جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_هفتاد شروین که احساس می کرد آب خنک آرام ترش کرده سری تکان داد. -شما هفته پیش اومد
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_هفتاد_ویک
- بفرمائید
پسر جوانی بود. به نظر می رسید استاد از دیدنش خیلی خوشحال شده. چون بلند شد و به استقبالش رفت. با هم دست دادند و در آغوشش گرفت.
-هادی جان شما بشین. من الان میام
پسر جوان نگاهی به شروین کرد و نشست. شاهرخ رو به شروین که به سمت در می رفت گفت:
-اگه بتونی تا دو هفته دیگه تمومش کنی خیلی عالیه
-دو هفته؟ سعی می کنم اما قول نمی دم
وقتی از اتاق خارج شد صدای شاهرخ را می شنید که با مهمان جدیدش حال و احوال می کرد:
-خب آقا هادی کم پیدا شدید، چه خبر از اون ورا؟
دم در سالن که رسید نگاهی به اطراف انداخت. خبری از سعید نبود. کتاب را توی کیفش گذاشت. دست هایش را توی جیبش کرد و در حالیکه سرش را پائین انداخته بود وارد حیاط شد. با سنگ ریزه های جلوی پایش بازی می کرد.
- خوشم میاد باحال ضایع می شی
سربلند کرد. سعید بود که روی صندلی نشسته بود.
-نیازی به مشت و لگد نیست. مثل آدم هم بگی میرم
شروین خندید. سعید کنارش راه افتاد.
-با اجازه
-واقعاً پوست کلفتی. فکر کردم قهری
-ا وا خواهر، اینا چه حرفیه، بلا به دور، شما یه خطایی کردی. بخشش از بزرگونه مادر!
شروین لبخند زد.
-حسابت رو رسید؟ چند نمره افتادی؟
شروین که دوبارهیادش آمدچه اتفاقی افتاده با اوقات تلخی گفت:
- کاش نمره کم می کرد. آخر ضد حاله. می گه مسئله حل کن. گیر سه پیچ داده، ول کن ما هم نیست
-خودت شروع کردی؟ نگفتم باهاش کل کل نکن؟
-لعنتی، چهار فصل رو انداخت گردنم
-به زور باتوم در راستای کمک به علم خدمت می کنید؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒