جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_صدوهشتاد_وسه پسردوباره گفت: -تو و شروین زدین به تیپ هم چرا یقه اونو گرفتی؟ من خ
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_صدوهشتاد_وچهار
-بشین سعید، زشته
و رو به آن یکی هم تشر زد:
- تو هم بس کن داوود. حالا این یه چیزی گفت، تو چه کاره مهدوی هستی که ترش می کنی؟
داوود با عصبانیت دستش را به طرف سعید تکان داد و گفت:
-همه مهدوی رو میشناسن. می دونن چه جور آدمیه. وقتی پشت سر اون اینجوری می گه. حتماً پشت سر ما بد ترش رو می گه
سعید پوزخندی زد.
- تو؟ تو اگه آدم بودی روبروت باهات حرف می زدم
- هر کی تو رو نشناسه من می شناسم. تنها کسی که تو می تونی رو دررو باهاشون حرف بزنی دختران. کیه که ندونه از وقتی مهدوی اومده تو و شروین با هم مشکل پیدا کردین؟ جیب شروین رو از دست دادی می خوای اینجوری زهرت رو بریزی
بچه ها نگاهی به هم انداختند و زیر لب خندیدند. سعید که متوجه این خنده هاشد جوشی شد. بلند شد، دستش را روی میز کوبید و با خشم در چشمان داوود خیره شد و گفت:
-اگه ثابت کردم چی؟
داوود ساکت بود. یکی از بچه ها گفت:
-راست می گه داوود. مگه نمی گی دروغ می گه؟ اگر ثابت کرد چی؟
سعید نیشخندی زد:
-جا زدی؟ به مهدوی جونت شک داری؟
- به اون اعتماد دارم ولی به تونه!
سعید دو دستش را روی میز گذاشت به طرف جلو خم شد و آرام گفت:
- خودت هم می دونی خیلی نمیشه بهش اعتماد کرد
داوود بلند شد و سعید عقب رفت. دستش را دراز کرد. سعید می خواست دستش را بگیرد که داوود دستش را عقب کشید و گفت:
-اگر نتونی ثابت کنی؟
- اگه تونستم؟
داوود لحظه ای مکث کرد و همانطور که در چشمان سعید خیره شده بود گفت:
- دور دانشکده رو کلاغ پر می رم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒