جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_132 حالا در کنار من پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_133
دستی به صورتش کشید
( یعنی یا شهید شده..
یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده..)
و من با چشمانی شیشه شده در اشک
از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم..
کاش شهید شده باشد..
آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخوفِ قلبم رسوخ و خفاشهایش را فراری داده بود
سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید
اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟؟
مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام..
کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند
و مقام استادی به جای آوردند.
هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد
و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد.
مدام آن چشمانِ میخ به زمین
و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد.
اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد
چه بر سرِ مهربانی اش می آورند..؟؟
اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟؟
هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد..
تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود
لحظه ای راحتم نمیگذاشت..
تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضجه هایش..
سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی
آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر..
زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی ..
بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت..
حسام..
حسام..
حسام..
قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟؟
نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد..
احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح فقط دعا میکردم.
ادامه دارد...
@jqkhhamedan