جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_سی_وچهار -سلام. کجا بودی؟ نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت. - قدم می زدم هان
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_سی_وپنج
شروین که از این توجه بی سابقه خوشحال شده بود گفت:
- ای، میگذره
پدرش دوباره خمیازه کشید و گفت:
-مشکلت که اون شب گفتی حل شد؟
-نه. می خوای بخوابی؟
-نه، یه کم کار دارم. تو نمی خوای لباست رو عوض کنی؟
-چرا، الان عوض می کنم میام. فکر کنم امشب بتونیم یه کم حرف بزنیم
پدرش درحالی که خمیازه سوم را می کشید سر تکان داد. شروین چایی را روی میز گذاشت، پله ها را دوتا یکی بالا رفت. وقتی برگشت پدرش نبود.
-حتماً تو اتاقشه...
در زد
- بیا تو
پشت میز بود.
- فکر کردم خوابیدی
- گفتم که یه کم کار دارم
شروین که خوشحال به نظر می رسید گفت:
-فکر کنم تا کسی نیست بتونیم یه کم حرف بزنیم
-چه حرفی؟
-راجع به خودمون
-باشه، ولی الان نه
لبخند از روی لبان شروین محو شد.
-ولی الان وقت خوبیه
-من فعلاً کار دارم. باشه برای فردا شب
شروین آهی کشید و گفت:
- می دونستم بی فایده است
پدرش همانطور که مشغول بود گفت:
-چی بی فایده است؟
- هیچی، مهم نیست
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒