جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_هشتاد_وسه شروین که نشسته بود مدتی به شاهرخ که حالا کنارش بود خیره شد. بعد سرش ر
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_هشتاد_وچهار
•فصل هشتم•
- قبول نیست تقلب کردیمن دیدم،سعید به توپت ضربه زد!
سعید داد زد:
- هی! چرا چرند میگی؟من اینور وایساده بودم
-کوچولو؟ نمی خوای گریه کنی؟ عین دخترا شدی!
آرش پرید جلو و یقه شروین را گرفت.
- من دیدم تقلب کردی
شروین دست آرش را از یقه اش کند.
-تو هر وقت می بازی می گی تقلب. بخاطر اون دوزار پولی که می دی هزار جور دبه در میاری
-دهنت رو ببند. بابک بهت رو داده فکر کردی بازی بلدی
-فعلاً که من بردم
-اینجا چه خبره؟ شما که دوباره گلاویز شدید
صدای بابک بود.
-تقصیر توئه. اینقدر بهش رو دادی که کم مونده سوار ما بشه
شروین با لحنی موذیانه گفت:
-فکر نکنم به درد سواری بخوری،خیلی چموشی
آرش دوباره پرید که یقه شروین را بگیرد که جلویش را گرفتند. بابک که از حرف شروین خنده اش گرفته بود، سر تکان داد:
-خب دوباره بازی کنید. من قضاوت می کنم
- این بار بدون پول
آرش داد زد:
-دیدی؟ دیدی؟ اون بار تقلب کرد. حالا می ترسه ببازه نمی خواد پول بذاره
-گفتم بدون پول که اگه باختی نگی تقلب
-تو با تقلب بردی اما این دفعه که می بازی پولی وسط نیست
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒