جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_119 چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_120
و حسام چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود..
حجاب در اسلام
یعنی چشمانِ حریصِ نانوا و مردِ راننده
ارزش تماشایت را ندارد.
حالا میدانستم که زن در اسلام
یعنی ملکه باش
نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه.
حجاب
یعنی..
زیبا باش..
اما محجوب و دست نیافتنی..
حجاب یعنی.. زیبا باش.. اما محجوب و دست نیافتنی..
حسام پنجره ای تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد عُنُقی هایم به روی هستی باز کرده بود.
از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی میکرد.
و حالا، من روسری را دوست داشتم..
تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترینهایِ زندگی ام شد.
آن روز مثل همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم که
تقه ای به در خورد
و صدای اجازه حسام بلند شد.
با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم.
وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید..
رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت.
انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود.
لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفر..
سفری از جنس ماموریت..
نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد.
با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم..
سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر بر نمیگشت..
نفسی برایِ کشیدن نمانده بود. کاش میشد که نرود..
با لبخند، بسته ای کوچک را به طرفم گرفت.
( ناقابله..
امیداورم خوشتون بیاد..
البته زیاد خوش سلیقه نیستم.. ببخشید..)
ماتِ متانتش بودم.
نباید میرفت..
من اینجا تنهایِ تنهایم..
@jqkhhamedan