جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_هفتاد_وشش -عیبی نداره. برای همین ها هم ممنون -گفتم اگر فصل ها رو جدا جدا بیارم
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_هفتاد_وهفت
می کرد. پله ها زیاد یا بلند نبودند برا ی همین می توانست داخل اتاق ها را ببیند.از تخت خواب و چوب لباسی که درون اتاق روبرویش بود حدس زد که اتاق شاهرخ است. از اثاثیه آن یکی اتاق هم معلوم بود که اتاق پذیرایی است. کاشی های کف حیاط رنگ و رو رفته بودند اما چون آب پاشی شده بودند فضای حیاط را خیلی دلچسب می کرد. خانه قدیمی بود اما حس مطبوعی را به شروین منتقل می کرد.حس یک خانه! چیزی که شروین هیچ وقت در خانه خودشان احساس نکرده بود. کمی روی تخت جا به جا شد تا شاید در موقعیتی بنشیند که تخت کمتر صدا کند. نگاهی به کاغذهایی که روی تخت ولو بودند انداخت. چند تا از برگه ها را برداشت.
- جواب سوالهاست. فصل های آینده
سربلند کرد. شاهرخ بود که با ظرف میوه از پله ها پائین می آمد. چقدر استاد در لباس خانه خنده دار شده بود! شاید هم چون شاهرخ را همیشه در لباس رسمی دیده بود حالا این پیراهن و شلوار نخی، خاکستری رنگ و چهارخانه برایش مضحک بود! لبخندی زد. شاهرخ که انگار معنی لبخندش را فهمیده باشد گفت:
- استاد با لباس خونه خنده دار میشه، نه؟
بعدبشقابی جلوی شروین گذاشت. شروین سر تکان داد و پرسید:
-جواب سوالها به دردتون خورد؟
و زیر چشمی شاهرخ را پائید.
شاهرخ ظرف میوه را جلوی شروین گذاشت وگفت:
-بد نبود. نیاز نیست خیلی نگرانش باشی. یه سری مشکل داشت ولی به نسبت خوب بود
شروین ابرویی بالا انداخت و برگه ها را از توی کیفش درآورد.
- اینا مسئله های فصل دوم
شاهرخ گفت:
-معلومه خودتون هم به درس علاقه دارید
بعد همانطور که برگه ها را جمع می کرد خندید و گفت:
- شاید هم می خواید سریعتر خلاص بشید
شروین همانطور که ماتش برده بود گفت:
- فکر کنم دومی!
شاهرخ برگه ها را کناری گذاشت :
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒