جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_137 در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدم
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_138
نمیدانم خوشحال..
نگران..
عصبی..
هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمیشد.
به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند
و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛
جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم.
در را بست و کنارم رویِ تخت نشست.
کمی مِن مِن..
کمی مکث..
کمی مقدمه چینی..
و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت.
جملاتی از جنسِ علاقه ی پسرش امیر مهدی
به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد.
جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام
که بیشتر شیبه التماس برایِ "نه" گفتن
به پسرِ یک دنده و بی فکرش است..
جملاتی از درخواستی محضِ ناامید کردنِ حسام
که تک فرزند است..
که عروس بیمار است..
که عمر دستِ خداست
اما عقل را حاکم کرده..
که پسر داغ و نابیناست..
که بگذرم..
و کاش میدانست که اگر نبضی میزند به عشقِ همین یگانه پسر است..
و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته
در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته..
هر چند نرسیدن سرانجامش باشد...
آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت..
از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت..
از آروزها و ترسهایش
از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت..
و من حق دادم..
با جان و دل درکش کردم..
چون امیر مهدی حیف بود..
و در آخر گفت :
(تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو..
حلالم کن..
من بدجنس و موذی نیستم..
به خدا فقط مادرم همین..
@jqkhhamedan