eitaa logo
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
1.4هزار دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
10.3هزار ویدیو
263 فایل
📣پُل های ارتباطی شما با جامعه القرآن خواهران در پیام رسان ایتا مسئول آموزش👇 @vahede_khaharan110 جهت ارتباط با ادمین👇 @sadatemami110 فروشگاه محصولات سنتی جامعة القرآن👇👇 @tebesonati111 فروشگاه محصولات فرهنگی و پوشاک👇 @gooolarzani
مشاهده در ایتا
دانلود
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_پــــانــزدهــم ✍کشور من پر بود از مبل
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍درد شدید شده بودگاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین آخر، صدای بچه ها در اومد زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین بستری شدم جواب آزمایش که اومد، سرطان بود زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود زده بود به کبد هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود شورا تشکیل شد گفتن باید برگردم یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت وقتی بهم گفتن بهم ریختم مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد گریه ام گرفت به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ حاجی هم گریه اش گرفته بودپدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم از بیمارستان زدم بیرون با اون حال رفتم حرم به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم درد داشتم دلم سوخته بود غریب و تنها بودم زدم زیر گریه آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم تو رو خدا منو بیرون نکنید بگید منو بیرون نکنن اشک می ریختم و التماس می کردم جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد دیگه آب هم نمی تونستم بخورم حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند لب های تشنه کودکان حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن باهاشون مباحثه می کردم برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن با همه چیز کنار میومدم تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و داره با همون سرعت قبل برمی گرده دلم خیلی سوخته بود این همه راه و تلاش حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... @jqkhhamedan ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_پانزدهم شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی زمین ولو
🍃🍒 💚 - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده و رفت. - اَه! لعنتی دستی روی شانه اش احساس کرد. - مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند. -مهم نیست این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت. استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت. -اینجائی؟ چشم هایش را باز کرد. -منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟ - حوصلم نشد -خب می رفتی خونه آیکیو شروین لباسش را تکاند - برم خونه بگم چند منه؟ بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد: -اونجا کسی منتظر من نیست سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت: -ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟ شروین غرق در خیالات گفت: - رفتم فرم انصراف بگیرم نشد - از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟ -استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت سعید خندید و گفت: -فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ... بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت: -نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه! -فیلم هندی زیاد می بینی؟ -شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟ -خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت -مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک کنه -شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد این را گفت، کیفش را پرت کرد پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) @jqkhhamedan 🍃🍒
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 🆔 💠 #قسمت_پانزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : فاطمیه دیگه هیچ چ
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... . تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... . کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... . گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... . موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... . یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... . آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 @jqkhhamedan 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_پانزدهم بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند.. و این
✨🍮🍮 در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف.. چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی، بی هوا  مرا به سمت خودش بکشد. پس عصبی و تقریبا ترسیده به عقب برگشتم. عثمان بود. برزخ و خشمگین (میخوام باهات حرف بزنم). و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را ( نمیام.. برو پی کارت..) و او متفاوتتر (کار مهمی دارم.. بچه بازی رو بذار کنار) با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم.. چند ثانیه بعد دستی محکم بازوی را فشرد  و متوقفم کرد ( خبرای جدید از دانیال دارم.. میل خودته.. بای) رفت و من منجمد شدم. عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی. با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم.. (عثمان.. صبر کن..) درست روبه رویش نشسته بودم، روی یکی از میزها در محل کارش. سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد. استرس، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویلم میداد..  لب باز کرد اما هیستریک ( میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ وقتی جواب تماسهام و ندادی، فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره.. چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون، زنگ درتون زدم.. هربار مادرت گفت نیستی.. نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت.. میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری.. اما اشتباهه.. بفهم.. اشتباه.. چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟)  داد زدم (خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی..) و بلند شدم.. با صدایی محکم جواب داد (بتمرگ سرجات..) این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود. خیره نگاهش کردم.. و او قاطع اما به نرمی گفت ( فردا یه مهمون داری..  از ترکیه میاد.. خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره.. فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش.. بعد هر گوری خواستی برو.. داعش… النصر.. طالبان.. جیش العدل.. میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی.. البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار.. راستی یه نصیحت، وقتی مبارز شدی، هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..) حرفهایش سنگین بود.. اشک ریختم اما رفتم.. مهمان فردا چه کسی بود؟؟ یعنی  از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگبار ناملایمتی اش بست.. دلم برای عثمان تنگ شده بود.. همان عثمان ترسو و پر عاطفه.. مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم.. دانیال.. دانیال .. دانیال.. آن شب با بی خوابی، هم خواب شدم.. خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش.. صبح زودتر از موعد برخاستم.. یخ زده بودم و میلرزیدم.. این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت..؟؟ آماده شدم و جلوی آینده ایستادم.. حسی دمادم از رفتن منصرفم میکرد.. افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم.. اما باید میرفتم.. چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم.. دندانهایم بهم میخورد. آن روز هوا، فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا..؟؟؟ نفس تازه کردم و وارد شدم.. عثمان به استقبالم آمد. آرام ومهربان اما پر از طعنه.. ( ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی، نیست..) میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود.. ادامه  دارد.. @jqkhhamedan