جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_هشتاد_وشش -اشکالی داره؟ -اینقدر که تو با این مهدوی جینگ شدی گفتم دیگه به جای سال
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_هشتاد_وهفت
شروین نشست.
-حال شما خوبه؟
-خوب یا بدش فرقی نداره. مهم اینه که میگذره
-یه روز کاملاً سرحال، یه روز هم عین قهوه بدون شکر تلخ. یا صفری یا به سمت بی نهایت میل می کنی. این همه تغییر چطور اتفاق می افته؟
- اگر فهمیدم حتماً بهت می گم
-خب؟
- خب به جمالت
-چه کار داشتی؟
شروین کمی ساکت ماند بعد در حالیکه چشم هایش این سو و آن سو می دوید گفت:
-اِ ... راستش ... آها ... اون کتاب ها که بهم دادی، اون جلد سبزه، مال خودته؟
-آره. چطور؟
-دیشب داشتم ورقش می زدم چند تا از برگه هاش جدا شد. تقصیر من نبود. خودش کهنه بود
-آره، زهوارش در رفته. از بس توش چرخیدم تا سئوال پیدا کنم
-سئوال پیدا کنی؟
شاهرخ ابرویش را بالا برد و لبخندش معنی دار شد.
-خیلی خب بابا، تو هنوز دلگیری؟ وقتی به آدم گیر میدی انتظار داری چه کار کنم؟ خب تلافی می کنم دیگه
-دلگیر نیستم. فقط خواستم راحت باشی. اتفاقاً برام جالب بود. به اینکه دانشجوها دستم بندازن عادت دارم اما اینجوری کمتر دیدم. برام جالب بود که یکی مثل خودم پیدا کردم
شروین چیزی نگفت.
-کار دیگه ای نداشتی؟ همین؟
-ببین چقدر گیری
-مسلماً تو نیومدی اینجا که راجع به جلد کتاب سبزه بگی
-روی آدمو کم می کنی. خیلی خب تسلیم.سعید کلاس داشت. گفتم یه سر بیام ببینمت، بهتر از علافیه، نه؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒