزی به من نمی رسه! - من مشکلی با موندن تو ندارم ولی فکر نمی کنم این راه حل خوبی باشه شروین درمانده گفت: - پس من چه کار کنم؟ - پاشو بریم فعلا صبحونه بخوریم. من 9 کلاس دارم همین طور که می رفتند شروین گفت: - چند شبه موقع نماز بلند میشم اما نمی تونم نماز بخونم. انگار اونم دیگه نمی خواد - به همین زودی ناامید شدی؟ - باور کن خیلی دلم می خواد لااقل برای امتحان هم که شده اما ناامیدی عجیبی تو دلمه. انگار می گه برگرد همون جا که تا حالا بودی - اگر می خواست همون جائی باشی که قبلا بودی صدات نمی کرد. - اما اگر واقعاً می خواست منو از خودش دور نمی کرد - مطمئنی اونه که دورت می کنه؟ چرا همه چیز رو میندازی گردن اون؟ این توئی که ضعیف شدی و نمی تونی وزنه خودت رو برداری شروین زیر لب گفت: - راستش خجالت می کشم ... خیلی ضایع است. حالا که مشکل دار شدم یادش افتادم - این خیلی خوبه اما باید جبران کنی نه اینکه هر روز ازش دور تر بشی. نشون بده که واقعاً می خوای برنده باشی @jqkhhamedan
🌹🍃 (م.مشکات) - چطوری؟ - اونقدر التماسش کن تا باور کنه پشیمونی شروین با دلخوری گفت: - ولی اون که میدونه. خوشش میاد التماسش کنم؟ - اینجوری به خودت ثابت می شه که چقدر تو هدفت جدی هستی. اون میدونه اما باید تو هم بدونی چقدر برات مهمه. چیزی رو که به راحتی به دست بیاری به راحتی هم از دست می دی شاهرخ این را گفت و به مغازه اشاره کرد و گفت: - اینم کله پاچه ای! شروین نگاهی به سردر مغازه انداخت گفت: - اینکه هرچی سوزوندیم بر می گردونه! شاهرخ دستگیره را گرفت، اشاره ای به خودش کرد و گفت: - من که برام بد نیست یه کم چاق بشم! وقتی منتظر آوردن غذا بودند شاهرخ گفت: - اون اوایل تنها کاری که می کردم این بود که موقع نماز سر سجاده می نشستم و باهاش حرف می زدم. شاید بعضی اوقات از تنبلیم بود اما بیشتر مواقع همین احساس های تو رو داشتم اما می دونستم تا وقتی ظرفم رو از چیزهای کثیف خالی نکنم نمی تونم از بارون پرش کنم. هیچ وقت اولین روزی رو که تونستم نماز بخونم یادم نمی ره. مطمئنم اگر برای داشتنش تلاش نکرده بودم هیچ وقت قدرش رو نمی دونستم شروین دست هایش را زیر چانه اش گذاشته بود و به شاهرخ که بیرون مغازه را نگاه می کرد و در خیالات خودش غوطه ور بود خیره شده بود. نگاه عمیقش سنگینی عجیبی داشت. آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه آمدن غذا نشد. شروین صدایش زد. - اوم! چه بوئی داره! شاهرخ آنقدر با شوق و ذوق غذا می خورد که شروین هم به خوردن ترغیب می شد. @jqkhhamedan
🌹🍃 (م.مشکات) فصل بیست و دوم توی سالن منتظر بود. هانیه با سینی وارد شد و سینی را جلوی شاهرخ گرفت. شربتی را که توی سینی بود برداشت و تشکر کرد. - الان خانم میان کمی از شربت را خورده بود که مادر شروین همراه شراره وارد سالن شدند. شاهرخ بلند شد و سلام کرد. - سلام، خوش اومدید. بفرمائید شاهرخ به شراره هم سلام کرد. - سلام خانم کوچولو! شراره دامن مادرش را گرفت و کمی خودش را پشت مادرش قایم کرد و جواب داد. وقتی نشستند مادر گفت: - پدرش گفته بود نماینده اش رو فرستاده ولی باور نکردم. انگار قضیه واقعاً جدیه! - از اینم جدی تر، پسر شما دچار بحران روحی شدیدی شده و من اومدم که راجع بهش باهاتون حرف بزنم. حرف زدن با پدرش که فایده چندانی نداشت. امیدوارم شروین برای شما مهم باشه - فکر نمی کردم سر یه مسئله ساده قشون کشی کنه - چرا فکر می کنید ناراحتی اون یه مسئله ساده است؟ @jqkhhamedan
🌹🍃 (م.مشکات) مادرش بی تفاوت گفت: - چون شروین هیچ مشکلی نداره. تا حالا که اینجوری بوده - خیلی مطمئن حرف می زنید. توی این مدتی که با شروین بودم فهمیدم مشکلش مهم تر از این حرف هاست - پس یکی مثل شما رو پیدا کرده که برای ما شاخ و شونه می کشه - شروین از بی توجهی شما به من پناه آورده. چرا نمی خواید بپذیرید رفتارتون با اون درست نیست مادر خندید: - جالبه! حالا دیگه ما شدیم بحران؟ - من نمی گم رفتار اون درسته اما شما به عنوان پدر و مادر باید رفتار درست رو یادش بدید - می خواید بگید رفتار ما تا حالا اشتباده بوده؟ شاهرخ سعی می کرد مادر را قانع کند: - اون از بی توجهی شما به شدت آسیب دیده. آسیب روحی که می تونه همه زندگیش رو تحت تأثیر قرار بده مادر پوزخندی زد: - پس شما اومدید اینجا که به من بگید با پسرم چطور برخورد کنم؟ - من اومدم بهتون بگم اگر این روش رو عوض نکنید آینده بدی در انتظار اونه - یعنی فقط ما مقصریم؟ - من اشتباهات اون رو هم بهش گفتم اما این شما هستید که نوع برخورد و رفتارتون رفتار اون رو شکل میده. بچه ی شما چیزی نمیشه که می خواید یا می گید اونی می شه که هستید مادر که به نظر می آمد کم کم داشت عصبانی می شد گفت: - ببینید آقای محترم من نمی دونم شروین چی به شما گفته اما به شما اجازه نمی دم اینطور گستاخانه با من حرف بزنید شاهرخ همانطور آرام گفت: - بنده بی ادبی نکردم فقط مشکلات پسرتون رو گفتم - من و شروین هیچ مشکلی با هم نداریم. این یه دعوای خانوادگیه. نمی فهمم چرا شما خودتون رو قاطی ماجرا کردید؟ اون پسرمنه و ما می تونیم خودمون مشکلاتمون رو حل کنیم. نیازی به واسطه هم نداریم - یعنی حرف شروین رو می فهمید؟ @jqkhhamedan
🌹🍃 (م.مشکات) - مسلماً - پس چرا سعی دارید مجبورش کنید کاری رو بکنه که دوست نداره؟ - من هیچ وقت مجبورش نکردم کاری بکنه - پس چرا از خونه فرار کرده؟ مادر با دلخوری گفت: - منم اگر یکی رو پیدا می کردم که اینطور لی لی به لالام بذاره تا تقی به توقی می خورد فرار می کردم. اگر منجی مثل شما نداشت هرگز این کار رو نمی کرد. شما خودتون رو بکشید کنار همه چیز درست می شه. شروین بر می گرده خونه و زندگیش رو می کنه - اگه قضیه به این راحتیه چرا شما منجی اون نمی شید تا به شما پناه بیاره؟ اگر درکش می کنید چرا بی توجه به خواسته اون مجبورش می کنید با کسی که دوست نداره ازدواج کنه؟ شما که نمی خواید بگید که از نظر شروین خبر ندارید مادر شروین که از این حرف خیلی عصبانی شده بود گفت: - این پسره احمق فکر کرده چهار روز از این خونه رفته هر غلطی دلش می خواد می تونه بکنه؟ می دونم باهاش چه کار کنم شاهرخ همچنان خونسرد گفت: - چرا از اختلاف فکر اون با خودتون اینقدر برآشفته می شید؟ چرا اون باید باب طبع شما زندگی کنه؟ قبول کنید بعضی چیزها اگر براساس میل خودش باشد ضرری براش نداره مادر داد زد: - مسایل خصوصی ما هیچ ربطی به شما نداره - به من ربط نداره ولی به پسر شما چرا، تحمیل های شما داره زندگی رو برای اون سخت می کنه مادرشروین با عصبانیت بلند شد. - من اجازه نمی دم شما برای من تعیین تکلیف کنید - چنین قصدی ندارم فقط دارم هشدار می دم. شروین رو بیشتر درک کنید - بفرمائید بیرون آقا شاهرخ بلند شد و مادرش ادامه داد: - من هم به شما هشدار می دم که توی زندگی خصوصی مردم دخالت نکنید. هانیه؟ راه خروج رو بهشون نشون بده این را گفت و همان طور که غرغر می کرد از سالن خارج شد. - آدم پیدا کرده. با این قیافش! @jqkhhamedan
🌹🍃 (م.مشکات) شاهرخ که از حرف زدن مأیوس شده بود به حرف های مادر شروین لبخندی زد. بعد نگاهش را به طرف شراره که روی مبل نشسته بود و به او خیره شده بود چرخاند. شراره لبخند کوچکی زد. شاهرخ هم لبخند زد. مادر سرش را از در سالن آورد تو: - شراره! بیا ببینم شراره دوان دوان به سمت مادرش رفت. هانیه به سمت در اشاره کرد: - بفرمائید آقا شاهرخ پالتو و شال گردنش را برداشت و راه افتاد. وقتی از در بیرون رفت هانیه پرسید: - آقا؟ حال آقا شروین خوبه؟ شاهرخ با مهربانی گفت: - بله، نگران نباشید هانیه دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما صدای مادر که صدایش می زد مانع شد: - من باید برم آقا. راه رو که بلدید؟ - بله ممنون * شروین روی مبل افتاد و گفت: - خب؟ پس میانجی گری هم بی فایده بود. بهت گفته بودم بعد در حالیکه سعی می کرد دلخوری اش را به روی خودش نیاورد ادامه داد: - پس تصویب شد - چی؟ - اینکه من بمونم قبل از اینکه شاهرخ جواب بدهد کسی در زد: - بفرمائید کسی که وارد اتاق شد دختری بود که شروین تمایل چندانی برای روبرو شدن با او نداشت. - ببخشید استاد، اجازه هست؟ - خواهش می کنم. بفرمائید شروین برای اینکه نخواهد حرفی بزند سرش را پائین انداخت و مشغول ور رفتن با گوشی اش شد. @jqkhhamedan
🌹🍃 (م.مشکات) - ببخشید استاد این مسئله هائی که گفته بودید حل کنیم چند تاییش واقعاً سخته. هرکاری می کنم جور در نمیاد بعد برگه ها را به شاهرخ داد و اضافه کرد: - می خواستم اگه میشه یه راهنمائی بکنید شاهرخ مسئله ها را نگاه کرد بعد سر بلند کرد و گفت: - راستش من الان کلاس دارم باید برم - کی وقتتون آزاد؟ فردا صبح هستید؟ - آره فردا از 8 صبح هستم. البته امروز هم بعد از کلاس یک ساعتی هستم ولی فکر کنم دیر وقت بشه این را گفت و یکدفعه چشمش به شروین که سرش روی موبایلش بود افتاد و انگار فکری به ذهنش رسیده باشد گفت: - البته ایشون هم می تونن کمکتون کنن. درسته آقای کسرائی؟ شروین که جا خورده بود سر بلند کرد: - ها؟ بله؟ - ایشون چند تا مسئله دارن منم کلاس دارم شما می تونید کمکشون کنید؟ شروین که هنوز گیج بود گفت: - من؟ ولی فکر نمی کنم بتونم - اینها درس های سال پیشه. مسلماً بلدید. شروین به تته پته افتاد. - ولی ... باشه ... اما قول نمیدم بلد باشم دختر که چندان راضی به نظر نمی آمد گفت: - ولی استاد من می تونم فردا بیام. اینجوری مزاحم ایشون هم نمیشم شروین با چهره ای عصبانی و نگاه هایی خشمگین در حالیکه سعی می کرد دختر نبیند برای شاهرخ خط و نشان می کشید ولی شاهرخ بی توجه به چهره سرخ شده شروین همانطور که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت: - نه، مزاحمتی نیست. ایشون مباحث آنالیز رو خیلی خوب بلدن شروین دید چاره ای ندارد. - بله، خواهش می کنم مزاحمتی نیست شاهرخ بلند شد، کیفش را برداشت و تعدادی برگه سفید روی میز جلوی شروین گذاشت و گفت: @jqkhhamedan
🌹🍃 (م.مشکات) - چرکنویس، ممکنه نیاز بشه بعد به سمت در رفت و گفت: - موفق باشید. من بعداً جواب ها رو نگاه می کنم تا اشکالی نداشته باشد. فعلا خداحافظ در را باز گذاشت و رفت. هر دویشان نگاهشان به درمانده بود بعد سرشان را به طرف هم چرخاندند. دختر زیر لب گفت: - اگر می دونستم شما اینجایید اصلا نمی اومدم شروین که فکر نمی کرد بعد از آن معذرت خواهی سخت و رسمی! چنین چیزی را بشنود چهره اش در هم رفت و گفت: - واقعا آدم نمک نشناسی هستید. من که معذرت خواهی کردم - هرجور دلتون می خواد رفتار می کنید بعد می خواید با یه معذرت خواهی همه چیز رو تموم کنید شروین که خیلی بهش برخورده بود گفت: - مطمئن باشید من هم اصالا تمایلی به دیدن شما نداشتم. دیدید که استاد گفتن. پس زودتر بیاید این مسئله ها رو حل کنیم تا هر دومون خلاص شیم دختر در حالیکه می نشست با لحن محکمی گفت: - حتماً! شاهرخ که توی راهرو، پشت دیوار ایستاده بود و صدایشان را می شنید، جلوی خنده اش را گرفت تا مبادا صدایش را بشنوند. وقتی سرو صدایشان خوابید و مطمئن شد که مشغول حل مسئله هستند رفت... شروین روی صندلی نشسته بود و منتظر بود تا شاهرخ کلاسش تمام شود. - مثل اینکه مسئله ها خیلی هم سخت نبود سرش را به طرف شاهرخ که داشت نزدیک می شد چرخاند. - خیلی خوشحالی، نه؟ شاهرخ که وانمود می کرد چیزی نفهمیده گفت: - تو هم باید خوشحال باشی. حل کردن اون مسئله ها یعنی درست رو خوب یاد گرفتی شروین بلند شد و خاک های خیالی شلوارش را تکاند و گفت: - هه هه! با مزه! شاهرخ خندید. @jqkhhamedan