جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_شــشـم ✍یه لبخندی زد ایستاد به نماز بد
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هــفــتـم
✍بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت وروز موعود رسید توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم مدام از خدا تشکر می کردم باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه هیچ چیز از این بهتر نمی شد بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود نقش و جایگاه اسلام بین اونها میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود
بالاخره ماموریت من شروع شد مرحله اول، نفوذ ...
همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم زمانم رو تقسیم کردم سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم دیگه هیچ چیز جلودار من نبود
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ...تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم کنترل کل بچه ها اومد دستم اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامه_دارد......
@jqkhhamedan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_ششم ساعتی به غروب بود که رسید خانه. رفت توی آشپزخانه. -سلام آقا شروین هانیه بود.
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_هفتم
مامان گفت مرتب بیا
در را بست و رفت.لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به کمد لباس ها و ادکلن های روی میزش. کمی به تصویرش در آینه خیره شد. شانه ای بالا انداخت. دستی به موهایش کشید و با همان لباس از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرائی شد، بی توجه به مادرش که با عصبانیت نگاهش می کرد با شوهر خاله اش دست داد، با خاله اش احوالپرسی کرد و سلام خشکی هم به نیلوفر کرد. دورتر از بقیه گوشه پذیرائی نشست. پدر و شوهر خاله اش با هم حرف می زدند. مادر و خاله اش با هم پچ پچ می کردند و نیلوفر هم گرچه وانمود می کرد برای شراره کتاب می خواند ولی در واقع داشت زیر چشمی شروین را می پائید. رو به هانیه که داشت استکان ها را جمع می کرد گفت:
- برای من یه لیوان آب پرتقال بیار
نیلوفر گفت:
-چه جالب، منم هر وقت از خواب پا می شم آب پرتقال می خورم. خیلی می چسبه
شروین نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
-واقعاً؟ چه تفاهمی!
و رویش را برگرداند. حوصله اش سررفته بود. کمی از آب پرتقالش را خورد. دلش می خواست از اتاق فرار کند. تلفن که زنگ زد از جایش پرید.
-فکر کنم سعیده
و از پذیرائی پرید بیرون. چند لحظه بعد کسل تر برگشت.
-بابا؟ با شما کار دارن
وقتی پدرش رفت، شوهر خاله اش در حالی که از ظرف میوه بر می داشت گفت:
-خب شروین خان. چه خبر؟ خوش می گذره؟
-ای، میگذره
در حالیکه از نگاههای مادرش خسته شده بود در جواب خاله اش گفت:
-دانشگاه که خبر خاصی نداره. همش باید خرخونی کنی، یه دهی بیاری تا نندازنت بیرون
نیلوفر گفت:
-معلومه خیلی خسته می شی که تا عصر می خوابی
شوهرخاله اش تکه ای سیب توی دهانش گذاشت و گفت:
- سختیش فقط یه سال دیگه است. بعدش تمومه
شروین جوابی نداد ولی صدای پدرش را شنید.
-اتفاقاً اول گرفتاریشه!
خاله اش که وانمود می کرد چیزی نفهمیده پرسید:
-برای چی؟
پدر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و جواب داد.
-آخه عیالواری سخت تر از درس خوندنه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
#مجردانہ💓
#قسمت_هفتم
💠بعد از هم کفوی مالی نوبت به هم کفوی فرهنگی و اجتماعی میرسه...
🔴تفاوت بین دو خانواده در این مسئله نباید بیش از یک حدی باشه وگرنه زندگی دچار تنش خواهد شد...
🔺مثلا یه خانواده فرهنگی معلم با یه خانواده ای که اهل دعوان متفاوتن خب...
🍃بعضی خانواده ها شلوغن...
بعضی خانواده ها ساکتن و کم سر و صدا...
🍃بعضی خانواده ها عادتهای خاصی دارن که شاید با عرف خانواده ی دیگه ای سازگار نباشه...
⛔️اینجور مواقع لطفا نگید مگه من میخوام با خانواده اش ازدواج کنم؟
💟بله شما دقیقا با خانواده طرف مقابلتون هم وصلت میکنید...
🔘بسیار از رفتارهای خانوادگی به لحاظ ارثی و تربیتی در همسرتون هست...
و به بچه تون هم منتقل میشه...
شما که نمیتونی بچه رو از فامیل همسرت جدا کنی...
➕البته این به این معنی نیستش که هر ایرادی از خانوادهوی خواستگار یا نامزدت دیدی ازدواج رو بهم بزنی...
🔸به هر حال بی عیب مطلق وجود نداره...
منظور ما رفتارهای کلی هست که به نظر شما و خانوادتون غیر قابل تحمل بیاد...
🔚به هر حال تا حدی گذشت معقوله اما تا حدی که از پسش بر بیاید...
📊برای انتخاب همسر آیندتون حتما این هم کفوی فرهنگی و اجتماعی رو حتیالمقدور در نظر بگیرید تا بدون تنش زندگی کنید✅
#ازدواج
#پیوندهای_آسمانی 🎀
🌷 @jqkhhamedan
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_ششم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : غریب و تنها در مشهد بعد
📙 #ترمز_بريده
✍ #قسمت_هفتم
🚨تحت تعقیب🏃
💙وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ... صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ... بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود ... .
💙نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ... رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... .
💙نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ...
💙چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ... دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ... پرسید: ایرانی هستید؟ ... رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... .
💙مشخص بود از حالتم تعجب کرده ... با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ... اینو گفت و رفت ... .
💙چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... .
💙توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ... شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ...
#ادامه_دارد
@jqkhhamedan
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_ششم » ✍️خطاب به برادران و خواهرا
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_هفتم »
🌴💫🌴💫🌴
🌷❤️شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته اند.
آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند.
🔆فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید.
🌹به همسران و پدران و مادران آنان احترام کنید، همانگونه که از فرزندان خود با اغماض میگذرید، آنها را در نبود پدران، مادران، همسران و فرزندان خود توجه خاص کنید👌
🏵 نیروهای مسلّح خود را که امروز ←ولیّ فقیه→ فرمانده آنان است، برای دفاع از خودتان، مذهبتان، اسلام و کشور احترام کنید
✅و نیروهای مسلح میبایست همانند دفاع از خانهی خود، از ملت و نوامیس و ارضِ آن حفاظت و حمایت و ادب و احترام کنند
💠 و نسبت به ملت همانگونه که امیرالمؤمنین مولای متقیان فرمود، نیروهای مسلح میبایست منشأ «عزت ملت» باشد و قلعه و پناهگاه مستضعفین و مردم باشد و زینت کشورش باشد
💟⚜✅🔆🌐
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
🌺 @jqkhhamedan
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• 💠| یــادت باشد #Part_6 #قسمت_ششم حمید خندید و گفت: «با این حال حقوقمو ب
💠| یــادت باشد
#Part_7
#قسمت_هفتم
حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود ،گفت:" شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم."
گفتم: (اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه خسته باشم حوصله نداشته باشم .غذا درست نکرده باشم .خونه شلوغ باشه .شما ناراحت نمی شی؟)گفت: (اشکال نداره.زن مثل گل می مونه، حساسه .شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی.من مدارا میکنم .) خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود.از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد.محترمانه باج می داد و هر چیزی می گفتم قبول می کرد!
حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحور او شده ام.با متانت خاصی حرف می زد.وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می کردم.بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود،حیای چشم های حمید بود یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می برد.گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد.با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یــک جفت چشم می شود همهی زندگی ، چشم هایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود .از همان روز عاشق این چشمها شدم،آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!نیم ساعتی ازصحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد ...
مسٮٔله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم ، دلم را به دریا زدم و پرسیدم:"ببخشید این سوال رو میپرسم ،چهرهی من مورد پسند شما هست یا نه ؟!"
پیش خودم فکر می کردم نکند حمید بخاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد؛نمی دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬@jqkhhamedan 🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_داوود_علیه_السلام #قسمت_هفتم
🔹حضرت سلیمان و بلقیس[1]🔹
سلیمان پیغمبر به فکر بنای بیت المقدس در سرزمین شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد. سلیمان علیه السّلام ساختمان این بنا را به پایان رساند و آنگاه که از احداث این بنای رفیع و با شکوه فارغ شد. دلش آرام و فکرش آسوده شد، سپس به قصد انجام فریضه الهی حج بهمراه اطرافیان و گروه زیادی که آماده زیارت خانه خدا بودند، عازم سرزمین مکه شد.
سلیمان پیغمبر چون به آن سرزمین رسید در آن اقامت گزید و عبادت و نذر خود را به پایان رسانید، سپس آماده حرکت شد و سرزمین حرم را به قصد یمن ترک و وارد صنعا شد، در آنجا با سختی و مشقت به جستجوی آب پرداخت و در این راه چشمه ها، چاه ها و زمین های زیادی را کاوش کرد ولی به مقصود خود دست نیافت و سرانجام برای نیل به مقصود متوجه پرندگان شد.
سلیمان که از یافتن آب مأیوس شده بود از هدهد خواست تا او را به محل آب راهنمایی کند، اما متوجه غیبت هدهد شد. سلیمان از این امر سخت ناراحت شد و سوگند یاد کرد که او را به سختی شکنجه دهد و یا ذبحش نماید، مگر اینکه دلیل روشنی برای غیبت خود بیاورد و خود را تبرئه سازد و عذر خویش را موجه گرداند تا از کیفر رها شود.
اما هدهد غیبت... (ادامه دارد...)
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦