eitaa logo
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
1.4هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
9.9هزار ویدیو
243 فایل
📣پُل های ارتباطی شما با جامعه القرآن خواهران در پیام رسان ایتا جهت ارتباط با مسئول آموزش👇 @vahede_khaharan جهت ارتباط با ادمین👇 @sadatemami110 فروشگاه محصولات سنتی جامعة القرآن👇👇 @tebesonati111 فروشگاه محصولات فرهنگی و پوشاک👇 @gooolarzani
مشاهده در ایتا
دانلود
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_سی رفت جلوی آیفن. - تویی شروین؟ الان میام نگاهی به سعید کرد. سعید خودش را گرفت
🍃🍒 💚 - تو چته پسر؟ - فقط برو سعید ساکت شد. اما فقط چند لحظه. -راستی امروز با اون استاد جدیده کلاس داشتیم. استاد با حالیه. هیچ جوری نمیشه ضایعش کرد -سوتی دادی؟ -من نه، یکی از بچه ها. خیلی محترمانه حالش رو گرفت -من نفهمیدم ولی بچه ها گفتن بدجوری حال بهمن رو گرفته. خیلی تیزه. اون روز منو دید. من همیشه اون گوشه می خوابم این اولین کسی که منو دید -چه کار کرد؟ با اوردنگی انداختت بیرون؟ - نه بابا. خونسرد تر از این حرفاست... اینجا نگه دار من یه کاری دارم دم در سعید گفت: -صبح بیام دنبالت؟ -آره حوصله خونه رو ندارم. می خوام اگر بشه برم دنبال کارهای انصراف... مادرش توی قایق توی استخر بود. همان طور که پارو می زد با تلفن صحبت می کرد. شراره هم با عروسکش توی تاب بود و همانجا خوابش برده بود. نگاهی به مادرش انداخت. مادرش حتی دست هم تکان نداد. نفس عمیقی کشید و از راه میان درخت ها وارد خانه شد. روی تختش دراز کشیده بود. سیگاری روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به عکس روی دیوار مقابلش خیره شد. عکس یوز پلنگی که آهویی را شکار کرده بود. احساس تنهایی می کرد. با عصبانیت بلند شد،عکس را گرفت و کشید. عکس تا نیمه پاره شد. کسی در زد. کلافه سر جایش نشست.هانیه بود. با تعجب نگاهی به عکس نیمه پاره انداخت و گفت: - آقا! غذاتون رو آوردم - نمی خوام -شما حالتون خوبه؟ - آره هانیه نگاهی به شروین کرد و غذایی را که آورده بود برد. شروین صدایش کرد. - این عکس رو کامل از دیوار بکن هانیه گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) @jqkhhamedan 🍃🍒